(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

تحلیل جامعه شناختی اسطوره ی آفرینش در اساطیر ایران

مینو امیرقاسمی / گزارش از رویا آسیایی
آفرینش

تصویر: آفرینش، محمود فرشچیان
مقدمه:اسطوره نه به معنای داستانی واقعی با ابعادی غیرواقعی و فوق­ بشری، و نه به معنای کوششی ابتدایی برای تبیین جهان آفرینش؛ بلکه تجلی­ گاه اندیشه­ ی بشر و شکلی از شناخت وی از جهان، در دوره­ای خاص از تاریخ اندیشه او است. چونان ارابه­ ا­ی عظیم، ارجمند و گرانقدر است که نه تنها شیوه­ ی تفکر و تعمق زرین بشر را نسبت به جهان، به دنبال خود می­ کشد، بلکه حامل شیوه زندگی مادی و زمینی او نیز می­ باشد.

این نوشته از زاویه ­ای به اساطیر می ­نگرد که جنبه­ های فلسفی و ادبی آن کمرنگ است و آن وجه از اساطیر که منعکس­ کننده­ ی زندگی اجتماعی قومی در دوره­ای خاص اساطیری­ اش باشد حائز اهمیت است.

چنین نگرشی به اسطوره، گرچه عظمت و زیبایی آن را درهم خواهد ریخت و ابهت و شکوهش را فرو خواهد شکست؛ ولی برای بررسی جامعه­شناختی آن راهی جز این به نظر نمی ­رسد.

از آنجایی که در اغلب و یا تمامی جهان­ بینی­ها و اندیشه­ های مذهبی، انسان غایت آفرینش منظور شده است، از این رو توضیح و تفسیر کلیه­ ی پدیده­ های خلقت در جهت شکل دادن یا معنی کردن انسان صورت می­ گیرد. از سوی دیگر زندگی «انسان» اساساً وابسته به حیات جمعی اوست. بدین ترتیب یکی از مسایلی که در بررسی اسطوره باید بدان توجه کرد، یافتن هسته­ ی مرکزی اسطوره برمبنای زندگی اجتماعی انسان و اندیشه­ های اوست.

این که آیا اقوام در دوره­ ی سلطه­ ی اندیشه­ ی اساطیری خود سعی داشته­ اند برمبنای الگوهای اساطیری زندگی خود را بسازند یا برعکس صورت عالی الگوهای زندگی زمینی خود را رنگ و جلایی آسمانی و مینوی­ زده و به آن ابعاد فوق­ بشری داده و سپس آن را جریان واقعی دوران ازلی جهان و آغاز آفرینش دانسته است؛ و بعد از تمامی این مراحل در دایره این داستان­ها نیم ­چرخی زده و آن الگوها را بالای سرخود گرفته، بحثی است که از دو جانب یا از دو جهت می ­توان به آن نزدیک شد: نخست آن که آیا انسان روایت واقعیت­های اساطیری را الگوی رفتاری خود ساخته؟ اگر جواب مثبت به این سؤال بدهیم باید پاسخگوی این سؤال نیز باشیم که وی این اندیشه­ ها و الگوها را از کجا آورده است؟

به نظر می ­رسد اگر بگوییم: اساطیر محصول فعالیت عالی ذهن بشر است. چنین استدلالی صحیح نباشد، چه، قدرت ذهنی و اصولاً تجربه تاریخی زندگی انسان با سلطه­ ی اندیشه­­ی اساطیری ـ خواه این انسان از نظر تاریخی بسیار کهن باشد، خواه انسان معاصری باشد که هنوز در مرحله­ ی اسطوره­سازی است ـ به اندازه­ ای نیست که دست به خلق چنین اندیشه­ های شاعرانه و فوق­بشری بزند، زیرا حتی نزد انسان متمدن امروزه نیز عالی­ترین صور خیال برگرفته شده از تجربیات حسی هنرمند و نه خلاء تخیل او است. با چنین پاسخی به­طور ضمنی به این نتیجه می­ توان رسید که اساطیر اولیه و از پیش ساخته و پرداخته خدایان وجود نداشته تا بشر آن را الگوی زندگی مادی و اجتماعی خود بسازد.

بنابراین ناگزیریم در بررسی خود جانب دوم، یعنی شیوه­ ی فرافکنی زندگی زمینی را به آسمان اصل فرض کنیم؛ و بدین ترتیب در واقع اسطوره را دور بزنیم تا دوباره به هسته­ ی زمینی و الگوهای عینی و کیهانی آن برسیم. هرچند می­ پذیریم که همین اساطیر در دوره­ های بعدی زندگی بشر تبدیل به الگوهای مقدس و مینوی قابل تقلید و پیروی در زندگی این جهانی می­ شود. و باز بر این باوریم که انسان، همین الگوهای مینوی را در هر دوره از تاریخ زندگی­اش، متناسب با شرایط مکانی و زمانی خود، آراسته و با آنها زیسته است.

