(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

حشمت ا… طبیبی

مرتضی کتبی
9640336327.240.jpg

مردم‏شناس
(1305-1377)

هفت مکتب
در زمستان سال 1305 در سرزمینی چشم به جهان گشود که هنوز هم کرمانشاه می‏نامندش: شهر یادگاری‏های زمان، دیار مردم نجیب دوران.
مکتب نخست او دامن اقدس بود، پاک زنی از آل آقا.

یاد آن زمان که خود دل شیدا نداشتم
در باغ زندگی سرسودا نداشتم
طفلی بْدم همه جا گرم جست و خیز
از خشم مام وحشت و پروا نداشتم
از صبح تا به شام چو گنجشک بچه‏گان
بال و پری گشوده، سر از پا نداشتم
دوران کودکی و گذشت زمان عمر
برمن گذشت، وقت تماشا نداشتم
خوش می‏گذشت عمر من و عشق کودکی
خوشتر کز آن خوشی غم فردا نداشتم
آن روزها که بود مرا خود بهار عمر
شادان بْدم چرا؟ غم دنیا نداشتم
آن روزها که بود مرا عشق کودکی
عشقی به دل زدلبر زیبا نداشتم
اکنون به جای شادی دوران کودکی
غم می‏خورم چرا؟ غذای مهیا نداشتم
“بینا” بناله خوش بسرود این ترانه را
افسوس عقل مردم دانا نداشتم

مکتب دوّم کتاب‏فروشی پدرش آقا میرزا فضل‏ا…، پایگاه نخبگان شهر فرهنگ، …،

مجلسی بود مرا درس و کتابی در پیش
گوئیا تا به ابد قابل تغییر نبود

مکتب سوم در سال 1336 به تهران، قدم گذاشت و در فضاهای دانشگاهی معقول و منقول، قضاوت و کتابت و انسان‏های با تربیت غوطه خورد.

دامن‏کشان به پرسش احوال زار ما
ای نوگل دمیده بستان خوش آمدی
خوش آمدی به دید من ای گلبن امید
وی نونهال باغ و شبستان خوش آمدی
خوش آمدی برغم گلان در خزان عشق
ای خرمن گل و ریحان خوش آمدی
“بینا” غزل سرود چو صید غزال شد
صیاد من غزال غزل خوان خوش آمدی

مکتب چهارم (1340) خانه اقدس دیگری بود، همسرش، پر از شور و شعور، پر از گرمی و نور…
دیده چون دید به‏دل گفت که اندرره عشق
غیر تسلیم شدن چاره و تدبیر نبود
خواستم دیده فرو بندم و دل‏بند کنم
ای عجب! دیده نبستم، چه که تقدیر نبود

مکتب پنجم او(1343) دیگر شهر فرنگ بود، فرانسه، در آن‏‏جا بود که بوی خوش مطالعات اجتماعی، اقتصاد و جامعه‏شناسی و مردم‏شناسی به مشامش خورد.

روزی به کوی یار گذر کرده‏ام ولی
ترسان زبیم طعنه بدخو رقیب ما

مکتب ششم (1347) او دیگر استاد شده بود، استاد زندگی، استاد بندگی و استاد دانشجویان اصفهانی و تهرانی. او دیگر خود به سایرین درس می‏داد و هم دست به قلم می‏برد: مبانی و اصول جامعه‏شناسی؛ تاریخ کردستان؛ مبانی جامعه‏شناسی و مردم‏شناسی ایلات و عشایر.
مکتب هفتم بستر بیماری و سپس مرگ بود (1377)، با حلقه‏ای از شاگردانش به دورش،‏…

آتش چو فتد هم تر و هم خشک بسوزد
ای شعله مسوزان تو دگر راه نفس را
از حسرت دیدار! چه گویم که دگر من
قانع شده‏ام دیدن یک‏ باره و بس را
“بینا” به یقین از غم و هجران تو هر روز
از اشک بسازد همه جا رود اَرَس را

واقعاً حیف شد، هنوز وقت رفتنش نرسیده بود. او به راحتی بیست سال دیگر هم می‏توانست زندگی کند، حتی در دانشگاه که در آن پخته شده بود. ترک دانشگاه برای او ترک دنیا بود. فراموش نمی‏کنیم اشک‏هایی را که در مجلس وداع با همکاران دانشکده علوم‏اجتماعی ریخت.

هم‏چو شمع سحر از خنده مستانة تو
گریه سردادم و آواره به کاشانه شدم

آن روز، یاران صدای او را نشنیدند ولی درد و رنج او را دیدند.

ای که رنجوریم از درد جفای تو بود
داروی درد من از مهر و وفای تو بود
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود

حشمت آنقدر به کارش علاقه داشت، به در و دیوار اطاق کارش، به همکارانش، به شاگردانش، …گفتند که تقریباً در آغوش آن‏ها جان داده است، آخر در واپسین لحظات زندگی دور او حلقه زده بودند، به هوای درس رفته بودند منزلش و همین درس او را نگه داشته بود، با آخرین جملات خود چیزهای قشنگی به آن‏ها گفته بود.
فکر کردن، موهایش را سپید کرده بود. نوشته‏هایش بوی کردها را می‏داد. او را با لباس کردی ندیده بودم ولی در خیال می‏دیدم. در میان مردان غیور، …گوشه چشمی به جوانان آن خطه داشت، مثل جوانان دانشکده، مثل جوانان خانواده: رضا و فرزاد و نازنین دخترش، …که به نام طبیبی برای ما گذاشت و رفت. یادش *به خیر.

گفتی از بند رهانم تن افسردة خویش
دل به دام است مرا زلف چلیپایی را
تو سفر کردی و رفتی و من چشم به راه
دادم از دست به یک‏باره شکیبایی را.

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.