(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

ویژه چهره ماه: مکاتبات مارکوزه و فروم با رایا دونایفسکایا: دریچه‌ای نوین به نظریة انتقادی

کوین اندرسن ترجمة مهرداد امامی
images.jpg

تصویر: دونایافسکایا
در طول سال های 1954 تا 1978، رایا دونایفسکایا مارکسیست-اومانیست و فیلسوف فمینیست، به طور جداگانه اما با کوشش فراوانی با دو چهرة نامدار مکتب فرانکفورت یعنی هربرت مارکوزه و اریش فروم مکاتبه کرد. مکاتبات موضوعاتی از قبیل نظریة اجتماعی دیالکتیکی، اومانیسم سوسیالیستی، ساختار و تناقضات سرمایه داری مدرن، و فمینیسم و انقلاب را در بر می گرفت. به طور کلی این نامه نگاری ها، دغدغه-های عمیق مارکسیستی و اومانیستی هر سه نفر این متفکران را عیان می کند. مکاتبات همچنین بیانگر تفاوت-های معنادار آن هاست در مورد حدود و میزانی که ایده های مارکس و هگل قادر به پشتیبانی کردن از تحلیل مدرنیتة سرمایه دارانه و نیروهای مقابل آن هستند.
مارکوزه و فروم تنها اعضای مکتب فرانکفورت بودند که به تبادل نظر با دونایفسکایا، اندیشمند و فعال انقلابیِ مادام العمر پرداختند. دونایفسکایا با فعالیت اندیشمندانة خود-آموخته و بدون هیچ نوع آموزش دانشگاهی، در اکراین متولد و در محلة یهودنشین ماکس وِل استریت که بعدها توسط دانشگاه ایلینویز در شیکاگو از بین رفت و جایگزین گشت، بزرگ شد. پیش از مکاتباتش با مارکوزه که در 1954 آغازید، دونایفسکایا منشی تروتسکی در مکزیک بود. او به عنوان منتقدی از جناح چپ اتحاد جماهیر شوروی شناخته شده است و از نزدیک با مارکسیست آفریقایی-کارائیبی یعنی سی. ال. آر. جیمز کار کرده بود. در طول دوران پرتنش ترین مکاتبات خود با مارکوزه، دونایفسکایا نخستین کتابش یعنی مارکسیسم و انقلاب (1958) را به پایان رساند، که مطالعه ای بود در مورد مارکسیسم از منظر اومانیستی که در آن اولین ترجمه های انگلیسی او از دست نوشته های 1844 مارکس و یادداشت های فلسفی لنین دربارة هگل در ضمیمة کتاب پدیدار شد. مارکوزه مقدمه ای بر این کتاب نوشت که در آن، در حالی که با خوانش دیالکتیکی و اومانیستی دونایفسکایا از مارکس موافق بود، علیه تفسیر وی از طبقة کارگر مدرن به مثابة محل مقاومت که مبتنی است بر افراد عادی و کارگران سیاه پوست استدلال نمود. مارکوزه در این مقدمه، شاید برای نخستین بار در قالب متنی چاپی، به وضوح تزِ تک ساحتی بودن را با عطف توجه به طبقة کارگر مدرن بیان می کند.
هم مارکوزه و هم فروم، به رغم تفاوت هایشان که در بحثی تند و تیز دربارة فروید و تغییر رادیکال در 1955 بروز پیدا کرد، عموماً از جنبش های رادیکال دهة 60 میلادی حمایت کردند، جنبش هایی که همکاران فرانکفورتی پیشین آنان یعنی هورکهایمر و آدورنو از آن ها روی برگرداندند. مکاتبات بسیارِ هم مارکوزه و هم فروم با دونایفسکایا، که یقیناً برگذشتن از سلطه و از خودبیگانگی را به مثابة امکان تاریخی انضمامی ای در نظم سرمایه دارانة پس از جنگ می دید، همچنین الهام بخش برخی از قرابت های مهم میان این دو متفکر فرانکفورتی و تفاوت های آن ها با نسخة از لحاظ سیاسی کم تر رادیکال مکتب فرانکفورت بود که در دهة 50 در آلمان، تحت مدیریت ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو مجدداً پایه گذاری شد. به علاوه، در سطحی نظری تر، باید گفته شود که دست نوشته های 1844 مارکس، جایگاهی مرکزی در عمدة آثار منتشرشدة مارکوزه، فروم و دونایفسکایا دارند، چیزی که در مورد آدورنو و هورکهایمر صادق نیست.