انسان جهان را آن طور که خود می­ بیند و می­ شناسد، تعریف می­ کند و می­ پذیرد. جهان برای فرد واقعیتی جعرافیایی، تاریخی یا اجتماعی است که خود درک و تجربه می ­کند. درست همان گونه که برای یک کودک واقعیت جهان، آغوش مادر یا خانه یا کوچه ­ای است که در آن زندگی می­ کند.

اسطوره گرچه به عنوان یک الگوی پیشتاز برای افراد قوم، نشان­دهنده­ ی رفتارهای قدسی و آسمانی است، ولی از جهتی دیگر خود، نمونه­­­­ ی عالی شده و صاف و صیقل یافته­ ی رفتارهای واقعی و زمینی همان قوم است. یک چنین اعتقادی را شاید نتوان در هیأت کنونی تک­ تک اسطوره­ ها ثابت کرد چون برخی از آنها آن چنان در هاله­ ای از بیانات فوق­ طبیعی و اشکال فوق جهانی پیچیده شده­ اند که گاه دست یافتن به هسته­ ی مرکزی اندیشه غیرممکن جلوه می ­کند؛ و یا گاه آن چنان رنگ و بوی دوره­ های تاریخی مختلف را به خود گرفته­اند که از صورت اولیه تقریباً چیزی نمانده است، با تمام اینها، همین اشکال فوق­ بشری اساطیر، داستان فوق ­واقعی اتفاقات واقعی است. یعنی اسطوره­ درباره­ ی چیزی سخن می­ گوید که واقعاً وجود دارد و تلاش می­ کند تا رمز نهفته در خلقت این واقعیت را کشف کند. انسان اسطوره­ساز نمی ­تواند رمز و راز این واقعیت­ ها را در جایی ماورای آنچه که خود تجربه کرده است بیابد. اگر او حتی مبدایی واحد برای آفرینش قایل می­ شود ناگزیر در وحدت آن مبدأ گوهری دوگانه به ودیعه می­ گذارد چرا که تجسم صورت مجرد و ذهنی یک مبدأ کل برایش میسر نیست. بدین ترتیب مثلاً هرمزد، تنها خالق هستی در اساطیر زردشتی، فقط در صورت گرفتار شدن در یک تضاد، در مقابله با گوهری دیگر (اهریمن)، آفرینش خود را ممکن می­ سازد.

اندیشه­ ی اسطوره­ساز تخم بهترین رمز ممکن را در دل واقعیت پدیده­ های جهان هستی می­ کارد، سپس برمبنای آن، بهترین الگوهای رفتاری، بهترین الگوهای فلسفی، بهترین الگوهای زندگی و حفظ و حراست آن را از درون این تخم بیرون می­ کشد، آن را رشد می­ دهد، صاحب ساقه و برگ و گل و میوه می­ کند.

«الیاده» می­گوید: «اسطوره همچون سرگذشتی و داستان مینوی و بنابراین "حدیثی واقعی" قلمداد می ­شود زیرا همیشه به واقعیت­ها رجوع و حواله می دهد. اسطوره­ ی آفرینش کیهان، "واقعی" است چون که وجود عالم، خود واقعیت آن را اثبات می­ کند، هم­چنین اسطوره اصل و منشاء مرگ نیز "واقعی" است زیرا میرایی و مرگ انسان ثابت­کننده­ ی آن است و بر همین قیاس...» (الیاده :14و 15).

هر تلاشی که اسطوره می­ کند تا به واقعیت یا به رمز خلقت دست یابد تلاشی است ارزشمند و وسیله­ ی حرکت بشر به طرف جلو؛ ولی آنچه که از حاصل این تلاش، امروزه در دست ماست، صورتی است که عالم تخیلی قوی آن را از بدنه­ ی مملوس و زمینی خود جدا می ­کند و چنین نیز باید باشد.

تخیلی که در اسطوره تجلی می ­کند، شبیه همان تخیلی است که در هنر جلوه­گر می­ شود. اگر تخیل در هنر عامل مؤثر فردی هنرمند است، تخیل در اسطوره عاملی است گروهی و قومی که سینه­ به سینه در آن وارد می­ شود و آن را می­ آراید.

بنابراین منطقی است اگر بگوییم اسطوره تجلیِ هنریِ بخشی از اندیشه­ هایِ دینیِ بشر در دوره­ های ابتدایی است. و منظور از این بیان آن است که ثابت کنیم اسطوره نه افسانه، نه داستان و نه خیال صرف، بلکه تلاشی جدی برای دست یافتن به هدف، مقصود و فلسفه آفرینش جهان است. در مرحله­ ی بعد، یعنی بعد از رسیدن به هدف­ های بالا، هدف یافتن روش و فلسفه زندگی زمینی است. اگر آفرینش هدفمند نباشد، زندگی نیز بی­هدف و پوچ خواهد بود و این امر با طبیعت بشر سازگار نیست.

