(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

تصویر زن ایرانی در دو داستان معاصر ایرانی: بازخوانی دو مجموعه داستان از زویا پیرزاد و فریبا وفی

دورتا سواپا
52bc707c37c0e8664ab7f4d3acf1284e.gif

تصویر: پیرزاد
«مثل همه عصرها» نوشته‌ی زویا پیرزاد و «حتی وقتی می خندیم» اثر فریبا وفی، هر دو در دهه‌ی 70 و با فاصله هشت سال از هم منتشر شدند. در اینجا قرار است نگاه مختصری به هر دو کتاب بیاندازیم تا ببینیم تصویر زنی که از لابه لای صفحات این دو کتاب بیرون می آید، چه زنی است؛ زندگی اش چطور است و آرزو هایش چیست. آیا روایت با واقعیت جامعه‌ی ایرانی همخوانی دارد؟ 

زمان و مکان هفده داستان مجموعه‌ی مثل همه عصرها (1370، چاپ اول) مشخص نیست. ماجرای داستان‌ها در چهار دیواری خانه اتفاق می‌افتد. شخصیت‌های بیشتر داستان‌ها نه اسم دارند و نه گذشته، فاقد شخصیتی معین. این شخصیت‌ها برای خواننده فقط « زن » هستند یا « خانم ».
داستان‌های مجموعه‌ی حتی وقتی می خندیم (1378، چاپ اول) اکثرا از زاویه اول شخص مفرد بازگو شده‌اند. شخصیت زن بیشتر این بیست و دو داستان از زندگی خود ناراضی است ولی آگاهی به آنچه از زندگی چه می‌خواهد در حد پرسشی می‌ماند که زن وقت و بی وقت از خود می‌پرسد: «آیا زندگی من که این قدر شبیه زندگی زن‌های نسل پیشین است همان زندگی دلخواه من است؟» این اما فقط پرسشی بی‌پاسخ برای شخصیت زن داستان است و فاقد جنبه اعتراض. زن داستان‌های این مجموعه از هر گونه ناراحتی بعد از لحظه‌ای گریه می‌گذرد و زود آن را فراموش می‌کند. همین از یاد بردن چیز هایی که برای خودش مهم است کم کم تبدیل می‌شود به عادت همیشگی.
نارضایتی زن‌های قهرمان این داستان ها از نارضایتی مخصوص مادرانشان به دلیل همین اندک آگاهی که زن به حقوق خود و داشتن زندگی دلخواه خود دارد، بیشتر است. رسیدن به آگاهی به طور کامل به خودیابی و خودشناسی بسته است که وظایف روزانه فرصتی برای رسیدن به آن را نمی دهد.چیزی که برای زن قهرمان همه‌ی داستان‌های این دو تا مجموعه مشترک است مسلط بودن بر احساسات خود و بیان دقیق آن است. نگاه کنیم:

