(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

مقالات قدیمی: گرزهای تاریخی یونان (۱۳۵۴)

شهین قوامی
عکس: 

«سفر جنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و هندوستان بزرگ ترین دروغ تاریخ است.»
نیمی از عمر ما صرف آموختن چیزهایی می شود که یادمان نداده اند، و نیمی دیگر صرف آموختن چیزهایی که به غلط یادمان داده اند. و تا بیائیم از ایندو مرحله جان بدر بریم «مرگ» سواره می آید و مارا تعطیل می کند: و ما می رویم بی آنکه قدمی از قدم برداشته باشیم، می رویم در حالیکه «غلط» از دنیا می رویم.

لابد می پرسید چطور؟

·      اولا خودمانیم این پرسش هم از آن شما نیست، که راستش را بخواهید نوآوری کهنهء نویسندگان محافظه کاری است که در چنین مواردی، با عنوان کردن «لابد می پرسید چطور» برای ارائه ادیبانه پاسخ های خویش طریقی می جویند. وانگهی، اصلا چرا باید بپرسید چطور، چونکه خودتان خوب می دانید که چطور: با ی بسم الله، مرا از توی گل کلم پیدا کرده اند، شما را هم که لابد از بازار خریده اند. اختلاف هرچه هست اندک است، در عوض هردوی ما در مدرسه ای درس خواندیم که در آنجا گئوماتی بود که غاصب بود و گئومات غاصب همان بردیای دروغین بود و دروغین تر محققین بودند که ادعا داشتند این مردک دروغین، بنیانگذار حکومت راستین در تاریخ کشور ماست، حالا هیچ مجال ندهید حرفم را تمام کنم، همه اش جان به لب و کارد به استخوانم کنید که دارم نقش سفرای انگلیسی و دانشمندان روسی را بازی می کنم، بگوئید این نوع اغلاط تاریخی از نوع اغلاط استثنائی، و غلطی که من می کنم از نوع غلط های زیادی است، بگوئید و هی بگوئید، این جور چیزها متعلق به گذشته اند و مسدود به مرزهای محدود. کودکان پرتقالی رنگ جزائر قناری، و بچه های چشم بادامی ویتنامی از گئومات چیزی نمی دانند. هی ایراد بگیرید که چرا به کودکان شیری و شوکولاتی رنگ ایالات نامتحد ایراد نمی گیرم که چرا خود به اجداد افخم امجدشان ایراد نمی گیرند که چرا آداب و تزئینات قومی را، که اجسادشان آن بیرون رویهم انباشته شده جداگانه، توی کتابهای خود انبار می کنند، مگر آن بیرون برای هردوشان جا به اندازه کافی نبود؟! بنام خدا و روح القدس!، حالا که هرچیزی را به نام هر رنگ مدادی که با آن رویش خط می کشیم، نامگذاری می کنیم (واژه سرخپوست نشان می دهد که آنوقت فقط مداد قرمز وجود داشته است) چرا اجداد امجد آنقدر طاقت نیاوردند که جعبه های مداد رنگی به بازار عرضه شود؟ راستش من نمی دانم چه جوابی بدهم، چون که چندتا جواب دارم که نمی دانم کدامیک را بدهم، علی ایحال می توانم گفت، با وجود سوابق اختلافات قومی و مداد رنگی که بین کودکان سراسر جهان موجود است، حقایق واحده ای وجود دارند که کودکان مدارس جهان را با هم یکدل و یک زبان می کنند. این حقایق جاودانه علمی عبارتند از:«کل مساوی مجموع اجزاء است». «اجتماع نقیضین محال است»، «من میندیشم، پس هستم» و ... «عشق هرگز نمی میرد».