عامل تخیل در اسطوره، نه تنها آن را غیرواقعی و بی­ارزش نمی­ کند؛ بلکه دقیقاً ارزشی فرازمینی و هنری بدان می­ بخشد. ارزشی که می­ تواند آن را تبدیل به الگوهایی ارزشمند و قابل تقلید یا پیروی کند و ارزش فراتر این الگو آن است که متناسب با زندگی زمینی و واقعی او ساخته می­ شود. همین عامل، اساطیر را دارای ارزشی دیگرگونه می­ کند بدین شکل که عالم تخیل که اساساً عاملی فردی است، آن چنان زیبا بر شانه ­های باشکوه خدایان قوم که مخلوقِ اندیشه­ های جمعی هستند می­ نشیند که هیچ هنرمندی را به تنهایی یارای آفریدن آن نیست.

اسطوره و افسانه

اغلب می­ بینیم که بین اسطوره و افسانه (افسانه در معنی داستان بی­پایه و اساس) تمییز قایل نمی­ شوند و آنها را هم­ردیف یکدیگر می ­آورند. یک چنین آمیختنی اساساً ناشی از دور شدن از ارزش و قدر و قیمت اسطوره و بی­ توجهی به تأثیرات مستمر اسطوره در زندگی بشر است. و البته این به معنای ردِّ ارزش­های ویژه افسانه نیست، بلکه منظور اشاره به تفاوت بنیادین این دو شاخه فعالیت ذهنی بشر است.

شخصیت­های اسطوره عموماً شخصیت­هایی کاملاً آسمانی، مینوی و اولیه هستند. یعنی بن و سرآغاز هر پدیده­ ای در جهان، و صورت نخستین و ازلی هر پدیده­ ی واقعی در کیهان­اند. بنابراین اساطیر و شخصیت­های والایش از یک تقدس آسمانی، برتر و غیرمادی برخوردار هستند که نمی­ توان با اندیشه یا گفتار یا کردار بد و پلید، بدان­ها نزدیک شد. حتی اگر به قصه­ های متداول در میان اقوام (در خود ایران) دقت کنیم می­ بینیم که اسطوره­ ها جزو قصه­ ها و افسانه­ هایی نیستند که شب هنگام یا هر جا و توسط هر کسی به عنوان سرگرمی نقل شوند.

تقدس مذهبی اساطیر آنها را عموماً دور از دسترس مردم عادی قرار می­ دهد حال آن که حضور کاملاً ملموس و دائمی افسانه­ ها را با شخصیت­های قوی (چه خیر و چه شر) انسانی یا حیوانی نقل محافل و مجالس قصه­گویان می­ بینیم.

گرچه در بسیاری از افسانه­ ها، شخصیت­ها دست به کارهای غیرعادی می­ زنند، قهرمانی ­ها می­ کنند، گاه از قوای فوق­بشری برخوردارند، ولی دارای تقدس یا اعتبار صورت اولیه نیستند.

افسانه­ ها اغلب بیان آرزوها و آمال انسانی است که توسط انسان­ هایی ویژه مطرح می ­شود. حرکات و سکنات و اندیشه ­های شخصیت­ های اساطیری اغلب الگوی مذهبی و معتبر زندگی انسان­هاست هر چند که غالب آن خدایان و ایزدان و اله ه­ ها و شخصیت­ های اساطیری و مینوی، حیات و حرکاتی زمینی و مادی و انسانی دارند که بالبطع بشر از زندگی خود گرفته و صورت عالی به آنها داده است.

فایده­ ی شناخت اساطیر

شاید امروزه ما به غلط با داستان­های اساطیری به عنوان داستان­هایی ابتدایی، دور از واقعیت، حتی به لحاظ مذهبی، خرافی و دور از واقعیت آسـمانی برخورد می­ کنیم. شاید آنها را به عنوان کلمات قدیمی، مفاهیم ذهنی ابتدایی و یا حتی بسیار ساده­نگرانه، داستان­هایی مضحک بپنداریم، ولی ما هر چه کنیم نمی ­توانیم از این واقعیت بگریزیم که اسطوره، هم­چنان در دل تاریخ تاریخی بشر می ­تپد و تداوم و پیوستگی جریان پنهان آن را در رگ­های تاریخ و اندیشه نمی ­توان انکار کرد.

باتوجه به چنین تداوم آرام ولی عمیقی، چگونه می­ توان از شناخت اساطیر، شکافتن لایه­ های درونی آن و دست یافتن به هسته­ ی اولیه­ ی چنین تفکری سرباز زد.

اسطوره زمان خود را به عنوان یک دوره­ ی نسبتاً مشخص و محدود در زندگی جوامع و اقوام مختلف بشری ـ در دوره­ های تاریخی از گذشته تا حال ـ پشت سر می ­گذارد ولی این به معنای پایان دوره و پایان یک مرحله نیست؛ بلکه پیوستگی آن با تاریخ و جریان آرام ولی مداومش در بستر زندگی و اندیشه­ ی بشر امری انکارناپذیر است.