یک. زویا پیرزاد، مثل همه عصرها

قصه خرگوش و گوجه فرنگی روایتی است از ناتوانی. در این داستان نویسنده وضیعت زن خانه‌دار را با خرگوشی توی سوراخ گود افتاده تشبیه می‌کند: «...سوراخ گود است و خرگوش نمی تواند از آن بیرون بیاید. دوستان خرگوش پیدایش می کنند اما آنها هم برای بیرون آوردنش کاری از دستشان بر نمی آید. برایش آب و غذا می آورند که از گرسنگی نمیرد و از بالای سوراخ گاهی با او حرف می زنند که حوصله اش سر نرود. و خرگوش روز ها و روزها در سوراخ می ماند. غذا برای خوردن دارد، جایش هم گرم و راحت است اما دلش می خواهد بیاید بیرون. از سرواخ تکه ای از آسمان را می بیند که گاهی روشن است وآبی و گاهی خاکستری و روزها پرنده ها را می بیند که پرواز می کنند و شب ها ستاره ها را ... (ص. 2 تا 3)».
خرگوش شخصیت اول همان قصه‌ای است که زن قصد دارد بنویسد.  قصه‌اش را اما نمی‌نویسد چون در سوراخ گود روزمرگی افتاده و از زیر بار هزار تا کار خانگی قادر نیست بیرون بیاید. به نظر می آید سوراخ اینجا به معنی خانه‌ای باشد، خانه ای که غذا در آن کم نیست و جایی راحت هم برایش پیدا می‌شود، اما همه اینها به زن فرصت نمی‌دهند به خود و آرزوهایش فکر کند.
ورقه ای از کاغذ که قرار بود روی آن خلاصه ای از داستان نوشته شود از وسط دفترچه‌ی دخل و خرج کنده می‌شود تا زن بتواند روی آن فهرست موادی را یادداشت کند که فردا باید بخرد. آرزوهای زن لابه لای داستان پنهان است، درست مثل خرگوشی که در سوراخ گود می‌ماند و کسی از او خبری ندارد کجاست. خرگوش با حسرت پرنده‌ها و ستاره‌ها را نگاه می‌کند و زن هم از پنجره‌ی آشپزخانه که در آن احساس راحتی بیشتری می‌کند، بیرون را تماشا می‌کند. با حسرت؟ حتما.
این داستان به خوبی نشان می‌دهد که تا چه حد فکر و ذهن یک زن خانه دار مشغول کارهای روزانه است، طوری که برای کشف کردن هویت خویش و رسیدن به آرزو ها نه وقت می‌ماند و نه حوصله. زن از خستگی خمیازه می‌کشد و برای کارهایی که دلش می‌خواست انجام دهد امروز و فردا می‌کند.
زن مانند خرگوش قصه‌اش نمی‌داند چطور باید از این شرایط در آید: «هنوز نمی‌دانم چطور خرگوش کوچک را از سوراخ گود بیرون بیاورم (ص. 2)». اطرافیانش هم نمی‌دانند چطور کمکش کنند. شاید هم متوجه " خود واقعی‌اش " نیستند و شاید هم مانند دوستان خرگوش:« آنها هم برای بیرون آوردنش کاری از دستشان بر نمی آید (ص. 3)». ممکن است برای خواننده این سوال پیش بیاید که اگر زن را به خرگوش قصه تشبیه کنیم، شکارچی که سوراخ گود را کنده است نامش چیست؟ پیدا کردن پاسخ این سوال برای خواننده می‌ماند.
زن‌های اکثر داستان‌های این مجموعه در یکنواختی زندگی‌شان جا افتاده‌اند و ریشه دوانده‌اند. از شلوغی زندگی در فرارند و دوست ندارند کسی یا چیزی احساساتی در ذهنشان بر انگیزد: برای بچه باید غصه می خورد، باید خوشحال می شد. دوست نداشت غصه بخورد یا خوشحال شود (لکه، ص. 21).
شخصیت‌های زن این کتاب از اتفاقات ناخوشایند بی‌تفاوت می‌گذرند. برای نمونه، در داستان « گلهای وسط آن روتختی» زن هیج عکس العملی از خود نشان نمی دهد، نه فریاد می زند و نه گریه می کند. معلوم نیست هنوز قادر به تجربه احساسات باشد یا روزمرگی دیگر تمام احساساتش را کشته است.
