(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

زردآلوی پامیر با طعم لبخند!

شکوفه آذر
tajikistan-8040.jpg

به بکی(ربکا، همسفر امریکایی ام) گفتم که به این خانه برویم و کمی استراحت کنیم. با کمی کج خلقی پذیرفت. طبیعی بود در فرهنگ امریکایی او، هیچ کسی حق ندارد بدون دعوت به خانه یا باغ کسی برود. بکی غرغر کرد: "تو حق نداری بری توحیاط خونه مردم. اینجا دیوار نداره اما معلومه که مال کسیه!" گفتم: "می دونم".  اینجا خوشبختانه تاجیکستان بود و من آداب روستاییان آن را که بسیار نزدیک به آداب روستاییان خودمان بود، می دانستم.

آن روز حداقل 15 کیلومتر با کوله پشتی های 10_15 کیلویی مان راه رفته بودیم. من مریض بودم و در تمام راه از چشمه های جوشان که گوشه و کنار از زمین جوشیده بود، آب نوشیده بودیم و نهارمان تکه ای ژامبون محلی با نان بود که آن را هم با رهگذر پیری که ناگهان جلویمان سبز شده بود، شریک شده بودیم. رهگذری که پیش از غذا، در حین آن و بعد از آن، حتی کلمه ای با ما حرف نزد! وقتی که داشت از خیابان با یک تنه بلند چوب روی شانه هایش عبور می کرد، ما با دست اشاره کرده بودیم که بفرما غذا، او هم آمده بود. بعد هم در حالی که با لبخندو سر تکان دادن از ما خداحافظی می کرد با همان کنده درخت روی شانه هایش در پیچ جاده، دور شد.
 دختر نوجوانی نزدیک خانه بود. گفتم: "ما مسافریم می تونی به ما چایی بدی؟" چشم های قهوه ای روشنش را لحظه ای به من دوخت و بعد بدو رفت و مادرش را صدا کرد. زنی جوان اما با صورتی شکسته و پلک های پف آلود و موربی که نیمی از چشم هایش را پوشانده بود با لبخند از خانه کوچک پامیری بیرون آمد. با چشم های پرسشگرش در حالی به ما نگاه می کرد که لبخند از لبهایش محو نمی شد. به ما خوشآمد گفت. بکی قهر آلود گوشه حیاط ایستاده بود و نزدیک نمی شد. زن به او اصرار کرد تا نزدیک تر بیاید و گوشه حیاط بنشیند. نمی دانم تا به حال از انیحیاط های خیلی تمیز اما خاکی مازندران و گیلان را دیده اید؟ حیاطی صاف بود که بجز خاکی که معلوم است بارها و بارها و بارها جارو شده، چیزی روی آن نیست. حتی یک گلوله خاک اضافی!
زن که هنوز ته مانده هایی از زیبایی در صورتش بود، دخترش را فرستاد تا آب بیاورد. من مثل همیشه شروع کردم به حرف زدن از در و دیوار تا زن با ما احساس راحتی کند و نهایتا اعتماد. همین طور که از ایران و تاجیکستان و زنان زیبای پامیر و کوهستان گرم حرف می زدم، دخترک را می پاییدم که از جوی آبی که از رودخانه گل آلود همجوار، منشعب شده بود، آب بر می داشت. با لبخند نگاهش کردم که آب کاملا گل آلود و کرم رنگ را در ظرف چدنی روی تنور گذاشت و زن زیرش آتش روشن کرد. با خودم گفتم:" هر چه باداباد. من که در هر صورت مریض هستم!" اغلب توریست ها در تاجیکستان بخاطر نوشیدن آب شهر "دوشنبه" مسموم می شدند، من هم همین طور. آب جوشید. زن در پاکت چای شهرزاد را باز کرد، یک مشت چای ریخت و به من گفت: چای ایرانی است