از دیدگاهی که ما تلاش می­ کنیم به اساطیر و هسته­ ی مرکزی هر اسطوره نزدیک شویم ناگزیریم که جلوه­ های شاعرانه فوق­طبیعی و تخیلی آن را نادیده بگیریم و به گونه ­ای خشن و بسیار زمینی آن را بشکافیم تا بتوانیم به شناخت چگونگی زندگی، جامعه و اندیشه­ ی صاحبان آن اسطوره نزدیک شویم. چنین تلاشی برای شناخت صاحبان اسطوره، تنها در همان محدوده­ ی زمانی کهن باقی نمی­ ماند بلکه ریشه ­ی اندیشه­ ها و تفکرات و تبیینات کنونی همان جوامع را که بی­شک متأثر از دوران اساطیری­شا­اند، هر چند نه به طور صریح و آشکار می ­شناسد و یا حداقل به شناخت آن نزدیک می ­شود و به عنوان یک بررسی در تاریخ گذشته باقی نمی­ ماند و به عـنوان یک بررسی در تاریخ گذشته باقی نمی­ ماند. بلکه ما مـی­خواهیم ریشه­ ی اندیشه­ ها و تفکرات و تبیینات کنونی هـمانی جوامع را که بی­شک متأثر از دوران اساطیری­شان هستند، ـ هر چند نه به طور صریح و آشکار ـ می­ شناسد و یا حداقل به شناخت آن نزدیک می ­شود.

شناخت اساطیر به لحاظ دستیابی به اصل و ریشه­ ی مهارها و عوامل مـحدودکننـده­ ی ذهـن و رفتارهای اجتماعـی و یا بالعکس عـوامل مشوق و پیش­برنده­ ی مردمان در زمان کنونی، می­تواند بسیار نتیجه­بخش باشد.

اگر ما بتوانیم ریشه­ ی بسیاری از تفکرات، تخیلات و یا اعتقادات خود را بشناسیم، به نوعی آزادی دست خواهیم یافت.

شناخت چرایی و چگونگی بسیاری از حرکت­های تاریخی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی و غیره ملل نیز در گرو شناخت اساطیر و اندیشه­ های بنیادی­شان است. چگونگی تبیین آفرینش جهان اغلب به چگونگی تبیین زندگی زمینی و تعیین شیوه­ های آن منجر می­ شود و اخلاقیات و روحیات قومی غالباً از سرچشمه ­های فلسفه­ های آغازین آب می ­خورد.

اسطوره­ های الگوی آسمانی شده جوامع بشری

انسان پیوسته با واقعیاتی در جهان و دنیای اطراف خود روبرو می­ شود. و جهان را همان می­ داند که خود در آن به سر می­ برد. انسان مطابق شرایط اقتصادی و اجتماعی خود اصل و منشاء هر چیز از زمین و آسمان و گیاه و حیوان و انسان را تعیین می ­کند. به اصل و سرچشمه­ ی هر چیز کامل­ترین شکل همان صورتی را می ­دهد که چشمانش در اطراف خود می­ بیند، گوشش می­ شنود و حواسش درک می ­کند. آنچه که در زندگیش مثبت و نیک است آن را به نیروهای مثبت آسمانی و آنچه را که ناشناخته و در نتیجه احتمالاً مضرّ است، به نیروهای منفی منتسب می­کند. مثلاً تاریکی به جهت معضلاتی که در زندگیش ایجاد می­ کند تبدیل به هستی اهریمن می­ شود و آتش به جهت کارگشایی عظیمش در حیات بشر از خود خدایان سرچشمه می­ گیرد. اگر انسان، انسان کشاورز است، گاو و گندم را می­ ستاید، اگر شکارچی است تیروکمان را و اگر کنار آب زندگی می­ کند خدایان و الهه ها و داستان­هایش عموماًَ با آب مربوط می ­شود و نظایر چنین تأثراتی را در اساطیر فراوان می ­توان یافت.

به واقع تاریخ، انسان رادر طول زمان می­ سازد و شگفت آن که تاریخ را نیز خودِ انسان برای خود رقم می ­زند؛ همان گونه که انسان اساطیری را اسطوره می ­سازد و او خود راقم هستی خویش در قالب اسطوره است. البته این بیان بدان معنا نیست که بگوییم تاریخ همان اسطوره است ولی به جرأت می ­گوییم اسطوره بخشی جدی از تاریخ اندیشه­ ی بشر است و همان گونه که وقایع تاریخ اثرات خود را در طول زمان حفظ می­ کنند، تفکرات اساطیری نیز خطی از اثرات خود بر سرزمین هستی بشر می­ کشد. با این تفاوت آشکار که انسان، «واقعیات مینوی اساطیری» را اصلی اولیه، ثابت و قابل تکرار می ­داند حال آن که وقایع تاریخی نه اولیه­ اند، نه دائمی و نه قابل برگشت.

اسطوره از آنجایی که مینوی، ثابت و قابل تکرار است، زندگی انسانِ معتقد به خود را به گونه­­­ ای محدود و مهار می­ کند: اگر خدایان چنین می­ کرده­ اند، نیاکان ما نیز چنین کرده­ اند، ما نیز باید چنین کنیم.

انسان تاریخ را سرمشق قرار می ­دهد تا اشتباهات را تکرار نکند ولی اسطوره را پیش روی فرد می­ گیرد تا درست همان گونه که آن بوده است عمل کند.