شخصیت‌های زن داستان‌های این مجموعه اراده ای از خود ندارند: « روزی که خبر دادند مادر عالیه مرده، عالیه به شوهرش گفت: حالا باید چی کار کنم؟ شوهرش گفت: لباس عوض کن. عالیه لباس سیاه پوشید (مگس، ص. 33)». اینکه درباره‌ی خود چه فکر می‌کنند بسته به نظر دیگران است: «خانم ف زن خوشبختی است. این را همه می گویند (خانم ف زن خوشبختی است، ص. 51)». زندگی خودشان را به کارهای تکراری هر روزه و رسیدن به شوهر و بچه ها محدود می‌کنند و به غیر از این برای زندگی خود هیچ فکری ندارند: «شستن حیاط و آب دادن به باغچه آخرین وظیفه روزش است. از این کار لذت می برد اما از فکر اینکه بعد دیگر کاری برای انجام دادن نیست ناآرام و پریشان است (...) یک زن مگر از زندگی چی می خواهد؟ (راحله و اطلسی هایش، ص. 59 و خانم ف زن خوشبختی است، ص. 57)».
زن داستان «در راه ویلا» در زندگی خانوادگی حضور خاموشی دارد. شخصیت زن داستان «همسایه» نیز همان رفتار را دارد و با اینکه در جمع خانواده قرار دارد انگار که نیست: «حرف می زنند، گوش می کنم (ص. 5)».
در زندگی این زن‌ها نسل به نسل هیچ تغییری نمی افتد. نسل جدید زندگی نسل قدیمی را تکرار می‌کند. شخصیت زن داستان «لکه» ازدواج را نقطه‌ی شروع زندگی خود می داند. ایا این طرز فکر می‌تواند نشانگر این باشد که برای عده‌ای از زن‌ها ازدواج تنها اتفاق مهم زندگی شان است؟ احتمالا، بله. زن اما هیچ شکایتی ندارد:« زندگی اش مثل خطی صاف، مثل کاموای بافتنی که الان دراز به دراز روی قالی افتاده بود. سی سال بود به همین صورت ادامه داشت ـ سی سال که همه سالها شبیه هم بود و همه ماه هایش و همه روزهایش. بی هیچ دگرگونی، بی هیچ اتفاق. زن از این بابت گله نداشت. از اتفاق واهمه داشت. با هر سرماخوردگی ساده خودش با شوهرش پریشان می شد ـ نه از ترس بیماری که از که از تغییری که در زندگی اش ایجاد می شد (ص. 20)».
در پایان این نگاه شتابزده به کتاب خانم پیرزاد باید توجه کرد که " عصر " که در عنوان مجموعه افتاده است تنها به معنی موقعی از روز نیست. عصر نزدیکی پایان چیزی را اعلام می کند. عروس راحله در داستان «راحله و اطلسی‌هایش» نماینده‌ی زنی از نسل جدید است که فکرش از محمودی خانه بیرون می‌رود. همین شکاف بین نسل‌ها را ایجاد می‌کند:«... زن حامد کوچک اندام است و لاغر با چشم های سیاه خیلی درشت. نقاشی هایی می کشد که راحله هیچ از آنها سر در نمی آورد ـ مثل تابلوهایی که روزی به راحله نشان داد و گفت: " خانم بزرگ؛ می دانید این چیست؟ ". راحله روی بوم فقط رنگ دید ـ رنگ های ملایم، رنگ های تند؛ رنگ های در هم. چیزی نفهمید و سر تکان داد که نمی فهمد. زن حامد خندید: " اطلسی های باغچه شماست ". راحله گفت: " هیچ شبیه اطلسی های باغچه نیست ". زن حامد گفت: " من اطلسی های شما اینطور می بینم. " راحله گفت: " چرا بچه دار نمی شوید؟ ". زن حامد گفت: " انسانی آوردن به این دنیای مغشوش جنایت نیست؟. راحله پلک هایش را چند بار به هم زد: " مغشوش یعنی چه؟ " (راحله و اطلسی هایش، ص. 61)».

