هربرت مارکوزه: نه تنها به کار بردن فناوری، بلکه خود فناوری است که سلطه را( بر طبیعت و بر انسان ها) بر قرار می کند، سلطه روش مندانه، علمی، حساب شده و حسابگرانه ( فرهنگ و جامعه، 1965)
پرونده ی «پرویز رجبی»
تهیه و تنظیم: زهرا سلطان مرادی
در بهار سال ۱۳۱۸ در روستای امامقلی، حدود ۴۰ کیلومتری قوچان، به دنیا آمد. کودکی را در زادگاه پدرش در روستای آقکند، بین میانه و زنجان سپری کرد و در همان جا به مدرسۀابتدایی رفت.چون پدرش از فعالان فرقه دمکرات بود بعد از سقوط حکومت پیشهوری پدرش به شوروی گریخت و او همراه مادر به قوچان رفت و در حالی تحصیل در کلاس اول ابتدایی را ادامه داد که فارسی کمی میدانست و در مدرسۀ قبلیاش تنها زبان ترکی آذربایجانی را تدریس کردهبودند. در مشهد دیپلم گرفت و به استخدام اداره فرهنگ قوچان (آموزش و پرورش کنونی) درآمد و آموزگاری را پیشه کرد. در سال ۱۳۳۸ به تهران آمد و در بانک صادرات استخدام شد و تا ۱۳۴۲ در آن بانک کار میکرد.
فهرست:
مقدمه
شرح حال
استقلال فکری دکتر رجبی
آثار
نمونه هایی از آثار مشهور پرویز رجبی
-سده های گمشده
-کتاب وزین کویر های ایران
-یافته های تازه از ایران باستان
اشعار وی
شعری که در واپسین روزهای عمرش سرود
چهار سروده منتشر نشده وی
علم بهتر است یا ثروت
برخی از پژوهشهای دکتر رجبی
-تیرگان
-میراث ملی –بار امانت و قند پارسی
نشستهای رجبی
-کوروش کبیر از نگاه رجبی
-اگر دست نداشته باشم با دهانم خواهم نوشت
پرویز رجبی زوایای تاریک تاریخ را برای ما روشن کرد
مصاحبه های دکتر رجبی
-مکتب تاریخ زدایی رجبی
-زبان فارسی و فارسی گویان
-هویت ایرانی در کلام رجبی
-پرویز رجبی و سقوط ساسانیان
انتقادهایی به رجبی
دیدگاه رجبی در مورد آدمیت
ایران رجبی را از دست داد
یادداشتی به مناسبت در گذشت پرویز رجبی
مقدمه
"همه عاشق می شوند.مارمولک ها هم عاشق می شوند.منتها عشق در پوست خود پنهان است و از حصار پوست آسان رها نمی شود. گاهی تا آخر عمر اسیر می ماند."
متاسفانه عشق پوست دیگری هم دارد که دباغش و ملک الرقابش دیگران هستند. اما سخت ترین عشق ها عشقی است که ریشه ای بدون پیوند مستقیم با عشق دارد.!(پرویز رجبی)
جملات فوق برگزیده ای از سخنان زیبای دکتر پرویز رجبی است،اینجانب در ادامه مختصر مطالبی راجع این شخصیت برجسته کشورمان جمع آوری نموده ام تا ایشان را کمی بیشتر بشناسیم.
شرح حال – ویکی پدیا
در بهار سال ۱۳۱۸ در روستای امامقلی، حدود ۴۰ کیلومتری قوچان، به دنیا آمد. کودکی را در زادگاه پدرش در روستای آقکند، بین میانه و زنجان سپری کرد و در همان جا به مدرسۀابتدایی رفت.
چون پدرش از فعالان فرقه دمکرات بود بعد از سقوط حکومت پیشهوری پدرش به شوروی گریخت و او همراه مادر به قوچان رفت و در حالی تحصیل در کلاس اول ابتدایی را ادامه داد که فارسی کمی میدانست و در مدرسۀ قبلیاش تنها زبان ترکی آذربایجانی را تدریس کردهبودند. در مشهد دیپلم گرفت و به استخدام اداره فرهنگ قوچان (آموزش و پرورش کنونی) درآمد و آموزگاری را پیشه کرد. در سال ۱۳۳۸ به تهران آمد و در بانک صادرات استخدام شد و تا ۱۳۴۲ در آن بانک کار میکرد.