جان هینلز (Hinnells) در بیان طبیعت اسطوره می­ گوید: «اسطوره­ ها تنها بیان تفکرات آدمی درباره­ ی  مفهوم اساسی زندگی نیستند؛ بلکه دستورالمعل­هایی هستند که انسان برطبق آنها زندگی می ­کند و می­ توانند توجیهی منطقی برای جامعه باشند. طرحی که جامعه برطبق آن قرار دارد، اعتبار نهایی خود را از طریق تصورات اساطیری به دست می­ آورد؛ چه این تصورات درباره­ ی حق خداداده­ ی شاهان در انگلستان دوران استورات باشد یا الگوی سه بخشی جامعه در نظر هند و ایرانیان. که براساس آن خدایان، جامعه را با ساختی سه­ لایه­ ای آفریده­اند: دسته­ای از مردمان روحانی، عده­ ای جنگجو و گروهی کشاورز خلق شده­ اند. بنابراین، همة مردمان مرتبه­ ی خود را در زندگی مدیون اراده­ ی خدایان می­ دانند.

اسطوره­ ها هم­چنین می­ توانند نقش اندرزها را در یک مجموعه­ اخلاقی والا داشته باشند و سرمشق­هایی در اختیار بشر بگذارند که وی با آنها زندگانی خویش را بسازد. (هنیلز: 23)

تحلیلی بر فلسفه­ ی آفرینش در ایران باستان و ارتباط آن با جامعه­ ی آن دوران

اسطوره در جستجوی چگونگی تفکیک اجزای خلقت، از کل واحدی است که این کل واحد سرچشمه­ ی اصلی همه چیز است. در اساطیر اقوام هند و اروپایی این کل واحد «زمان» است. هرمزد که خالق بعدی جهان مادی و مینوی به شمار می ­رود، از آغاز خدا نبوده بلکه خود فرزند سپید و روشنِ «زمان» (زروان) است همان گونه که اهریمن فرزند زشت و تاریک اوست:

«هرمزد پیش از آفرینش خدای نبود، پس از آفرینش، خدای وسود خواستار و فرزانه و ضد بدی و... شد». (بندهش:33)

آیا قایل شدن منشاء واحد برای هرمزد و اهریمن که در اصل هر یک حامل مخالف­ترین اجزاء نسبت به دیگری در خود است، علاوه بر رعایت اصل وجود یک کل واحد برای خلقت جهان، نمی­ تواند ناشی از تأثر قوم از یکی بودن منشاء اقوام ساکن و اقوام شکارچی بیابانگرد باشد؟ اقوامی که همه از یک سرمنشاء شروع به حرکت و مهاجرت به طرف سرزمی ن­های گرم می ­کنند، برخی دیگر هنوز به تأمین معاش خود از طریق شکار و تهاجمات و جنگ­ها پای­بند هستند. ویژگی­های زندگی این دو دسته به نحوی در اندیشه ­های اساطیری­شان منعکس می­ شود.

اندیشه انتساب هستی به یک کل واحد ـ زمان ـ در اندیشه­ ی این اقوام احتمالاً می­ تواند یا از تجربه قدرت واحد مرکزی و شناخت آن و گرایش به آن سرچشمه بگیرد یا منشاء واحد اقوام متخاصم تصویر آغازین آنان را از چگونگی تکوین هستی شکل می­ بخشد.

اهریمن به علت بی­خردی از وجود هرمزد و سرزمین او آگاهی نیست ولی در یک حرکت ناآگاهانه، به مرز روشنایی نزدیک می ­شود و آن را می­ بیند و برای مرگ ونابودی به آن حمله می­ برد.

دین زردشت، یعنی دینی که از میان اقوام ساکن سر برآورده است، مردم را تشویق و ترغیب به سکونت و کشاورزی و دامپروری می­ کند. پس باید سرزمین آسمانی خدای این قوم نیز مانند سرزمین خودشان ساکن و بی­حرکت باشد، و قلمرو اهریمن مانند سرزمین قوم پلید و مهاجم، عرصه­ ی حرکت­های نامنظم و تاخت و تازهای بدون اندیشه.

هرمزد و اهریمن، نمایندگان تضاد بنیادی

کل واحدِ ناظر بر هستی، «زروان» یا خدای زمان در آگاه قوم اسطوره­ساز با دلایل منطقی و قابل پذیرش، اجزایی را از خود صادر می­ کند، درست همان گونه که نور از خورشید ساطع می­ شود. بعد از این کل واحد (زمان) پدیده­ ی واحد دیگری رخ می­ نماید که بنیان هستی جهانی را تشکیل می ­دهد و برای همشه به عنوان یکی از عناصر اصلی اندیشه، در زندگی قوم نقش بازی می ­کند.

این پدیده تضاد است که در کلی­ترین صورت خود به شکل تقابل جاودانه خیر و شر یا هرمزد و اهریمن، فلسفه­ی زندگی این مردم را شکل می­ دهد.