دو. فریبا وفی، حتی وقتی می خندیم

در داستان های این مجموعه کلماتی هستند که تعاریف مهمی در روایت داستان محسوب می‌شوند.

«حتی وقتی می‌خندیم» روایتی است از خیانت. زن ها در جمع دوستان خود راحت هستند. راز های خود را به یکدیگر بازگو می کنند و گپ می زنند: «... وقتی دور هم جمع می شویم می توانیم بخندیم حتی اگر غمگین باشیم (...) حرف هایمان از بچه هایمان شروع و به مردهایمان ختم می شوند. همین است که صدایمان اول نرم و لطیف است و آرام خشن و خشن تر می شود... (ص. 1)».
شخصیت‌های زن داستان از اعتراف به خیانت هیچ هراسی ندارند. گویی خیانت اتفاقی بسیار طبیعی است. آنها نه تنها به شوهرانشان خیانت می‌کنند بلکه قبل از همه به خودشان. به عنوان مثال زنی اعترف می‌کند: « ... در تمام این سال ها هیچ وقت طوری که دلم می خواست زندگی نکرده ام... (ص. 2)» اما آیا زنی که خواسته‌هایش برای خودش نامشخص است می‌تواند به دلخواه خود زندگی کند؟ دوستان از او می‌پرسند: « .. مگر دلت چی می‌خواست؟ ...» جواب می‌دهد:« ... نمی دانم. حالا دیگر این را هم نمی دانم... (ص. 3)». اما واکنش سایر زن ها به این دردناک‌ترین خیانت چیست؟ نوعی سازش با شرایط موجود: « ... همه ساکتیم. یکی از ما سرخابش را از کیفش در می آورد و به همه تعارف می کند. همه ما بی آنکه به آیینه نگاه کتیم گونه و لب هایمان را پر رنگتر می کنیم و به خانه مان بر می گردیم. (ص. 3)». زن‌های داستان به روزمرگی خود راضی هستند هر چند زندگی‌هاشان مطابق چیزی که می‌خواهند نیست. زن راوی از زندگی مشترک با شوهرش سرخورده است: «... سالهاست که شوهرم مبل توی خانه است یا بخاری گوشه دیوار یا حتی بشقاب روی میز. من احساساتم را از او گرفته ام و او هر روز به شکلی در می آید غیر از شکل مردی که باید تو خانه باشد. (ص. 3)».
راز تعریفی است از نیار به داشتن حریم شخصی.زنی چند سال بعد از ازدواج و به اشتراک گذاشتن دارایی‌اش با شوهرش متوجه می شود که چیزی برای خودش ندارد. ناراحت است و آرزو می‌کند رازی داشته باشد. با داشتن یک راز حتما می توانست به لذت خصوصی بودن بعضی چیزها پی ببرد. بین او و شوهرش دیگر هیچ احساسی نیست. زندگی رنگ خود را باخته و به یک عادت کسل کننده تبدیل شده است: «.. با او سوار اتوبوس می شویم. اتوبوس شلوغ است. رودر روی هم ایستاده ایم. هیچ چیز بین ما دو نفر نیست غیر از میله وسط اتوبوس و رازی که من با نگاهم آن را زیباتر می کنم. او میله را می بیند ولی نمی تواند رازم را ببیند تا آسیبی به آن برساند. نمی تواند آن را از من بگیرد یا تحقیرش کند. من آن را به خودم می فشارم و از میان جمعیت عبور می کنیم.... (ص. 6)». مرد این قصه دوست دارد همه چیز را در کنترل داشته باشد و از کوچک‌ترین مواردی که مربوط به زنش است مطلع شود. کنترل حریم شخصی با خواندن داستان های این مجموعه احساس می شود: «... او دوست دارد علت لبخندم را بداند.»