پیش از آنکه دونایفسکایا و مارکوزه در 1954 شروع به مکاتبه کنند، مارکوزه نزد روشنفکران آمریکایی عمدتاً به عنوان نویسندة خِرد و انقلاب (1941) شناخته شده بود که مطالعه ای پیشگامانه در مورد هگل از نقطه نظر مارکسیستی انتقادی است که همچنین شامل نخستین بحث جدی از دست نوشته های 1844 مارکس به زبان انگلیسی می شود. اما در 1955 مارکوزه در بسیاری موارد به دلیل تفسیر رادیکال و رهایی بخش خود از فروید در اروس و تمدن شناخته شده تر شد و هنگامی که کار بر روی این اثر را به پایان می برد، مکاتباتش با دونایفسکایا آغازید.
دونایفسکایا مکاتبات خود با مارکوزه را از نامه ای به تاریخ 7 دسامبر 1954 شروع کرد، درست در زمانی که جدا شدن کاری اش از جیمز، پیش از آن محتمل شده بود. در این زمان دونایفسکایا در میان همکاران خود، دیگر یک هم سخن فلسفی واقعی نداشت. در مورد مارکوزه، هر چند مکاتبات مطمئناً به عنوان چیز زیادی در برنامة کاری روشنفکرانة او نمایان نشد، اما باید اذعان شود که با بازگشت آدورنو و هورکهایمر به آلمان و مک کارتیسم شدید ]آن دوران[، مارکوزه نیز منزوی تر شد، دست کم در نسبت با سایر افرادی که با آن ها گفت وگوهای جدی ای در مورد هگل یا نظریة مارکسیستی داشت. مارکوزه در سال های ابتدایی و ثمربخش-ترین دوران مکاتبات خود با دونایفسکایا در 1955 تا 1960، به طور قطع علاقه مند به صحبت در مورد دیالکتیک شد، همان طور که دونایفسکایا هم در ابتدا چنین بود، با این حال مارکوزه تا سال 1960، پیرامون مباحثی مانند جامعه شناسی کار و گسترده تر از آن، ویژگی های نوین جامعة سرمایه دارانة آمریکا در دوران پس از جنگ با دونایفسکایا به مباحثه پرداخت.
به رغم برخی تفاوت ها در مورد دیالکتیک، مخصوصاً دربارة ارتباط با نقد سرمایه داری مدرنِ مفهوم هگلی منفیت مطلق (absolute negativity)، مکاتبات آن دو در این زمان، مبتنی بود بر قرابت های اندیشمندانة شدید و نیز تفاوت هایی از همان نوع. این قرابت ها در اظهار نظر مارکوزه پس از خواندن چرک نویس های مارکسیسم و آزادی دونایفسکایا عیان می شود: «ایده های شما پناهگاهی حقیقی در برهوت اندیشة مارکسیستی است» (نامة 2 دسامبر 1955). در نامة 3 می 1956، دونایفسکایا نیز اشتیاق خود را در مورد مکاتباتشان بیان کرد: «نمی دانید که چه اندازه کلمات دلگرم کنندة شما کمکم می کند تا در کارم پیشرفت کنم. همان طور که بدون شک اطلاع دارید، ورود من به «جهان اندیشمندانه» به واسطة راه هایی بسیار غیر-ارتدوکس بود و شما نخستین فردی هستید که باعث نمی شوید احساس کنم که ماهی ای خارج از آب هستم».