در سال ۱۳۴۲ با کمک قاضی خیرخواهی در دادگستری قوچان برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. در سال ۱۳۴۹ وقتی از آلمان بازگشت دارای دو دختر به نامهای کتایون و بیتا بود و از دانشگاه گوتینگن آلمان دکترا گرفته بود.[۲] در بازگشت نخست به استخدام دانشگاه اصفهان درآمد و بعد توسط ساواک اخراج شد. پس از اخراج از وزارت علوم و آموزش عالی در سال ۱۳۵۳ سرانجام مرکز تحقیقات ایرانشناسی را تأسیس کرد. بعد از انقلاب این مرکز تعطیل شد و اجازۀ ورود به دانشگاه را نیز به وی ندادند. تأسیس مهد کودک و رانندگی یکی از سرویسهای این مهد کودک به مدت ده سال تنها شغلی بود که داشت.
در ۱۳۶۷ مجدداً به آلمان رفتند و به مدت ۶ سال به تحقیق و تدریس در دانشگاههای دانشگاه ماربورگ و گوتینگن مشغول بود. در ۱۳۶۹ دیوان عدالت اداری رای به محکومیت دانشگاه در اخراج وی داد اما این رای توسط دانشگاه نادیده گرفت شد. سرانجام در ۱۳۷۳ به ایران بازگشت و ریاست بخش ایرانشناسی دایرةالعم ارف بزرگ اسلامی را به عهده گرفت. fa.wikipedia.org/wiki/پرویز_رجبی
استقلال فکری دکترپرویز رجبی- فارس نیوز
استاد رجبی، نمونهای ممتاز و کمیاب از یک «مورخ مستقل» است. مفهومی که بسا فراتر از بیطرف بودن، و ارزندهترین ویژگی برای یک تاریخنگار دانسته میشود. آنگاه که ایشان، قلمی که همواره به حرمت آن سوگند میخورد را بدست میگیرد، نه تنها از تمامی وابستگیها و مصلحتهای گوناگون روزگار دوری گزیده، بلکه تمامی دلبستگیهای شخصی خود را نیز به کناری نهاده و حتی در اعماق ذهن و اندیشه خود نیز مجالی به عاملهای سلب استقلال نمیدهد.
همگان میدانیم که استقلال فکری یک پژوهشگر، در جامعه مطلقگرای ایرانی که از دیرباز هر پدیدهای را به نیکی و بدی، به خیر و شر مطلق، و یا به روشنایی و تاریکی تفکیک کرده و جایی برای سایهروشنهای میانی باقی نگذاشته، تا چه اندازه دشوار و گاه ناممکن است. بویژه در جامعهای که در هنجارهای تازهاش، مورخ را به دید ابزاری مینگرد که وظیفه یافتن اسناد و مدارکی برای احکام پیشاپیش صادر شده ذهنی خود را بر عهده دارد.
چنین است که هر روز از شمار خوانندگان و منتقدان علمی و یا کسانی که قصد آگاهی تاریخیِ واقعگرایانه و بیطرفانه را دارند، کاسته میشود و به شمار هزاران چشم یکسونگری افزوده میشود که با معیار وابستگیهای گوناگونِ میهنی یا مکتبی و یا دیگر منافع و دوستداشتههای خود، در لابلای نوشتههای مورخ به دنبال نکتههایی برای خردهگیریهای جانبدارانه میگردند. بسا کسانی که هنوز پا به مرحله شاگردی نگذاشتهاند، به خود اجازه میدهند که به بحث و مناظره با استادی بپردازند که ۴۵ سال سابقه تألیف و پژوهش، و دهها اثر تحقیقی و ادبی منتشرشده در کارنامه خود دارد.