دو روز تعریفی است از دلتنگی مردی که بعد از ماه ها جدایی و کار کردن در خارج پیش خانواده برمی‌گردد. همچنان تعریفی است از احتیاج زن به توجه شوهر که زن بعد از سالها تجربه‌اش می‌کند: «... دستم را توی دستش گرفت و به زخم سوخته آن نگاه کرد. " چی شده؟ " خندیدم. خیلی بلند. زخم مال وقتی بود که دوازده سال بودم و شوهرم آن را پس از سیزده ساله زندگی می دید. آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شد. حالا دیگر داشتم گریه می کردم. از خوشحالی. شوهرم مرا دید. میخچه کف پایم را و خالی که پشت گردنم بود... (ص. 7)». مرد بعد از بازگشت به قدری دلتنگ زن است که حتی به فکر ترک کار می افتد تا از این به بعد بیشتر در کنار او و بچه‌هایش باشد. حرف‌هایی که می‌زند یک بار دیگر ما را از عدم ابراز علاقه مرد به زن و احتیاجی که زن به آنها دارد آگاه می‌کند: «... " تو هم خیلی سختی کشیدی. این را می فهمم. " می خواستم باز هم بشنوم (...) " کارت آنجا خوب بود. نمی شود ولش کنی". قلبم تند تند می زند. " ولش می کنم... ولش می کنم. اینجا کار گیر می آورم. ". " برای چی آخر؟" " به خاطر تو ". با این جمله می توانستم یم قرن تنها بمانم... (ص. 7 تا 9)».
باز هم بگو مادام تعریفی است از زنانی که پیش فالگیر می روند تا او «... ته مانده عشق را برایشان نگه دارد (ص. 13)». عشقی که بیشتر امید است تا واقعیت.
یک برادر تعریفی است از احتیاج زن به مرد:« آدم برادری داشته باشد خیلی خوب است:... آن وقت دلش نمی‌سوزد عشقی تو زندگی ندارد. دست کم محبت خواهر و برادری جایش را پر می کند (ص. 15». ولی محبت خواهر و برادری هیچ وقت نمی تواند جایگزید عشق زن و مرد باشد. داستان از احتیاج زن به مرد صحبت می‌کند، احتیاجی غیر قابل انکار: «... خاله دستهایش را تکان می داد و نگاه می کرد به آینه کوچک توی دستش. انگار چیزهایی در آن می دید که قبلا ندیده بود. چشمهاش برق می زد... (ص. 16)».
بی دغدغه تعریف است کوتاه از زنی تنها.
چهره شوهرم تعریفی است از زنی منتظر. مرد جایی که در آن سفر کرده راحت می خندد اما زن بدون حضور او خود را پیدا نمی کند. وقتی مرد نیست زن هم وجود ندارد. بعد از بازگشت مرد اما زن خود را باز نمی یابد. به جای اینکه کنار او با سر بلند نگه داشته بایسند خود را کنار می کشد. شخصیت زن این داستان نه تنها در سایه‌ی شوهر بلکه تمام اعضای خانواده زندگی می‌کند. با اینکه از همه پذیرایی می کند در زندگی اجتماعی خانواده شرکت نمی کند. شاهدی ساکت است که از گوشه آشپزخانه همه را خیره نگاه می کند؛ به خصوص شوهرش را. چندی بعد در کنارش می نشیند و به صدایش که از همه بلند تر است گوش می کند.
بیرون از گور تعریقی است از قبر دو نفره ای است که زن و شوهری عصری را در آن می گذرانند. قبری که مردن در آن خنده زن به وجود می آورد که بعد از آن بوسه مرد «می تواند دیگر یک باج نباشد، یک ترحم نباشد، یک فریب نباشد. فقط یک بوسه باشد (ص. 26).»
خسته از بازی تعریفی است از حال زنی بعد از دعوای شدیدش با شوهر. زن از بچه های خود که وسط اتاق جنگ بازی می‌کنند می‌پرسد: «... خسته نشدید از این همه بازی... من که خیلی خسته شدم، بچه ها. خیلی خسته شدم از بازی... (ص. 20)». آنها از بازی خسته نمی‌شوند اما مادرشان « عین یک مجسمه واقعی شده و از گوشه چشم هایش آب می ریخت و تمام موهایش خیس شده بود ... (ص. 27)». بله، مادر خیلی خسته است از بازی.. راستش، بازی با چه نقشی؟ و خستگی اش را چه جوری در می کند؟« ... خندید و آب از گوشه چشمهایشم ریخت توی موهایش (ص. 29)». آیا این خنده صادقانه است؟ شاید این خنده، خنده ای باشد از روی ناچاری و عادت که او را به کسی تبدیل می کند که باید در زندگی اش بازی کند و هیچ وقت واقعی نمی‌شود.