دونایفسکایا نیز در طول این مدت در مورد اروس و تمدن اظهار نظر کرد: «سهم اصلی شما در این است که «اروس» را از موجودیتی فی نفسه در یک زمینه خارج کرده اید و آن را درون بستر تاریخی تمدن غربی قرار دادید... بنابراین شما حوزة روانکاوی را آشکار نمودید» (نامة 6 سپتامبر 1956). دونایفسکایا همچنین با نقدی بسیار مثبت از اروس و تمدن در مجلة نیوز اند لترز، نشریه ای در دیترویت که در 1955 آن را بنیان گذاشت،  اشاره می کند که نقد مارکوزه از فروم را متقاعدکننده می داند.
مقدمة جدید مارکوزه به ویرایش 1960 خرد و انقلاب یعنی «یادداشتی در باب دیالکتیک» نیز تفاوت دیگری را نشان داد. در این مقدمه، مارکوزه می نویسد: «باور دارم که خود ایدة خِرد است که عنصری غیردیالکتیکی در فلسفة هگل است، ممکن است حتی از لحاظ منطقی و تاریخی، تعریف کردن خِرد در واژگان توجیه پذیر باشد، واژگانی که شامل بردگی، تفتیش عقاید، کار کودکان، اردوگاه های کار اجباری، اتاق های گاز، و آماده-سازی اتمی می شود». دونایفسکایا که به نظر نخستین فردی است که سال ها پیش از چاپ آن، این مقدمه را خوانده است، اعتقاد داشت که مقدمه نمایانگر تغییری عمده نسبت به رویکرد پیشین در سال 1941 است، یعنی زمانی که مارکوزه خِرد دیالکتیکی و آزادی را به مثابة سنگری در برابر فاشیسم ارتقا داده بود و خود عنوان کتاب هم حکایت از آن داشت (خِرد و انقلاب). متن اصلی سال 1941 مملوء از بندهایی چنین است: «انقلاب نیازمند بلوغ بسیاری از نیروهاست، اما عظیم ترین نیرو در میان سایرین، نیروی سوبژکتیو است، یعنی خود طبقة انقلابی. تحقق آزادی مستلزم عقلانیت آزاد کسانی است که آن را به دست می آورند.»
رویکرد جدید مارکوزه به دیالکتیک در سال 1960 می تواند به نگرش نیچه ای هورکهایمر و آدورنو در دیالکتیک روشنگری (1947) ارتباط یابد که خود آن نمایانگر روی برگرداندن از مارکسیسم هگلی دوران پیش از جنگ مکتب فرانکفورت است.
عامل تفاوت دیگری که میان دونایفسکایا و مارکوزه پدیدار گشت را می توان در نقد دونایفسکایا از کتاب مارکسیسم شوروی مارکوزه در 1961 مشاهده کرد، نقدی که مارکوزه را به سبب موضع غیرانتقادی او نسبت به اتحاد جماهیر شوروی متهم می کرد. این نقد پس از نامه نگاری های پرطعنه ای در کوبا حاصل شد، جایی که مارکوزه اعتقاد داشت که انتقادهای دونایفسکایا از کوبای کاسترو، لحنی مانند وزارت امور خارجة ]آمریکا[ داشت، چیزی که دونایفسکایا را بسیار رنجاند.
اما پیش از آنکه مکاتبات آن ها در 1961 فروکش کند، گفت وگوی بسیار جالب توجهی میان آن دو در مورد طبقة کارگر ایالات متحده در گرفت. نامة مارکوزه به دونایفسکایا در تاریخ 8 آگوست 1960، پاسخ دونایفسکایا را در مورد کتاب جدید خود ]مارکوزه[، که تبدیل به شناخته شده ترین کتاب او شد یعنی انسان تک ساحتی (1964) طلب می کرد، این سویه ای از مکاتبات بود که نخست داگلاس کلنر آن را مورد بحث قرار داد. مارکوزه با نوشتن «کتاب جدید خود با عنوان موقتی مطالعاتی در ایدئولوژی جامعة پیشرفتة صنعتی، مسئلة نگرش متغیر و ایجابی تر کارگر را نه تنها برای نظام به مثابة یک کل، بلکه حتی برای سازمان کار در واحدهای صنعتیِ با سازماندهی بیشتر» مطرح می کند. مارکوزه «برآورد همه جانبة» دونایفسکایا از این موضوع را در ایالات متحده، در کنار ارجاعاتی به «آثار آمریکایی موافق و مخالف این موضوع» خاستار می شود.