استنباطهای استقلال فکری و تاریخنگاری واقعگرایانه و بیطرفانه، به اندازهای برای آقای رجبی بعنوان یک اصل خدشهناپذیر شناختهشده است که حتی شخصی خود را نیز نه در درون متن، که در «حاشیهای بر تاریخ» مینگارد و آشکارا تمایزی برجسته میان آنچه بر مبنای اسناد تاریخی فرادست آمده، با استنباطهای خود قائل میشود. استنباطهایی که به نظر بسیاری از خوانندگان «هزارههای گمشده» و «سدههای گمشده»، خواندنیترین بخش تاریخنامههای ایشان است .
بیگمان بسیاری از کسانی که دکتر رجبی را تنها از طریق آثار تاریخی و پژوهشی میشناسند، ذرهای گمان نبردهاند که او برخلاف آن خشکی و جدیتی که در آثار تاریخیاش هویدا است، تا چه اندازه دارای روحیهای عاطفی، و احساساتی ناب و شورانگیز است. آنگاه که در «سیمرغ»- دوستداشتنیترین کتاب خود- از چشماندازهای سراسر برف و یخ میگوید، و از سپیدی فرشتههای برفی و جادهها و بیدها و پرندگان یخی سخن میراند؛ آنگاه که در «لاهوت» از سکوت میگوید و از مرز آبی در آبی دریا و آسمان؛ آنگاه که در «شهر ما» از قصه دوری پدر و غصه رفتن مادر میگوید؛ و آنگاه که از «بوی چادر مادر» با گلهای ریز گل بهی آن مینویسد؛ میتوان به روحیه مردی پی برد که به زلالی همان «سیمرغ»اش، میهن و مردم و بویژه جنبشهای مردمیاش را دوست میدارد. بیشتر از هر آن کسی که مدعی آن بوده و تنها شعارش را سر داده است. اینچنین است که خواننده از خود میپرسد، چگونه این مرد توانایی نادیده انگاشتن تمامی امواج خروشان و ژرف دریای احساسات خود را بهنگام کار پژوهشی مییابد؟
خواننده بزودی در مییابد که با دو پرویز رجبی متفاوت روبروست. از یکسو، تاریخنگاری واقعنگر، منصف، غیر وابسته، دقیق و بیرحم؛ و از سویی دیگر، یک ادیب و شاعر پر احساس و خلاق با توصیفها و آفرینشهای ادبی حیرتانگیز، و حتی یک طنزپردازِ نکتهسنج و صاحبسبک و چیرهدست در گفتگوهای دوستانه.
هر چند که در جامعه ما، بهرغم سخنان فراوانی که گفته میشود، علاقه چندانی به مطالعات تاریخی وجود ندارد (چرا که همگان همه چیز را میدانند)، اما به گمانم دور نیست که تاریخنگاری معاصر ایرانیان را که از مشیرالدوله پیرنیا آغاز شده است، به لحاظ شیوه و سبک منحصربفرد و نوآورانه آقای دکتر رجبی به دو دوره متمایز پیش و پس از «هزارههای گمشده» تفکیک کنیم و آنرا بنام «مکتب تاریخنگاری رجبی» بشناسیم.
قلم و دست استاد هماره توانا باد که همین یک دست، دست بسیار کوشا و پر است.( www.farsnews.com/printable.php?nn=8602300074)
اثار دکتر رجبی –ایران فرهنگ
از تألیف های دکتر پرویز رجبی می توان به؛ ترازوی هزارکفه، کریم خان زند و زمانه او، هزاره های گمشده، سده های گمشده، معماری ایران در عصر پهلوی، شما در این خانه حقی ندارید، ایران شناسی فرازها و فرودها، تخت جمشید بارگاه تاریخ، تاریخ خط میخی فارسی باستان، کاشان نگین انگشتری تاریخ ایران و... از ترجمه هایش می توان به؛ کویرهای ایران نوشته سون هدین، از زبان داریوش اثر هاید کاری کخ، شهریاری ایلام اثر والتر هینتس، ماه عسل ایرانی نوشته ویلهم لیتن، مارکوپولو در ایران اثر آلفونس گابریل، یافته های نو نوشته والتر هینتس و... از داستان هایش می توان به؛ لاهوت، سیمرغ، شهر ما، ماهی قرمز حوض همسایه و دشنه و سیب گمشده و از شعرهایش هم به «دیوارنوشت ها» اشاره کرد.