راه خاکی تعریفی است شاعرانه از بی کسی.
انتخاب تعریفی است از جلسه ای خانوادگی.
باید برقصم و نمی رقصم تعریفی است از شک و تردید و دودلی راجع به کارهایی که زن می توانست انجام دهد اما انجام نداده است.
من بدم  تعریفی است از دختر کوچک که به حرف های عاشقانه ماردش عادت دارد و اگر روزی از آنها نشنود شب، چهار دست و پا به طرف مادرش می خیزد و این قدر جلوش " من بدم " را تکرار می کند تا دوباره از مادر حرف های شیرین را بشنود.
روتو بکن این ور گفتمان خشن و مردسالارانه است که از زاویه دید مرد روایت می شود.
کمان تعریفی است از انتقامی که برای عمل کردنش دیر شده است: «... روزی که زن رفت صورت مرد را تف بیاندازد یک روز ابری بود. تف کردن یا سیلی زدن یا یک جور نفرت خود را نشان دادن کاری بود که در عمرش نکرده بود ولی فکر می کرد حالا که زن بالغی است جرات این کار را هم دارد. تازه این تنها فرصتی بود که او می‌توانسته عقده دلش را خالی کند. ممکن بود مرد بمیرد و او هیچ وقت نتواند از این فکر که بالاخره باید یک کاری می کرد خلاص شود... (ص. 55)».
سالهاست که زن احساسات واقعی خود را سرکوب کرده است. به قصد انتقام به خانه خاله می‌رود: «... سالها لال شده بود و حالا آمده بود کاری کند که هر روز در خیالش کرده بود... (ص. 57)». اما شوهر خاله بعد از سکته مغزی روی تخت خواب بی حس افتاده و نزدیک مرگ است. انتفام دیگر بی فایده است: «... فقط می دانست که دیگر نمی تواند روی او تف بیاندازد. گریه کرد. بلند. حالا دیگر می دانست هیچ کس توی دنیا نیست بداند او چه قدر ترسیده است از این چشم های سبز چرک (ص. 57 و 58)». زن به سرزمین می رود تا با گذشته رو به رو شود:«... ترسید. کوچک بود. کوچک مثل بچه هشته ساله ای که تو زیرزمین بود... دینای آن موقع تاریک و تاریک بود. و در سیاهیش فقط یک جفت چشم سبز دیده می شود ... (ص. 57)». سوالی پیش می آید. آیا از این رویارویی با خاطرات بد می شود بیرون آید؟
یاد تعریفی است یا خاطره ای شاید از دوره بچگی.
سازی برای من تعریفی است از زندگی زن کارگر. راوی داستان گاهی اوقات برای دوستش، گلی که در اروپا زندگی می کند، گزارش کوتاهی از زندگی سخت و یکنواختش می‌نویسد:« ... همه چیز همانطور است که قبلا بود. آب از آب تکان نخورد (ص. 65)». زن هر روز می رود سر کار و عصر ها مشغول کارهای روزانه می‌شود. تنها تفریحش رفتن تا سر کوچه و نگاه کردن به آدم های دلمرده تر از خودش است. زن از زندگی خودش کسل است و خواهان تغییر: «... گلی جان، شب های آنجا حتما جوری دیگر است. نور دارد، صدا دارد، بو دارد (...) گاهی وقت ها فکر می کنم زندگی ام با همین نخ و سوزن به هم دوخته می شود و تمام. هیچ چیز عوض نمی شود ... (ص. 67 و 69)». اما وقتی گلی پیشنهاد می کند دوست همراه خانواده به اروپا تغییر مکان کند راوی، چون قادر به تغییر شرایط زندگی نیست، پیشنهاد دوستش را رد می کند.
خدو تعریفی است از پیری.
بگو عمه تعریفی است دقیق از خصوصیات زنان: « ... زن ها با جزیات است که به شناخت می رسند. به شناخت چزی در عمق زندگی. بیشتر آنها از کلیات چیزی نمی دانند ولی چزیات مثل دانه های مرورید در صدف ذهنشان پنهان است تا در صورت پیدا شدن نخی گردنبندی از آن درست کنند... (ص. 77)». 