در افغانستان و بقیه راه هم چای ایرانی بود اما بخاطر اینکه خوب دم نمی کشید یا اصلا طرز تهیه آن طوری دیگری بود، هیچ کدام طعم و عطر چای ایرانی را نداشت. ما به داخل خانه رفتیم. خانه به سبک پامیری بود و تاریک اما به جای 5 ستون، 3 ستون داشت. داخل خانه ها در پامیر تاجیکستان پنج ستون کار گذاشته می شود به نیت 5 تن. ( البته بعضی از محققان معتقدند که این 5 ستون در حقیقت نشانه 5 امشاسپندان است که بعدها بخاطر اینکه این مردم مسلمان شدند آن را به 5 تن نسبت دادند) . فقرا در خانه های کوچکشان، 3 ستون کار می گذارند و خداوند حتما این کوتاهی را به فقر آنها می بخشد. پامیری ها، مسلمان و اسماعیلی مذهب هستند. تنها جمعیت مسلمان جهان که صد در صد آنها اسماعیلی مذهب است. مذهبی که منشا کاملا ایرانی دارد _ همان ماجرای حسن صباح و قلعه الموت _ و بازمانده های اندکی از این انشعاب دینی امروزه در ایران زندگی می کنند.
دور تا دور خانه پامیری سکوست و همه روی این سکوهای عریض می نشینند، غذا می خورند و می خوابند. روی دیوار هیچ تصویر و قاب عکسی نبود. تنها یک قاب عکس متوسط کج روی یکی از ستون های چوبی بود. تصویر مردی میانه سال. مردی که بعدها و در ادامه سفر به شهر خاروق فهمیدم که "امام زمان " یا امام حاضر اسماعیلی مذهب هاست. مردی که با همسر زیبای سویسی اش در سوییس زندگی می کند و موسس بنیاد "آقا خان" است. این بنیاد با کمک های مالی اش، مردم فقیر و منزوی پامیر را که همواره در طول دهه های اخیر با دولت مرکزی تاجیکستان، اختلاف و درگیری داشته اند، حمایت می کند. این "امام زمان" با پاپیون و کت و شوار سویسی،  مردم را به تعالی و در عین حال این جهانی بودن تشویق می کند و به همه جوان ها توصیه می کند که برای ساختن پامیری زیبا و مدرن در آینده، زبان انگلیسی بیاموزند تا بتوانند از انزوای تاریخی بیرون بیاند و با جهان ارتباط برقرار کنند
بجز این قاب و نمدهایی که روی آن نشسته بودیم، دو پشتی کهنه، یک قفس حصیری که کبک کوچکی در آن سرو صدا می کرد، در اتاق چیزی دیگری نبود. زن همین طور از این طرف خانه به آن طرف خانه می رفت تا وسایل سفره را مهیا کند: دو پیاله، یک نعلبکی شکر و نان. زن چشم موربی سفره نانی را باز کرد که در آن تکه های کوچک نان بیات مثل دانه های الماس نگه داری می شد. با نگاه او را تعقیب کردم که از اتاق خارج شد و به کنج تاریکی فرو رفت. در مسیر حرکت او، در سایه روشن فضای خانه، روی یک سکوی بزرگ گلی، تعداد زیادی گونی برنج ایرانی، روغن لادن، گونی شکر و بسته های چای شهرزاد دیدم. من بجز در خانه های قدیمی شمال این همه برنج و چای و روغن یکجا، در هیچ خانه ای ندیده بودم. چیزی شبیه انبار مایحتاج سالانه بود. همین طور هم بود. زن گفت: اینجا از شهر خیلی دور است و راه هم خراب. زمستان که آب بالا می آید اصلا راهی به دوشنبه نیست. حتی گاهی راه خاروق را هم آب می برد. ما پول سالانه مان را از کشت گندم و فروش گردو و زرد آلو و جوراب های پشمی جمع می کنیم و از وانت هایی که سالی دو سه بار در طول تابستان به اینجا می آیند، خرید می کنیم.
به انبار آذوقه کوچکش با چشمهایی که رضایت برق می زد، نگاه کرد و گفت: ما در زمستان همین ها را می خوریم. اگر داشتیم نان هم می خوریم اگر نه، همین ها کافی است. خدا را شکر.  