پاسخ دونایفسکایا به درخواست مارکوزه- در نامة 16 آگوست- شامل توصیفی از مسئلة روز نیوز اند لترز می شود، به ویژه قسمتی با عنوان «کارگران علیه ماشینی شدن» که حاوی مقالاتی بود با عناوینی چون «کارگران در شرایط کار و به اصطلاح استاندارد بالای زندگی برای خود سخن می گویند». دونایفسکایا همچنین نوشته-های اخیر دانیل بل، سیمور مارتین لیپست، و سایر جامعه شناسان لیبرال در حیطة کار، ماشینی شدن، طبقه و اجتماع را شدیداً مورد انتقاد قرار داد.
او همچنین نشان داد که دیدگاهش در باب این مسائل تفاوت های «ریشه ای بسیاری» با دیدگاه های مارکوزه دارد. دونایفسکایا توجه مارکوزه را به بحثی میان دو تن از همکاران اکتیویست خود در حوزة کارگران در مورد بحث ماشینی شدن جلب کرد. یکی از آن ها یعنی آنجلا ترانو، که دونایفسکایا از او در کتاب مارکسیسم و آزادی نقل قول می کند، به این تأثیر اشاره دارد که کار در جامعة جدید می تواند «چیزی به کلی نوین باشد، نه فقط کار برای اینکه پول به دست آید و خرج غذا و چیزهای دیگر شود ... کار می تواند چیزی کاملاً همبستة زندگی باشد.» ترانو ماشینی شدن را به مثابة شکل تشدیدشدة کارِ از خود بیگانه رد می کند. چارلز دنبی، ویراستار نیوز اند لترز و نویسندة قلب برآشفته: ژورنال کارگران سیاه پوست، اعتقاد داشت که کنترل تولید کارگران و ساعات کاری کوتاه تر، در بستر الغای سرمایه داری، به متحقق ساختن پتانسیل های ماشینی شدن نیاز خواهد داشت. از این منظر، دونایفسکایا سوال می کند که آیا مارکوزه با فراخوانی اش در مورد «دگرگونی طبقات کارگر» به «دام درک سوسیالیسم مارکسی به گونه ای که گویی فلسفه ای توزیعی است» در نیافته است یا نه.
پاسخ مارکوزه به تاریخ 24 آگوست 1960، حاوی ارجاعی صریح به تلاقی «منافع» میان سرمایه داران و کارگران در «جامعة پیشرفتة صنعتی» است. او می نویسد که «ماشینی شدن واقعی» (در عوض شکل کنونی محدود و ناقص آن)، که نظام سرمایه داری را «منفجر می کند»، «به واسطة سرمایه داران و نیز کارگران متوقف شده بود.» سرمایه داران و کارگران در زمینه های متفاوتی این کار را انجام دادند: برای سرمایه داران، «کاهش نرخ سود، نیازمند زدودن ابزارهای دولت و غیره است؛ که در مورد کارگران می شود بیکاری فن آورانه.» مارکوزه چنین نتیجه می گیرد: «دربارة آنجلا ترانو: رایا تو در واقع باید به آنجلا در مورد همة آن انسانی سازی کار، ارتباط آن با زندگی و غیره بگویی- اینکه این امر تنها از طریق ماشینی شدن کامل ممکن می شود، زیرا چنین انسانی سازی ای به درستی از نظر مارکس به حیطة آزادی در ورای حیطة ضرورت محول شده است، یعنی در فراسوی حیطة مطلق کارِ اجتماعاً لازم درتولید مادی. انسانیت زدایی از این مورد آخر ضروری است.»