اما جواب دوم اینکه سیگاری به شما و لیوانی آب به خودم تعارف کنم و خنده کنان بگویم اگرچه زنها و ملت ها دربارهء خود اکثراٌ دروغ هایی می گویند که در نهایت علیه خودشان است، اگرچه دیگران نیز گاه دربارهء زنها و ملت ها دروغ هایی می گویند که علیه زنان و ملت های مزبور است و این دروغ ها به دلایلی که چندان پنهان و چندان آشکار هم نیست، توسط زنان و ملت های مذکور پذیرفته و منتشر می شوند با این همه، شایسته است که این دروغ ها را دوست بداریم، زیرا وقتی پرده از رازشان برگرفته شد، شگفتی و شادمانی بسیاری را موجب می شوند. ازاین شگفتی های شادمانه است بررسی آقای احمد حامی با عنوان «سفر جنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و هندوستان بزرگترین دروغ تاریخ است» (در صورتی که بردلایل ارائه شده ایشان، صحه گذارید) من فقط می کوشم این نوشته را برایتان خلاصه کنم و چون لحن نوشتهء ایشان جدی است، لازم است من و شما هم دست از بازیگوشی برداریم!

·      در یک کلام، تاریخ اسکندر، در واقع افسانهء اسکندر است، زیرا داستان اسکندر مقدونی یک جوان بیست و چند ساله که در کمتر از دو سال از 334 تا 332 پیش از میلاد سراسر کل خاوری ی دریای روم را از تنگهء بسفر تا دهانه رودخانه نیل به زیر فرمان خویش درآورده، چپ و راست طی طریق های شگفت انگیز و فتوحات عجب انگیز کرده و به درون ایران و هند لشگر کشیده، تخت جمشید را به آتش کشیده غنائم را چپو کرده و سرانجام تسلط رزمی خود را به تسلط فرهنگی بدل کرده چندانکه ایرانیان خود را هلن فیل نام نهاده باشند، دروغی است تاریخی و گویای بغض ترکیدهء یونانی هایی که «خود سروری»شان را پس از گسترش شاهنشاهی هخامنشیان از دست داده و دو سده زیر فرمان پارسی ها رنج برده و آرزوی انتقام کشیدن از پارسی ها را داشته اند. از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و هر نسل چیزی برآن افزوده تا پس از چند سده به شکل افسانه اسکندرنامه ها به روی کاغذ آمده و سپس وسیله ای شده است در دست کشورهای صنعتی شده اروپا که با گرزهای یونانی و رومی به جان فرهنگ مصریان، ایرانیان و هندوان و چینی ها افتاده اند و خواسته اند به هندوان بفهمانند که از دو هزار و چندصد سال پیش شکست خورده و زیر دست اروپائیان بوده اند و سروری انگلیسی ها برآنان چیز تازه ای نیست و به ایرانیان بفهمانند که بلند پروازی موقوف تا مبادا نادرشاهی پیدا شود و بار دیگر هندوستان را، از دست انگلیسی ها، بدر آورد. (هم جهت با نظرات «ذبیح بهروز» و یارانش)، دلایل نویسنده برای اثبات این نظر بسیار است، به طور خلاصه:

·      در اسکندرنامه ها نوشته اند که اسکندر پس از چهار روز راه پیمایی از کنار فرات به کنار دجله، به شمال نینوا (نزدیک موصل امروز) رسیده است، فاصلهء شمال موصل تا فرات کمتر از 300 کیلومتر نیست، چگونه سپااه اسکندر توانسته بوده در کشور ناشناس روزانه دست کم هفتاد و پنج کیلومتر پیشروی کند. و برای شکست مردم مرگند روزانه 5/42 کیلومتر، در حالیکه دوهزار و هفتاد سال پس از اسکندر، پیشروی نادر شاه در جنگ هندوستان که از سالها پیش طرح آنرا آماده کرده، آب و هوای راههایش با لشکریان نادر سازگار بوده و لشگریان به زبان مردم سر راه آشنایی داشتند روزی بیش از 6 کیلومتر نبوده است.

·      دربارهء عبور از راه شوش به پارس یکی از، اسکندرنامه ها می نویسد:«علاوه بر اشکالات راه، باد برف زیادی از کوهستان های همجوار در اینجا جمع کرده بود و مقدونیها در برف فرو می رفتند، چنانکه کسی در چاه افتاد در همانحال دیگری می نویسد:«... شاخ وبرگ درختان چنان درهم دویده و چنان سدی در بالا ساخته بود که روشنایی ستارگان هم به زمین نمی رسید.» بالاخره معلوم نیست سپاه اسکندر راه شوش به تخت جمشید را در فصل زمستان بر برف پیموده است «چنانکه کسی در چاه افتاده یا در فصل تابستان «شاخ و برگ درختان...»