این دو نیروی عظیم با ویژگی­های ظاهری و باطنی، نشانگر چگونگی تضاد در اندیشه­ ی آریایی هستند: هرمزد، سفید و خوشبو و روشن مثل آفتاب شرق، سراسر نور مطلق است، ساکن و بی­حرکت مثل قوم اسکان­یافته خویش. صلح­طلب و آرام و یکجانشین است و اندیشه را پیشه­ ی خود کرده. اهریمن سیاه و تاریک و بدبو، مهاجم و جنگ­طلب و موجودی در حرکت دائم مثل اقوام مهاجم و شکارچی و ضدسکونت است.

در عمق فلسفه­ ی این تضاد شگرف شاید بتوان ریشه­ ی دو اصل اندیشه و عمل را نیز یافت. هرمزد با آرامش ابدی خویش تنها به نیروی خرد می­ اندیشد، با نیروی اندیشه خلق می ­کند، با نیروی اندیشه می­ جنگد، با نیروی اندیشه احساس می­ کند. اهریمن از آغاز بدون اندیشه، تنها بر محور  اصل حرکت نامنظم و غیرهدفمند خویش می ­چرخد.

شاید بسیار بعید نباشد اگر نهایتاً یکی شدن این دو نیرو (اندیشه و عمل) را در جوهره­ ی وجود مخلوق برتر هرمزد (انسان) پیدا کرد.

انسانِ نیمه­ هرمزدی و نیمه­ اهریمنی آمی زه­ ای است از اندیشه و عمل. گاه اندیشه می­ چربد و گاه عملِ بدون اندیشه و تعیین­ کننده­ ی سرنوشت نهایی انسان تسلط نهایی یکی از این دو خواهد بود.

اهریمن و هرمزد، هر دو در وجود این مخلوق هرمزدی رخنه می ­کنند، یکی برای زندگی یکی برای مرگ، یکی برای نیکی یکی برای شر و نهایتاً حضور این دو نیروی متضاد در وجود انسان است که او را به تحرک وا می­ دارد و در درون جبر مطلقِ حاکم بر هستی، او را حاکم مختار سرزمین وجود خویش می­ سازد. اگر سرنوشت کلی بشر در آغاز به وسیله­ ی قادر مطلق رقم زده شده است و هیچ گونه تغییری نخواهد پذیرفت؛ ولی حضور این دو نیروی عظیم مخالف در وجود وی عواملی هستند که او را از انفعال و تسلیم شدن به جبر مطلق باز می ­دارد و تحرک و قدرت تصمیم­ گیری به او می ­بخشند تا زندگی برایش معنا پیدا کند.

بدون وجود این پدیده ­ی هستی­ آفرین هیچ دلیلی برای خلقت جهان نمی­ توان تصور کرد. هیچ چیز در درون خود هرمزد که در قلمرویی از نور مطلق و سکون کامل به سر می­ برد و یا بهتر است بگوییم هم­جنس قلمرو ساکن و نورانی خود و آمیخته با آن است، وجود ندارد که او را به حرکت درآورد و عامل محرکی برای او باشد تا او دست به آفرینش بزند. پس نطفه­ ی هستی یعنی تضاد پا به میدان می ­گذارد، اهریمن در مقابل هرمزد قرار می­ گیرد و آفرینش صورت می ­بندد.

ریشه­ ی زمینی دست یافتن به چنین اصل تعیین­ کننده­ ای را علاوه بر زمینه­ های فلسفی شاید بتوان در واقعیت زندگی قوم که اغلب مورد حمله و تهاجم نیروهای متخاصم شکارچی یا بیابانگرد هستند یافت. در متن این تضاد است که اقوامی رشد می­ کند می­ سازد، ایجاد می­ کند، و برای این حرکتش معنا و مفهوم می ­یابد. خدایشان نیز در متن تضادی بین خیر و شر است که هستی را شکل می ­دهد، ابزار می­ سازد و حرکت را در ابزارش جاری می­ کند.

آفرینش برای جنگ

«به بهدین آن گونه پیداست (که) هرمزد فرازپایه، با همه ـ آگاهی و بهی، زمانی بیکرانه در روشنی می­ بود. آن روشنی، گاه و جای هرمزد است که (آن را) روشنی بیکران خوانند... اهریمن در تاریکی، به پس ـ دانشی و زدارگامگی، ژرف­پایه بود». (بهار:1)

اهریمن برخلاف هرمزد متحرک است ولی تحرک او توأم با آگاهی نیست بلکه حرکتی نامنظم دارد. بعد از تازشی که به منظور ویرانگری و مرگ صورت می­ گیرد، هرمزد در مقام دفاع و بعد از تعیین زمانی برای آغاز جنگ؛ دست به آفرینش مینوی و سپس مادی می­ زند.

در کل فلسفه­ ی آفرینش زرتشتی، آنچه که از نخستین قدم برای خواننده­ چهره­ ی مشخص خود را می­ نماید صحنه نبردی است که هر حرکتی در تک­تک اجزای آن، با آغاز جنگ، هدف آن و پایانش ارتباط منطقی دارد. چنین فلسفه ­ای بی­درنگ صاحبان آن فلسفه را سوار بر اسب­های جنگی، با ابزار جنگی روحیه­ ای جنگی مقابل چشم می ­آورد. با نگرشی از آغاز بر چونی و چرایی این آفرینش، بوی جنگ را در زندگی این قوم به راحتی می­ توان حس کرد.