نامة بعدی دونایفسکایا، جامعه شناسان لیبرال برجسته را به عنوان «ماتریالیست هایی مکانیکی» در سنت نظریه-پرداز بلشویک یعنی نیکولا بوخارین توصیف می کند و نقد خود را از ماشینی شدن و جامعه شناسی تجربی به نقد از بوخارین ارتباط می دهد. دونایفسکایا به ماتریالیسم مکانیکی ای که بوخارین ادعا می کند، می تازد، چیزی که رایا آن را به توصیف لنین از بوخارین در وصیت نامه اش ربط می دهد، به عنوان یک نظریه پرداز مارکسیستی بااستعداد، گو اینکه از به چنگ آوردن دیالکتیک ناکام مانده بود. دونایفسکایا در حمله به متن کلاسیک بوخارین، یعنی ماتریالیسم تاریخی: نظامی جامعه شناسی (1921)، اثری که بعدها لیپست بر آن مقدمه نوشت، چنین می گوید:
«بوخارین در عوض فعالیت خود به خود، مانند تمامی جبرگرایان خوب، در پی وضعیت های تعادل است؛ «قوانین» تحول، همسانی ... با وجود شوروی امروز و نیز علوم آمریکایی، بوخارین به استفاده از مقولات نظمی بدوی تر، مخصوصاً مقولات ریاضی که مانع تحرک خویشتن می شوند ادامه می دهد.»
نقد دونایفسکایا از بوخارین مشابه نقد مکتب فرانکفورت از پوزیتیویسم درون جامعه شناسی است، اما با خاستگاه هایی در لنین و تروتسکیسم، نه لوکاچ. این نقد از حاشیة رادیکال سنت تروتسکی ایِ آمریکا پدیدار شد، در نوشته های «گرایش جانسون-فورستی» به رهبری میلز، دونایفسکایا و گریس لی باگز. در طول دهة 40 میلادی، این افراد (میلز، دونایفسکایا و باگز) به عنوان بخشی از کاری مشترک در باب دیالکتیک که هیچ گاه پایان نیافت، یادداشت های فلسفی لنین را در برابر چیزی قرار دادند که آن ها ماتریالیسم غیردیالکتیکی و مکانیکی بوخارین می نامیدند.
مایلم که به اختصار به برخی از مضامین عمدة مکاتبات دونایفسکایا و فروم اشاره کنم، مکاتباتی که در 1959 با نامه ای از فروم به دونایفسکایا دربارة مارکس جوان آغازید. فروم علاوه بر حرفه اش به مثابة یک روان شناس اجتماعی، تا آن زمان از جایگاه خود به منزلة یک روشنفکر عمومی برجسته که مارکس جوان را وارد عرصة عمومی کرده بود سود می برد، چیزی که در کتاب اش مفهوم انسان نزد مارکس (1961) مشاهده می شد. فروم به منظور انتشار دست نوشته های 1844همراه با مقالة بلند خود دربارة مارکس به عنوان اندیشمندی دموکراتیک و اومانیست در این کتاب، موفق شد که به گونه ای ایجابی از مارکس در نشریات رسانه های جمعی از قبیل نیوزویک (Newsweek) صحبت کند. از آنجا که فروم همچنین از جنبش های صلح در دهة 60 دفاع می-کرد، حملات بسیار سختی را از جانب محافظه کاران جدید (neocons) آتی مانند دانیل بل، سیدنی هوک، و لویس فوئر، هم دربارة موضوع مارکس جوان و هم در مورد «مماشات» او با اتحاد شوروی تجربه کرد، مماشاتی که فروم در واقع آن را به عنوان شکلی از سرمایه داری دولتی توتالیتر نقد کرده بود.
