ارسطو: پول تنها یک خیال است.
رِندِ آکسفوردنشین
تصویر: برلین
زندگینامة آیزایا برلین. مایکل ایگناتیف. ترجمة عبدالله کوثری. تهران: نشر ماهی، 1389. 566 ص. مصوّر.
سالها پیش وقتی برای نخستین بار ترجمة نوشتهای از آیزایا برلین را خواندم احساس کردم نویسندهای است که از منظری متفاوت به موضوعها نگاه میکند. بعدها که آثار دیگری از او خواندم علاقهام به نوشتهها و اندیشههای او بیشتر شد.
زندگینامة برلین نوشتة ایگناتیف مانند خود اوست. باطراوت و جذّاب و خواندنش لذّتبخش، این ویژگی آخر را بسیاری از آثار مهم و معتبر و حتی رمانها فاقداند. ممکن است کتابهایی را با علاقه بخوانیم ولی شاید از خواندن کتابهای اندکی لذّت ببریم. جذابیت این کتاب بیگمان به دلیل شخصیّت خود برلین نیز هست که در کتاب بازتاب یافته، امّا بیشتر این توانایی ایگناتیف بوده که چنین کتاب خوشخوانی دربارة یکی از برجستهترین متفکران سدة گذشته عرضه کرده است.
برلین مانند شخصیّت مورد علاقهاش هِرتسِن غایت زندگی را خود زندگی میدانست و در این کتاب جوشش زندگی را میبینیم. زندگینامة متفکّری که در پرتلاطمترین یا به قول خودش بدترین قرن تاریخ زندگی کرده است. ایگناتیف، نویسندة کتاب، خود فردی دانشگاهی است و کتاب حاصل معاشرت و اُنسی طولانی با برلین است و در واقع عمدة محتوای کتاب از حرفها و آثار برلین برگرفته شده است.
کتاب دلانگیز است و اثری از غُلو در آن نیست و انسان گهگاه به خود میگوید شخصیّت آسانگیر و راحتی چون برلین چگونه به این مدارج رسیده که در نظر ما همیشه با سختی و به اصطلاح دودِ چراغ خوردن به دست میآید. برلین متفکر بزرگی است و در عین حال از سنخ افرادی است که زندگی را آسان میگیرند: هر چه پیش آید خوش آید. نوعی رندیِ سعدیوار دارد، با همه میجوشد، از متفکران و نویسندگان و هنرمندان گرفته تا رجال بزرگ سیاسی و نیز قوم و خویشهایش. ایگناتیف مینویسد روشنفکر بودن اغلب به معنای ناشاد بودن است، شادکامی برلین دستاوردی است که جستوجوی علت آن به پرداختنش میارزد. او وقتی راز صفای درون و آرامشاش را از برلین میپرسد وی با لحنی آرام و فروتنانه میگوید: «شادمان است از آن روی که سطحینگر است»! همین پاسخ نمایانگر دید او به زندگی و رسیدن به ژرفایی است که کمتر کسی از مدعیان ژرفاندیشی به آن رسیدهاند. تفکرات و دانش وسیع سرانجام به او میگوید زندگی همین است که هست و باید از آن لذّت برد. او از مادرش آموخته بود که شخصیّت را بیش از عقل، شور و نشاط را بیش از فرهیختگی و جوهر اخلاق را بیش از سخندانی ارج بگذارد. تجربة عملی به او آموخت که داوری و شخصیّت ممکن است بسیار مهمتر از عقل و هوشِ صرف باشد. برلین میپرسد آدم اگر آنطور که باید زندگی نکرده باشد چه چیزی برایش میماند؟ دوستانش رفته رفته به این نتیجه رسیدند که او آزادترین آدمی است که میشناسند.
چون سَبُکسَری و دنیاطلبیاش اغلب آماج حمله میشد، پژوهش در اخلاق روشنفکر از نکات کانونی نوشتههای او شد. جانگری در کتابی با عنوان فلسفة سیاسی آیزایا برلین [ترجمة خشایار دیهیمی] مینویسد: «تفاوت عمدهای میان سخن بعضاً بسیار خشک فلسفة حرفهای انگلیسی و امریکایی و نوشتههای برلین هست که شاید فقط نتیجة سبک تقلیدناپذیر او و قدرت همدلی تخیّلی و روشنبینانهاش با متفکران به کلی متفاوت با خودش نباشد، بلکه تا حدودی نیز ناشی از درک او از زندگی روشنفکری و مسئولیت روشنفکر باشد. چیزی که اصلاً انگلیسی نیست بلکه کاملاً روسی است ... او روشنفکر را کسی میداند که درک و مفهومی از زندگی انسانی را در کلیّتش بیان میکند.» او در جستوجوی کورهراهی میان تعهّد مشقتبار و رهایی قلندروار بود. میخواست جدّی باشد امّا عبوس نباشد، از عقایدی دفاع کند اما جزماندیش نباشد و خوش بگذراند اما کممایه و سطحینگر نباشد.
