گاستون باشلار: ما ، طبیعت را با مقاومت در برابرش درک می کنیم. (شکل گیری ذهن علمی، 1938)
حشمت ا… طبیبی
مردمشناس
(1305-1377)
هفت مکتب
در زمستان سال 1305 در سرزمینی چشم به جهان گشود که هنوز هم کرمانشاه مینامندش: شهر یادگاریهای زمان، دیار مردم نجیب دوران.
مکتب نخست او دامن اقدس بود، پاک زنی از آل آقا.
یاد آن زمان که خود دل شیدا نداشتم
در باغ زندگی سرسودا نداشتم
طفلی بْدم همه جا گرم جست و خیز
از خشم مام وحشت و پروا نداشتم
از صبح تا به شام چو گنجشک بچهگان
بال و پری گشوده، سر از پا نداشتم
دوران کودکی و گذشت زمان عمر
برمن گذشت، وقت تماشا نداشتم
خوش میگذشت عمر من و عشق کودکی
خوشتر کز آن خوشی غم فردا نداشتم
آن روزها که بود مرا خود بهار عمر
شادان بْدم چرا؟ غم دنیا نداشتم
آن روزها که بود مرا عشق کودکی
عشقی به دل زدلبر زیبا نداشتم
اکنون به جای شادی دوران کودکی
غم میخورم چرا؟ غذای مهیا نداشتم
“بینا” بناله خوش بسرود این ترانه را
افسوس عقل مردم دانا نداشتم
مکتب دوّم کتابفروشی پدرش آقا میرزا فضلا…، پایگاه نخبگان شهر فرهنگ، …،
مجلسی بود مرا درس و کتابی در پیش
گوئیا تا به ابد قابل تغییر نبود
مکتب سوم در سال 1336 به تهران، قدم گذاشت و در فضاهای دانشگاهی معقول و منقول، قضاوت و کتابت و انسانهای با تربیت غوطه خورد.
دامنکشان به پرسش احوال زار ما
ای نوگل دمیده بستان خوش آمدی
خوش آمدی به دید من ای گلبن امید
وی نونهال باغ و شبستان خوش آمدی
خوش آمدی برغم گلان در خزان عشق
ای خرمن گل و ریحان خوش آمدی
“بینا” غزل سرود چو صید غزال شد
صیاد من غزال غزل خوان خوش آمدی
مکتب چهارم (1340) خانه اقدس دیگری بود، همسرش، پر از شور و شعور، پر از گرمی و نور…
دیده چون دید بهدل گفت که اندرره عشق
غیر تسلیم شدن چاره و تدبیر نبود
خواستم دیده فرو بندم و دلبند کنم
ای عجب! دیده نبستم، چه که تقدیر نبود
مکتب پنجم او(1343) دیگر شهر فرنگ بود، فرانسه، در آنجا بود که بوی خوش مطالعات اجتماعی، اقتصاد و جامعهشناسی و مردمشناسی به مشامش خورد.
روزی به کوی یار گذر کردهام ولی
ترسان زبیم طعنه بدخو رقیب ما
مکتب ششم (1347) او دیگر استاد شده بود، استاد زندگی، استاد بندگی و استاد دانشجویان اصفهانی و تهرانی. او دیگر خود به سایرین درس میداد و هم دست به قلم میبرد: مبانی و اصول جامعهشناسی؛ تاریخ کردستان؛ مبانی جامعهشناسی و مردمشناسی ایلات و عشایر.
مکتب هفتم بستر بیماری و سپس مرگ بود (1377)، با حلقهای از شاگردانش به دورش،…
آتش چو فتد هم تر و هم خشک بسوزد
ای شعله مسوزان تو دگر راه نفس را
از حسرت دیدار! چه گویم که دگر من
قانع شدهام دیدن یک باره و بس را
“بینا” به یقین از غم و هجران تو هر روز
از اشک بسازد همه جا رود اَرَس را
واقعاً حیف شد، هنوز وقت رفتنش نرسیده بود. او به راحتی بیست سال دیگر هم میتوانست زندگی کند، حتی در دانشگاه که در آن پخته شده بود. ترک دانشگاه برای او ترک دنیا بود. فراموش نمیکنیم اشکهایی را که در مجلس وداع با همکاران دانشکده علوماجتماعی ریخت.
همچو شمع سحر از خنده مستانة تو
گریه سردادم و آواره به کاشانه شدم
آن روز، یاران صدای او را نشنیدند ولی درد و رنج او را دیدند.
ای که رنجوریم از درد جفای تو بود
داروی درد من از مهر و وفای تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
حشمت آنقدر به کارش علاقه داشت، به در و دیوار اطاق کارش، به همکارانش، به شاگردانش، …گفتند که تقریباً در آغوش آنها جان داده است، آخر در واپسین لحظات زندگی دور او حلقه زده بودند، به هوای درس رفته بودند منزلش و همین درس او را نگه داشته بود، با آخرین جملات خود چیزهای قشنگی به آنها گفته بود.
فکر کردن، موهایش را سپید کرده بود. نوشتههایش بوی کردها را میداد. او را با لباس کردی ندیده بودم ولی در خیال میدیدم. در میان مردان غیور، …گوشه چشمی به جوانان آن خطه داشت، مثل جوانان دانشکده، مثل جوانان خانواده: رضا و فرزاد و نازنین دخترش، …که به نام طبیبی برای ما گذاشت و رفت. یادش *به خیر.
گفتی از بند رهانم تن افسردة خویش
دل به دام است مرا زلف چلیپایی را
تو سفر کردی و رفتی و من چشم به راه
دادم از دست به یکباره شکیبایی را.