این امر بیش از دنبالة سوسیالیستی اومانیستی در آثار فروم و نیز میزان شگفت آور هم فکری او با لنین و تروتسکی بود که قرابتی اندیشمندانه را به وجود آورد که مکاتبات دونایفسکایا-فروم را پر جنب و جوش نگه می داشت. این دنباله های قرابت و نزدیکی با چندی از تفاوت های مهم در حوزة نظر و علایق اندیشمندانه همزیستی داشتند، هر چند این تفاوت ها معمولاً به طور آشکار بیان نمی شدند. در سطحی سیاسی، مواضع دونایفسکایا نسبت به فروم بیشتر به چپ نزدیک بود، فرومی که اومانیسم سوسیالیستی اش، به دموکراسی اجتماعی اصلاح طلبانه قرابت بیشتری داشت تا برداشت انقلابی دونایفسکایا از اومانیسم مارکسیستی. به-علاوه، دونایفسکایا چندان به فروید علاقه مند نبود، و هر چند فروم محترمانه تفاسیر هگلی از مارکس را در آثار لوکاچ، مارکوزه و دونایفسکایا نقل قول کرد، خودش درگیر چنین نوعی از کار نشد.
دونایفسکایا در خلال مکاتباتش با فروم در سال های 78-1959، به مجموعة بسیار شایع فروم یعنی اومانیسم سوسیالیستی (1965) یاری رساند، کتابی که هر دوی آن ها را عمیقاً به معترضان مارکسیست در اروپای شرقی، به ویژه لهستان، چک اسلواکی و یوگسلاوی پیوند داد. فروم نیز به دونایفسکایا برای یافتن ناشری آلمانی و اسپانیایی برای انتشار کتاب دومش یعنی فلسفه و انقلاب (1973) کمک کرد. دونایفسکایا به نوبة خود، نظراتش را به فروم می گفت در زمانی که فروم در حال آماده سازی آخرین کتاب خود، یعنی داشتن یا بودن؟ (1976) بود و با مارکس کلنجار می رفت. مکاتبات آن دو همچنین مملوء از ارزیابی های تند و تیز مارکوزه، آدورنو و هورکهایمر، در کنار سارتر و سیمون دو بوار است.
برای مثال، نامة 25 نووامبر 1976 فروم به دونایفسکایا، به نقد مارکوزه و مکتب فرانکفورت می پردازد و کل انگارة نظریة انتقادی به مثابة یک گریزگاه را، به منظور اجتناب از هر گونه اشارة آشکار به مارکسیسم مردود می شمارد. اجازه دهید قسمت مربوط به هورکهایمر و آدورنو را نقل قول کنم:
«امروزه نقل می شود که هورکهایمر، خالق نظریة انتقادی است، و افراد در مورد نظریة انتقادی طوری می-نویسند که گویی مفهومی جدید بوده که هورکهایمر آن را کشف کرده است. تا جایی که من می دانم، کل این چیز یک حقه است، زیرا هورکهایمر حتی پیش از صحبت هیتلر در مورد نظریة مارکسیستی ترسیده بود. هورکهایمر عموماً از زبانی تلویحی استفاده می کرد، و از نظریة انتقادی سخن می گفت اما نه به منظور بیان نظریة مارکسیستی. باور دارم که تمامی این ها در پس این کشف عظیم نظریة انتقادی توسط هورکهایمر و آدورنو نهفته است.»
فروم همچنین مارکوزه را با واژگانی نسبتاً شدید مورد حمله قرار داد. دونایفسکایا در پاسخ 30 نووامبر 1976 از یک نظر از مارکوزه دفاع می کند:
«مارکوزه مطمئناً بزدل نیست، و خرد و انقلاب او یقیناً مارکسیسم اش را پنهان نمی کند، آن طور که مارکوزه موضوع را در می یابد ... آنچه که در دهة 50 عجیب و غریب بود، این است که ستیزهای ما دربارة «خوشبینی» و «رمانتیسیسم» من در باب پرولتاریا و سیاه پوستان بود؛ مارکوزه قبلاً استدلال کرده بود که آن ها ]یعنی دونایفسکایا و فروم[ صرفاً «قسمتی از شیرینی آمریکایی» را می خواهند و در حالی که او ]مارکوزه[ مخالف این امر نیست، نمی تواند «انقلابی» نامیده شود، آن طور که من ]دونایفسکایا[ تأکید داشتم. مارکوزه همچنین مخالف برداشت من از شورش 1953 آلمان شرقی به عنوان انقلابی از زیر لوای توتالیتاریسم است و می گوید که این شورش صرفاً بدین خاطر بود که آلمان ها نمی توانستند روس ها را تحمل کنند و چیزهایی از این دست. و من با او به جایی نرسیدم هنگامی که کوشیدم او را متقاعد کنم که نباید به هنگام صحبت از کمونیسم روسی از «مارکسیسم» استفاده کند.»