·      در اسکندرنامه ها نوشته اند که به اسکندر پس از گذر کردن از رود کارون با پیمودن 185 کیلومتر راه به دربند پارس رسیده است، اگر کسی از کنار رود کارون 185 کیلومتر به سوی خاور در درهء مارون راه پیمائی کند، از بهبهان هم می گذرد، راه امروزی ی ویس به رامهرمز (ساخته نشده) و از رامهرمز به بهبهان (ساخته شده) نزدیک به 125 کیلومتر است، در این راه تنگهء دشواری نیست که آنرا «دربند پارس» پنداریم، اسکندرنامه نویسان، دربند پارس را در فکر خود ساخته اند تا انتقام شکست تنگهء ترموپیل را گرفته باشند.

·      سفر به تخت جمشید و سوختن آن، خیالی است، تخت جمشید نه شهر بوده و نه پایتخت هخانشیان، تخت جمشید از زمان الامیها بجا مانده است که هخامنشیان آنرا گسترش داده اند، تخت جمشید جای مقدس پرستشگاه مانندی بوده که در آنجا جشن های بزرگ مانند نوروز و تاجگذاری برگزار می شده است، پوپ ایران شناس بزرگ هم پذیرفته بود که تخت جمشید شهر نبوده است. تخت جمشید که شهر نبوده، ارگ هم نداشته است که بزرگ باشد یا کوچک، یک دیوار داشته باشد یا سه دیوار، سنگ خارا «گرانیت» از کجا آورده بودند که دیوار میانی ی ارگ را با آن ساخته باشند. جنس همه سنگهای تخت جمشید آهکی ست چرا تا امروز با اینهمه کاوش یک تکه از سنگ های خارای دیوار میانی ی ارگ یا خود ارگ بزرگ تخت جمشید پیدا نشده است؟ تخت جمشید نسوخته است. تخت جمشید روی سنگ آهک و یا آهک ساخته شده است، سنگ آهک خالص کربنات کلسیم – CaCo3 – است که زیر فشار یک اتمسفر در گرمای 894.4 درجه با گرفتن – Cal/g – 391 گرما می پزد و به 44.05% Co2 – و 56.07% CaO – تجزیه می شود، گاز CO2 به هوا می رود و آهک زنده Cao می ماند، آهک زنده با آب ترکیب شده آهک شکفته Ca(OH)2 می دهد، و Cal/g 280 گرما آزاد می شود، اگر تخت جمشید در آتش سوخته بود، باید سنگهای بالاتنه آن در شعله های آتش و سنگهای پائین تنه و کف آن زیرجسمهای سوزان فروریخته، کمی پخته باشند، آب باران و برف با پوسته سنگ آهک پخته ترکیب آهک شکفته داده باشد و انرا شسته باشد. سنگهایی را که تازه گی از زیر خاک بیرون آورده اند، به ویژه سنگهای ازاره و کف، همه گی سالم اند و آج نبسته سنگ تراشان زمان هخامنشیان روی آنها هنوز بجا مانده است. این نیز می رساند که تخت جمشید نسوخته است، تخت جمشید با گذشت زمان ویران گشته است، هر کس در آنجا نیاز به سنگ داشته از تخت جمشید برده است، سنگ های تخت جمشید را می توان در ساختمانهای بزرگ شیراز و پیرامون آن پیدا کرد. سنگ آهک شیراز تا کناره رودخانه کر سفید رنگ است که ستونهای مسجد وکیل با آن ساخته شده اند، سنگ آهک تخت جمشید چون ذغال دارد خاکستری رنگ است، پس هر سنگ آهکی ی خاکستری رنگ و بی رگه ئی که در جنوب رود کر پیدا شود از تخت جمشید کنده شده است، سری به قصر ابونصر بزنید تا سنگ های تخت جمشید را ببینید.