چای آماده شد و در پیاله های کوچک چای سیاه ریخته شد. بخار در فضای تاریک اتاق زیر اشعه های کم نور آفتاب که از تنها روزنه سقف به درون می تابید، پخش شد. برق در روستاهای دور دست پامیر، یک امکان تجملاتی محسوب می شود که هر روستایی از آن برخوردار نیست. هنوز از چای بخار بلند می شد که سه زن همسایه و یک مرد به جمع ما اضافه شدند. مرد باریک و بلند بود با چکمه و لباس کار. همه به هم دست دادیم. زن به آنها گفت که ما جهانگرد هستیم و پیاده می رویم به خاروق. زنها حرف نمی زدند. فقط گاهی که با سماجت نگاهشان می کردم تا بلکه به حرف زدن ترغیب شوند، در جواب به من لبخند تحویل می دادند و سرجایشان جابه جا می شدند. اما مرد توضیح داد که راه طولانی است و هیچ ماشینی از این جاده خطرناک و خراب کناره دره  عبور نمی کند. مگر هفته ای دو مینی بوس مسافربر که پشت سر هم حرکت می کنند تا اگر یکی خراب شد آن دیگری به دادش برسد.
 چای سیاهی که در آن خانه پامیری تاریک و خنک، با آب گل آلود نوشیدم، بهترین چای در تمام طول سفر سه ماهه ام بود. عجیب بود، چای کاملا معطر و شفاف بود.
همین طور که چای می نوشیدم و می گذاشتم که بوی و طعم خوش و تلخ آن از گلویم بگذرد و مثل خون، وارد رگ هایم شود، صدای عجیب کبک را شنیدم که انگار با دخترک که کنار قفسش چمباتمه زده بود، حرف می زد. به گمانم دختر 14 ساله بود. با قدی کوتاه و موهایی کمی بولوند و آشفته. توی کوله پشتی ام را گشتم و یک بسته پسته و برس سر را که پشتش آیینه بود، پیدا کردم. بسته پسته را به زن و برس سر را به دختر هدیه دادم. زن گفت: "پسته؟ شنیده بودم. پسته ایران!" و یک دانه را خورد. دختر به برس نگاه کرد و به من. هیچ چیز نگفت.
باید راه می افتادیم. پیش از تاریکی باید 15 کیلومتر دیگر راه می رفتیم و جایی در میان چمنزار و رودخانه برای چادر پیدا می کردیم.
وقتی سرمان را خم کردیم و از در کوتاه خانه بیرون آمدیم، همه برای بدرقه مان ایستادند و  با مهربانی لبخند زدند و بهمان دست دادند. من هر چهار زن را بوسیدم. وقتی کمی دور شدیم برگشتم تا برایش دست تکان دهم.  می خواستم تا آخرین لحظه آن خانه کوچک و تک افتاده در قلب سنگ ها و چهره آن زن زیبای چشم موربی و دختر نوجوانش را بخاطر بسپارم. دخترک را دیدم که از لا به لای مزرعه کوچک گندم بیرون دوید و به سمت ما آمد. در دست هایش یک کاسه سفالی آبی رنگ، پر از زرد آلوهای رسیده و خنک بود. ما هیچ چیز به هم نگفتیم. خیلی وقت ها لبخند از هر کلامی بهتر است. دوست داشتم همه زردآلوهایی که او با آن نگاه مهربان به من داده بود، یک جا بخورم، هر چند که مریض بودم. مریضی من به لبخند و زردآلوی خنک او می ارزید.

27  تیر1384  تاجیکستان. جاده 300 کیلومتری بین دوشنبه( پایتخت) و خاروق(مرکز منطقه پامیر و اسماعیلی مذهبان

 

این مطلب جزو مطالبی است که در نقص فنی از سایت حذف شده بودند و تاریخ انتشار اصلی آن سال 1386 است.

 

shokoofeh_azar@yahoo.com

 

 

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.