در رابطه با آدورنو، دونایفسکایا به خاطر می آورد که در مقاله اش در نشست انجمن هگل، پس از نقد دیالکتیک منفی آدورنو دچار اندکی کینه شده بود.
آخرین مکاتبه میان فروم و دونایفسکایا دربارة لوزا لوکزامبورگ و جنسیت بود. این مکاتبه منجر به اظهار نظر 1978 فروم شد که در پاسخ به تأملات دونایفسکایا دربارة لوکزامبورگ با توجه به بُعدی فمینیستی چنین گفت:
«احساس می کنم که مردان سوسیال دموکرات، هرگز نتوانستند روزا لوکزامبورگ را بفهمند، و خود لوکزامبورگ هم نتوانست تأثیری پیدا کند که با آن بالقوگی یابد، زیرا او یک زن بود؛ و مردان نتوانستند تبدیل به انقلابیونی کامل شوند زیرا خود را از چنگ مردانگی ، ساختار شخصیتی پدرسالار، و بنابراین سلطه گر خود رها نکردند. باور دارم که لوکزامبورگ یکی از معدود انسان های کاملاً بالغی بود که نشان داد بشر در آینده چگونه می تواند باشد... متأسفانه کسی را سراغ ندارم که اکنون شخصیت لوکزامبورگ را بشناسد. چه گسست ناخوشایندی است میان نسل ها.»
27 مارس 2012
کوین بی. اندرسون استاد جامعه شناسی، علوم سیاسی و مطالعات فمینیستی در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا است. او به همراه راسل راک ول ویراستار کتاب مکاتبات دونایفسکایا-مارکوزه-فروم 1978-1945: گفت-وگوهایی در باب هگل، مارکس و نظریة انتقادی (از مجموعه کتاب های لکسینگتون) است. ]سپاس گذارم به-خاطر اجازه برای نقل از نامه های فروم در این مقاله و در مقدمة کتاب. به دلیل محدودیت ها در وصیت نامة فروم، تنها خلاصه هایی از نامه های فروم به دونایفسکایا در متن اصلی کتاب تکرار می شوند، در حالی که مکاتبات میان مارکوزه و دونایفسکایا تماماً منتشر می شوند.[
[First published in Logos: A Journal of Modern Society & Culture 11:1 (Winter 2012)
منبع:
http://www.internationalmarxisthumanist.org/articles/marcuses-fromms-cor...
 

از همین مترجم در حوزة نظریة انتقادی:

هربرت مارکوزه: دربارة چپ نو
http://anthropology.ir/node/14610

یورگن هابرماس: زمان دولایه (تأملاتی در باب تئودور آدورنو در دهة 50)
http://anthropology.ir/node/13973

ماکس هورکهایمر: ملاحظاتی در باب دین
http://anthropology.ir/node/14714

ماکس هورکهایمر: یادداشت‌هایی در باب علم و بحران آن
http://anthropology.ir/node/14527

 

دونایافسکایا در ویکیپدیا
http://en.wikipedia.org/wiki/Raya_Dunayevskaya

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید

http://anthropology.ir/node/11294

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.