·      سرپرسی سایکس سردار و سیاستمدار انگلیس مؤسس کنسولگری انگلستان در کرمان و سیستان و بنیانگذار BP پلیس جنوب در شهر شیراز برای پاسبانی ی زمین های نفت خیز زیر امتیاز شرکت نفت انگلیس، در کتاب خود، گرفتن شهر استخر را که در اسکندرنامه  نیامده به کشور گشایی های اسکندر افزوده است. و چیزهای دیگری هم می نویسد از جمله:«قصور عالیهء پرس پلیس طعمهء حریق گردید»(صفحهء 349 جلد یکم تاریخ ایران)، شهر پرسپلیس در کجا بوده که تا امروز با اینهمه کاوشها، کوچکترین نشانی یی از ان پیدا نشده است؟

·      آریان را هرات پنداشته اند، تانائیس را رود سیحون، دربند خزر را سردرهء خوار... و خور موسی را بجای مصب رود سند گرفته اند تا برای اسکندر فرصتی بسازند که او بتواند کارهای بزرگی انجام دهد.

·      در ترجمه آثار الباقیه «بیرونی» صفحه 60، نوشته است که: «پس بسوی دارا ابن دارا شتافت برای خونخواهی از بختنصر و اهل بابل در کارهایی که در شام کرده بودند و چندین دفعه با دارا به جنگ پرداخت و او را منهدم نموده و در یکی ازاین غزوات، رئیس حراس دارا که بنوجنیس ابن آذربخت بود دارا را بکشت و اسکندر به ممالک دارا چیره شد...» ازین نوشته برمی آید که کشته شدن داریوش سیم پیش از چیره شدن اسکندر به کشور داریوش بوده است، نه آنطور که اسکندرنامه نویسان می گویند، پس از آن»

·      اسکندر و مهمانانش به «باکوس» خدای شراب وعده داده اند که برایش رقص خواهند کرد، بغ به معنی ایزد واژه ای ایرانی است که به زبان یونانی باکوش شده به روسی بگ، به ارمنی بفوس) و چون مهری ها مردانی میگسار بودند در یونانی باکوس نام خدای شراب گردیده است، واژه بغ همراه آئین مهر به یونان و روم رفته است، من می گویم، آئین مهر در پایان سده یکم پیش از میلاد به روم، رفته، مهرشناسان باختری گویند که در آغاز سده دویم میلادی به کشور روم رسیده، خواه این درست باشد خواه آن، آئین مهری سه یا چهار سده و نیم پس از یورش اسکندر به ایران، به اروپا راه یافته است. پس مقدونیها و یونانی های زمان اسکندر بغ یا باکوس را از کجا می شناختند؟ این می رساند که اسکندرنامه ها چند سده پس از یورش اسکندر یه ایران نوشته شده اند.