اهریمن گناگ (ganāg گناگ به معنی مهاجم یکی از صفات اهریمن است) بر قلمرو هرمزد می ­تازد، هرمزد برای دفاع از سرزمین خویش ـ که در واقع نمونه­­ ی آسمانی سرزمین اقوام بومی و ساکن است که مورد تهاجم اقوام بیابانگرد و مهاجم قرار می­ گیرد ـ دست به کار می­ شود. وی با اندیشه و خردی که ذاتی اوست نیروی دشمن را بررسی می­ کند و آن گاه دست به ساختن ابزار دفاعی می­ زند، زمان معین و محدودی برای جنگ تعیین می­ کند. در درون زمان کرانه­مند دست به دامان چاره می­ زند. با هوشیاری و خرد خویش درمی­ یابد که دشمن را باید  زمانی سر دواند؛ پس برایش سرود می­ خواند ـ همان طور که دشمن برای دشمن رجز می­ خواند ـ روحیه­ اش را تضعیف می­ کند، به او می­ گوید که پایان کار به نفع تو نخواهد بود، حتی بزرگوارانه به او پیشنهاد صلح می­دهد ولی دشمن کج­اندیش این پیشنهاد را ناشی از ضعف می­ پندارد و جری­تر می­ شود.

رجزخوانی یا خواندن سرود اَهونَوَر (ahunavar) کار خودش را می­ کند. جادوی کلام به کمک هرمزد می­ آید و اهریمن را مدت­ها گیج و بی­هوش می­ کند و این فرصت خوبی است تا هرمزد ابزار جنگ بسازد و لشکر بیاراید. او این کار را نخست به شکل مینوی (غیرمادی) انجام می­ دهد. آنها را ساکت و خاموش می­ آفریند و می ­آراید.

وی پس از آفرینشِ زمانِ درنگ خدای (زمانی که پادشاهی دراز دارد) «از خودی خویش، از روشنی مادی، تن آفریدگان خویش فراز آفرید، به تنِ آتشِ روشن، سپید، گرد و از دور پیدا، از ماده­ ی آن مینو که پتیاره را که در هر دو آفرینش است، بِبَرَد...». (بهار:5)

جنس آفریدگان هرمزد نیز از جنس مینویی است که کشنده و نابودکننده­ ی پلیدی و پتیاره است. هرمزد پس از آن وای درنگ خدای را که ایزدی قدرتمند و در واقع بزرگ ارتشتاری است با جامه­ ی ارغوانی رنگ جنگی و سلاح زرین در دست، می­ آفریند و اساساً آفرینش خود را، یا به واقع سربازان خود را به یاری وای درنگ خدای می­ آفریند.

ستارگان آسمان و ماه خورشید نیز سپاهیانی هستند گمارده شده در آسمان و فلسفه وجودی­شان تنها دفاع در برابر دشمنان پتیاره است:

«هرمزد در میان آسمان و زمین روشنان را فراز آفرید... او برای همه­ ی آفرینش آغازین جهان جایگاه ساخت که چون اهریمن رسد به مقابله­ ی دشمن خویش کوشند و آفریدگان را از آن پتیارگان رهایی بخشد، همان سپاه و گند که در (میدان) کارزار بخش شوند... بر آن اختران چهار سپاهبد به چهارسوی گمارده شد.

سپاهبدی بر آن سپاهبدان گمارده شد. پس بی­شمار ستاره­ ی نامبردار، برای همزوری و نیرودهندگی (به) آن اختران، به سوی­ سوی و جای­جای گمارده شد. چنین گوید که تیشتر، سپاهبد شرق، سَدْویس سپاهبد نیمروز، وَنَند سپاهبد غرب، هفتورنگ سپاهبد شمال، میخگاه که میخ میان آسمانش خواند، سپاهبدان سپاهبد، پارَنْد و مَزَده داد و دیگر از این شمار، سرداران پاسدار نواحی­ اند... او ماه و خورشید را به سالاری آن اختران آمیخته و نیامیخته گمارد که ایشان را همه بند به خورشید و ماه است». (بندهش:43)

نخست آسمان را آفرید... او آفریدگان را همه در درون آسمان بیافرید دژگونه بارویی که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شده باشد یا به مانند خانه ­ای که هر چیز در (آن) بماند... مینوی آسمان، (که) اندیشمند و سخنور و کنش­مند و آگاه و افزونگر و برگزیننده است، پذیرفت دوره­ ی دفاع بر ضد اهریمن که باز تاختن و (وی را به جهان تاریکی نهلد، مینوی آسمان چون گُرد ارتشتاری که زره پوشیده باشد تا بی­بیم، از کارزار رهایی یابد آسمان را بدان­گونه (بر تن) دارد... ».(بهار:14)

خورشید و ماه همانند پادشاه و وزیری مقتدر، با القای قدرتی واحد و متمرکز، مهار همه­ ی ستارگان یا سربازان خود را به دست دارند. هر حرکتی تنها با حرکت دست این دو میسر است. یعنی همان الگویی که در نظام پادشاهی به باوری ابدی تبدیل می­ شود. و سپاهبدان چهارگانه، با سپاهبدی که ناظر بر امورات جنگی است، به خوبی سیستم نظامی حاکم یا مطلوب را تجسم می­ بخشد.