بخش عمدهای از زندگی برلین به معاشرت و حشر و نشر با بزرگان عرصههای مختلف میگذشت. خُرده گرفتن بر او به این سبب که به آسانی فریفتة محافل بالا میشد و بیش از حدّ به ظواهر دنیوی دل میسپرد در واقع نادیده گرفتن نکتهای بنیادین در شخصیّت اوست. او از این تجربهاندوزی لذّت میبُرد: از دریافتِ نحوة عمل در دنیای قدرت و نفوذ، از شنیدن شایعات، از شناخت انگیزههای حقیری که دنیا را میگرداند. در فرهنگ واژگان او «دنیاداری» مترادف با «حس واقعیت» شد که بیشتر روشنفکران و معلّمان آکسفورد آشکارا فاقد آن بودند. از این گذشته آن مهمانیها یکی از جاهایی بود که الهامبخش بسیاری از افکار پرارزش او میشد. بسیاری از این افکار از گفتوگوهای همین مهمانیها سرچشمه میگرفت. شرح ملاقات او با چند تن از رجال سیاسی مشهور جهان در کتاب هست. در دیدارش با جان کندی، رئیسجمهور پیشین امریکا، وقتی آن قدر خودمانی شد که با او از زندگی خصوصی کمابیش سَبُکسرانة لنین حرف بزند رئیسجمهور یکباره حرفش را قطع کرد، ظاهراً خوشش نمیآمد که کسی آنطور بیپرده از شخصیّتهای تاریخی حرف بزند. بنگوریون، سیاستمدار اسرائیلی، با او از افلاطون سخن میگفت و در زمان نخستوزیری مارگارت تاچر برلین را به میخائیل گورباچف معرفی کردند. و گورباچف به او گفت: «ما از همه چیز شما خبر داریم.» مارگارت تاچر هم وقتی او را میدیده میپرسیده مشغول چه کاری است و وقتی برلین پاسخ میداده چندان کاری نمیکند انگشتش را به سوی او تکان میداده و میگفته: «آیزایا تو باید کار کنی،کارکنی.» برلین با چرچیل که از شخصیّتهای مورد علاقهاش بود تنها یک بار دیدار کرد و چرچیل از گزارشهای او که از امریکا ارسال میشد ستایش کرد. امّا یک بار هم ترانهسرای امریکایی اِروینگ برلین را با آیزایا برلین اشتباه میگیرد و شرح دیدارش با او که در دو صفحة کتاب آمده بیشباهت به یک پرده از نمایشنامهای کُمدی نیست. دیدار برلین با آخماتووا شاعر بزرگ روس نیز یکی از بخشهای خواندنی کتاب است.
برلین رشتة فلسفه را در دانشگاه رها کرد و برای خود کورهراهی بسیار شخصی در پیش گرفت، کوره راهی در مرز میانِ تاریخ و فلسفه، بیهیچ مرشدی که رهنمایش باشد یا شاگردی که از پیاش برود. مهارت او در ساختن سَنتز بود نه پژوهش و در نوشتن رساله بود نه تکنگاری. مخاطبی که در نظر داشت طبقة متوسط تحصیلکرده بود نه اهل تخصّص؛ هرچند که میدانست باید احترام این دومی را هم جلب کند. متفکّری شهودی بود، علاقهمند به تشویش درون، تنگناهای فردی و تعارضِ میانِ ارزشهای انسانی. بر بیشتر منتقدان ثابت شده بود که او متفکّر فلسفی سترگی است که با ترکیب جستارهای تاریخی، اخلاقی و سیاسی جایگاهی یگانه یافته و در این عرصه هیچ کس خاصه در انگلستان به گَرد او هم نمیرسد. در سال 1952 صدها هزارتن که اغلب از طبقة متوسط تحصیلکرده بودند رادیوها را روشن میکردند تا به گفتار چند ساعتهاش گوش بسپرند. خانمهای ناشناس برایش جوراب قرمز بافتند و آدمهایی عجیب و غریب دستنوشتههایشان را برای او فرستادند. او روشنکفری مردمی شده بود با الگوی روسی امّا با زبان انگلیسی. جان گری در کتابی که پیشتر به آن اشاره شد مینویسد: یک اندیشة واحد با نیروی بنیانکَن عظیم، روحبخش همة آثار برلین است: «پلورالیسم ارزشی» این اندیشه میگوید ارزشهای غائی بَشَری عینی امّا مختلفاند و این اختلاف فرو ناکاستنی است... لیبرالیسم برلین لیبرالیسمی رواقی و تراژیک است که کشمکش و تضاد را میان ارزشهای ذاتاً رقیب اجتنابناپذیر و خسران را جبرانناپذیر میداند.
برلین از شهرت خوشش میآمد، اما نگران بود که مبادا بیش از آنچه بایست ستوده شود و در عین حال از وضع مضحکی که در برخی مراسم پرطمطراق پیش میآمد لذت میبرد. یک بار در طی مراسمی که قرار بود جایزة مهمی به او اهدا شود و اشمیت، صدراعظم سابق آلمان، هم در آن حضور داشت، برلین در کنار آگنلی، صاحب کارخانه فیات، نشسته بود که هنگام اجرای آثاری از بهتوون و چایکوفسکی بیتابی میکرد و حوصلهاش سررفته بود. برلین که دید جناب سرمایهدار از آن همه فرهنگ سطح بالا و نطقهای عالمانه خسته شده، به او توصیه کرد به چیزهای دلپذیرتری فکر کند و وضع را برای خودش قابل تحمل کند. آگنلی گُل از گُلش شکفت و بیخ گوش او زمزمه کرد که خودش را با خیال تمام زنهای زیبایی که میشناخته سرگرم میکند و آهسته اضافه کرد که این کار دست کم سه ربع ساعت وقت خواهد گرفت. آن وقت قیافة خرسندی به خود گرفت و فارغ از موسیقی و خطابه «حسابی تو حال رفت».
این مطلب در چارچوب همکاری بین انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر می شود.
دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید
http://anthropology.ir/node/11294