·      دربارهء هندوستان و هند که اسکندرنامه نویسان فتح آنرا به اسکندر نسبت می دهند باید گفت «هندوستان» نامی است که انگلیسی ها به این شبه قاره داده اند و گرنه این شبه قاره در سدهء سوم میلادی نامش هند نبوده است. هندوستان زیستگاه «هندو»ها، در باختر تنگه خیبر بوده است، زمین پست جنوبی ی خوزستان و کنارهء شمال باختری خلیج فارس تا چند سده پس از هجرت نامش «هند» بوده و از شط العرب تا خاور رودخانهء هندیان گسترش داشته است. رودخانه زهر، در جایی که به خلیج فارس می ریزد امروز هم نامش «هندیان» است. اصلان غفاری در کتاب «قصهء سکندرو دارا» سندهای «هند» بودن، جنوب خوزستان را از کتاب های اتنبیه و الاشراف صفحه 309، مروج الذهب صفحه 426، طبری جلد سه یم صفحهء 90، گزنفون در تاریخ ایران باستان صفحه 316 آورده است. می توان خلاصه کرد که داریوش سه یم به گرانیک و ایسوس، به جنگ اسکندر مقدونی نرفته است زیرا، اسکندر در آغاز کارش کسی نبوده و نام و نشانی نداشته تا شاهنشاه هخامنشی از سفرش تا کنار دریای روم، پیش از دوهزار و پانصد کیلومتر راه پیمایی کند و به جنگ اسکندر برود، چون در گرانیک و ایسون جنگی میان اسکندر و داریوش پیش نیامده این نیز که داریوش خانواده و مادر پیر خود را بیش از دو هزار و پانصد کیلومتر در راه شاهی برده و از آنجا پس از به اسارت در آمدن مادرپیر و ملکه داریوش به دست اسکندریان، و اینکه خود برگرده اسبان تندرو سوار و از میدان جنگ گریخته باشد افسانه ای بیش نیست، زیرا علاوه بر اینکه هیچ کس مادر پیر خود را به میدان جنگ نمی برد اصولا پادشاهان هخامنشی ملکه نداشته اند، جنگ میان داریوش و اسکندر، در پیرامون اربیل، در گوگه مله – Gaugamela – (گردنه گوساله) روی داده و داریوش در آنجا به دست فرمانده نگهبانان خود کشته شده است. پس ازین واقعه و بی سرپرست ماندن کشور، اسکندر به کشور داریوش دست یافته است، اسکندر باشتاب یکراست راهی شوش شده تا پیش از رسیدن زمستان خود را به پایتخت هخامنشیان برساند، پس او از اربیل به بابل نرفته بلکه از راه شاهی رهسپار شوش شده است، (از شرح دلایل نویسنده چشم می پوشیم) پس از چپاول پایتخت، به سوی فارس براه افتاده اند، در کهگیلویه مردم دلیر آن کوهستان راه را بر سپاه اسکندر بسته اند، جوریکه اسکندر ناگزیر به عقب نشینی شده است، پس از شکست سپاه اسکندر از مردم کهگیلویه، اسکندر به سوی تخت جمشید نرفته بلکه سپاه خود را دو ستون کرده، یکی را با خود از راهی که آمده بوده به سوی شوش برگردانده و ستون دیگر را دنبال رودخانهء زهره که نزدیک هندیجان به دریا می ریزد. به خلیج فارس فرستاده است... اسکندر در «شهر زور» در گذشته است.

·      هلن فیل و، هلنیسم : یک تاریخدان آلمانی به نام دریزن – J. G. Droysen – در سال 1833 کتابی دربارهء اسکندر نوشته و برای نخستین بار فرهنگ یونان باستان، از زمان اسکندر تا طهور حضرت عیسی را – Hellenismus – نامیده است. هلنیسم واژهء یکصد و چهل ساله است و ریشهء تاریخی ندارد. پس از دریزن تاریخ دانان باختری تلاش کردند که برای واژهء هلنیسم ریشهء یونانی بتراشند. پایه و مایه هلنیسم که تنها دگرگونی بزرگ فکری در یونان باستان بوده است چیست؟ در تاریخ یونان باستان به چهار واژه Hellen - ، - Hellas – Helena – و Helios – برمی خوریم که می توانند ریشه واژهء هلنیسم بوده باشند (بترتیب عبارتند از نام مسردی در افسانه های یونان باستان – نام بخشی از کنار باختری دریای اژه و گویا زمانی هم تکهء میانی شبه جزیره یونان – دختری زیبا و بی وفا در افسانه های یونان باستان – و بالاخره:«یونان باستان.»

·      Hellios – را خدای روشنی می دانستند که سوار بر اسبان سفید، روزها در آسمان جولان می دهد و شب هنگام در زورق زرین به پایگاه نخستین خود بازمی گردد. این همان «بغ مهر»، ایزد آریائی هاست که آنرا یونانی کرده اند، بغ مهر، ایزد ایرانیان و هندوان در زبان یونانی باستان «باکوس» شده است... آنچه امروز «هلنیسم» نامیده می شود، فرهنگ پرمایه و درخشان مهریان بوده است که از ایران زمین و کشور هتیت ها و میتانی های آسیای کوچک به یونان رفته بوده است، تاریخدانان باختر اینرا وارونه نمایانده اند. هلن فیل پیرو آئین مهر بوده است نه دوستدار یونان، زیرا یونان در هیچ زمان «هلن» نامیده نمی شده است.

اطلاعات مقاله:

مجله رودکی٬ سال چهارم٬ شماره ۴۶ـ مرداد ۱۳۵۴ـ صفحات  ۳۰ و ۳۱

مجموعه : لاله تقیان و جلال ستاری

آماده سازی برای انتشار: رضا اردو

 

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید

http://anthropology.ir/node/11294

 

 

تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.