چنین ترکیب و چنین ترتیبی جز در یک سپاه منسجم و منظم با تجربه­ ی جنگی خوب و طولانی ممکن نیست. الگوی زمینی سپاه، ارتشتاران و سپاهبدان و غیره به خوبی به آسمان منتقل شده و فلسفه­ ی وجودی آسمان را معنی بخشیده است. از جانبی دیگر تقدس مینوی ترکیبی آسمانی، اطاعت خالصانه زمینی و پیروی از این ساختار مقدس را الزامی می­ کند.

«ماه خورشید و آن ستارگان، تا آمدن اهریمن ایستادند و نرفتند. زمان به پاکی می­ گذشت و همواره نیم­روز بود. پس از آمدن اهریمن، به حرکت ایستادند و اگر آن بزرگتر مرد از آن بزرگتر کمان بیفکند. ماه را حرکت همسان سه­ پره تیری میانه است اگر آن میانه مرد از آن میانه کمان بیفکند. ستارگان را حرکت چون سه­ پره تیر کوچک است اگر آن کوچک­ مرد از آن کوچک­ کمان بیفکند... ». (بندهش:44-45)

تصویر نهایی که از وضعیت این ستارگان و سپاهبدان­شان داده می ­شود، درست شبیه ساعات انتظار و وضعیت بی­حرکت سپاهی آراسته در یکسوی میدان رزم است و تا حرکت و تازش دشمن دست به حمله نمی ­زند و آرام به جا می­ ماند.

به نظر می­ رسد صاحبان چنین اندیشه­ ی اساطیری، قومی می­ باشند ساکن که در آرامش و نور مطلق زندگی می­ کنند (همان گونه که خدایشان می ­کند)، ولی دشمنِ بی­دانش ضمن حرکتِ بی­هدف و اهریمنانه و نامنظم خود که اقوام کوچ­نشین یا بیابانگرد و مهاجم را به خاطر می­ آورد، به این سرزمین ساکت و پر از آرامش می ­تازد. از آنجایی که سکون و آرامش تازه یافته، ودیعه ­ای است که عیناً باید مانند صورت آسمانی خود حفظ شود، آغاز به حمله نمی ­کنند، صلح­طلب هستند در عین حال بسیار آگاه (صاحب خردی همه آگاه)، آینده ­نگر، چاره­ ساز، قدرتمند، صاحب تجربه جنگ­های منظم و دارای سپاهی قدرتمند و عظیم.

بنابراین طبیعی به نظر می ­­رسد که اسطوره­ ی آفرینش چنین قومی ـ که رنگ و شکل خود را مستقیماً از وضعیت زندگی زمینی آنها گرفته است فلسفه­ ی وجودی خویش را برمبنای جنگ بنیان گذارد.

تشویق قوم و قبیله­ به ساکن شدن (مثل هرمزد) ظاهراً تشویق آغاز دوره­ ی کشاورزی و دامداری توأم با آن است و حرکت و کوچیدن و دست­درازی کردن به سرزمین این و آن و وارد قلمرو ساکن شدن حرکتی اهریمنانه، زشت و سیاه است. آیا این چنین واقعه­ای تجربه­ ی اقوام بومی ساکن فلات ایران است یا تجربه­ ی اقوام مهاجر پس از سکونت در این فلات؟

منابع

الیاده، میرچا(1362)، چشم اندازهای اسطوره، ترجمه ی جلال ستاری،

تهران، انتشارات توس.

هنیلز، جان (1368)، شناخت اساطیر ایران، ترجمه ژاله آموزگار و احمد

تفضلی، کتابسرای بابل، نشرچشمه.

بهار، مهرداد (1362)، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران، انتشارات توس.

فرنبغ دادگی، بندهش (1369)، گزارنده مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس

 

یادداشت: این مقاله پیشتر با عنوان نگرشی جامعه شناختی بر اساطیر و نگاهی تحلیلی بر اسطوره ی آفرینش در ایران باستان، در نشریه جغرافیا و برنامه ریزی دانشگاه تبریز، شماره 3، بهار 1375، به چاپ رسیده است.

 

رویا آسیایی

Roya_asiaei@yahoo.com

 

مقاله های منتشر شده از دکتر مینو امیرقاسمی در انسان شناسی و فرهنگ:

بررسی نظام فکری ـ سیاسی جامعه­ ی ایران براساس کهن­الگویی اساطیری (جم)

http://anthropology.ir/node/18232

جهانی شـدن و زبان مادری

http://anthropology.ir/node/17691

 

کتاب های معرفی شده از دکتر مینو امیرقاسمی در انسان شناسی و فرهنگ:

درباره قصه های اسطوره ای

http://anthropology.ir/node/16952

نشانه شناسی مناسک گذر

http://www.anthropology.ir/node/11650

 

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید

http://anthropology.ir/node/11294

 

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.