دختر  تعریفی است از بی مادری. شخصیت اول این داستان دختری است که در خانه جدید پدرش انگار وجود ندارد. خواهر خوانده اش مثل همه بچه ها اسم دارد ولی دختر تا پایان داستان فقط دختر می ماند ناخواسته که به نظر نامادری اش مقصر تمام اختلاف هایی است بین او و شوهرش: «... فکر می کنم اگر نبود ما هم می توانستیم صلح کوچکی را که تمام زن و شوهر های دنیا بعد از دعوای شدید دارند داشته باشیم... (ص. 84)». دختر به جای اینکه شاید باشد و برای خودش بازی کند مجبور است پا به پای نامادری اش در انجام وظایف روزانه کمک کند. دختر آرام است و جدی، فقط گاهی بی صدا گریه می کند، به خصوص روز آخر هر ماه که به دیدن مادرش می رود. بعد از برگشتش پیش پدر: «... انگار تمام خونش را کشیده و مثل پرنده ای خشکش کرده باشند ساعت ها چشبیده به دیوار می ماند... (ص. 84)».
زن‌ها تعریفی است طنز آمیز از زنان که در این داستان به دو دسته تقسیم می شوند: زنان محافظت شده و محافظت نشده از طرف مرد. محافطت شدن یا نشدن در اینجا بیش از پیش به معنی به خود رسیدن است. ویزگی های ظاهری انگار معنی کلیدی دارد و شرطی است برای توجه مرد و خوشبختی زن. زن های گروه اول: «... صدای نرمی دارند و تشخیص سن واقعی شان از پشت تلفن بسیار مشکل است (...) جا و بی جا خودشان را وزن می کند و از شکم جلو آمده اش دلخور است. مربی ورزش به آنها توصیه می کند تمرین را در منزل هم ادامه دهد. آنها از شوهرشان می خواهند در صورت ورزش نکردن آنها را جریمه کنند (...) آرایشگر زن محافظت شده را در نگاه اول می شناسد. زنی که سخاوتمند می بخشد و در قراردادی پنهانی از او می خواهد اثر نفرت انگیز زمان از صورت و موهای او محو کند (...) زن محافظ شده مرد را می شناسد و می داند چه وقت از او تقاضای پول کند و چه گونه (...) همیشه در نیم راه گریه و یاس بر می گردد... (ص. 89 تا 92)». زن های از طرف مردها محافظت نشده گروه دوم را تشکیل می دهند. آنها ساعت ها در هوای طوفانی انتظار اتوبوس را می‌کشند و وقتی خسته می‌شوند هیچ کس حالشان را نمی‌پرسد: «... کم کم به سینه های شل و شکم آویزانشان مثل گربه خانگی به آزار خو می گیرند... نه سونا می شناسند و نه استخر. از آرایشگر با زبان و بی زبانی می خواهد او را به دلخواه مرد در بیاورد. موهاش را رنگ می کند ولی کوتاه نه. با کمی غرور و شرم توضیح می دهد که مردش موهای بلند را دوست دارد (...) خودش را هم نمی شناسد و همیشه در شکفت است و از اینکه چرا او و مردش هیچ وقت چیزی را همزمان نمی خواهند. زن محافظت نشده احساس گناه و عذاب وجدان را مقل دوقلو های زاده نشده با خود حمل می کند. او نگان مردش است ولی آن دیگری نگران خود.. زن محافظت نشده گریه می کند و اینقدر این کار را ادامه می دهد که دیگر اشکش در نیاید... (ص. 90 تا 91)».

در پایان به نظر می رسد تصویر زن ایرانی در این دو مجموعه داستان تصویر زنی است از زندگی خود ناراضی که نه به طور دقیق به خواسته هایش آگاه است و نه می‌داند چطور به آنها برسد. آیا در سایر آثار این دو  نویسنده این تصویر عوض می شود؟ خوب است دنبال پاسخی برای این پرسش بگردیم. 

 

دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید
http://anthropology.ir/node/11294

 

 

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.