کریم خان زند و زمان او ، ۱۳۵۲، ۱۵۵۴، ۱۳۵۶، ۱۳۷۵-
معماری ایران در عصر پهلوی ، ۱۳۵۶
جندق و ترود دو بندر فراموش شده کویر بزرگ نمک ، ۱۳۵۳، ۱۳۵۶، ۱۳۸۴-
جشنهای ایرانی ، ۱۳۵۸، ۱۳۷۵ ، ۱۳۸۵-
تاریخ خط میخی فارسی باستان ، ۱۳۵۹-مهر ایران، ۱۳۷۷-تخت
جمشید بارگاه تاریخ ، ۱۳۷۷-
ارج نامه شهریاری ، ۱۳۸۰-
ایرانشناسی، فرازها و فرودها ، ۱۳۸۱-
هزارههای گمشده: اهورمزدا، زرتشت، اوستا، جلد ۱، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-
هزارههای گمشده: هخامنشیان به روایت، جلد ۲، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-هزاره
های گمشده: از خشیارشا تا فروپاشی هخامنشیان، جلد ۳، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-
هزارههای گمشده: اشکانیان، جلد ۴ ، ۱۳۸۱ ، ۱۳۸۳-
هزاره های گمشده: ساسانیان، جلد ۵ ، ۱۳۸۲ ، ۱۳۸۳-ترازوی هزارکفه ، ۱۳۸۳-
شما در این خانه حقی ندارید ، ۱۳۸۳-ایران، ۱۳۸۴-
سدههای گمشده، مجلد ۱، از فتح ایران به دست اعراب تا بر آمدن صفاریان (۱۳۸۵)-
سدههای گمشده، مجلد ۲، صفاریان، سامانیان، غزنویان، غوریان (۱۳۸۵)-
سدههای گمشده، مجلد ۳، علویان، دیلمیان، آل زیار و آل بویه (۱۳۸۵)-
سده های گمشده، مجلد ۴، سلجوقیان (۱۳۸۷)-
فرمایشهای شاهان، آماده چاپ در سال ۱۳۸۵-
سفرنامه اونور آب، ۱۳۸۴-۱۳۸۵-
خوشا شیراز...، زیر چاپ، ۱۳۸۵-
تاریخ جامع کاشان، برای بنیاد کاشان-
تاریخ ایران در دوره ایلامی، مادی و هخامنشی (کتاب درسی دانشگاه پیام نور)، ۱۳۸۴-
کریم خان زند و زمان او ، ۱۳۵۲، ۱۵۵۴، ۱۳۵۶، ۱۳۷۵-
معماری ایران در عصر پهلوی ، ۱۳۵۶
جندق و ترود دو بندر فراموش شده کویر بزرگ نمک ، ۱۳۵۳، ۱۳۵۶، ۱۳۸۴-
جشنهای ایرانی ، ۱۳۵۸، ۱۳۷۵ ، ۱۳۸۵-
تاریخ خط میخی فارسی باستان ، ۱۳۵۹-مهر ایران، ۱۳۷۷-تخت
جمشید بارگاه تاریخ ، ۱۳۷۷-
ارج نامه شهریاری ، ۱۳۸۰-
ایرانشناسی، فرازها و فرودها ، ۱۳۸۱-
هزارههای گمشده: اهورمزدا، زرتشت، اوستا، جلد ۱، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-
هزارههای گمشده: هخامنشیان به روایت، جلد ۲، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-هزاره
های گمشده: از خشیارشا تا فروپاشی هخامنشیان، جلد ۳، ۱۳۸۰، ۱۳۸۳-
هزارههای گمشده: اشکانیان، جلد ۴ ، ۱۳۸۱ ، ۱۳۸۳-
هزاره های گمشده: ساسانیان، جلد ۵ ، ۱۳۸۲ ، ۱۳۸۳-ترازوی هزارکفه ، ۱۳۸۳-
شما در این خانه حقی ندارید ، ۱۳۸۳-ایران، ۱۳۸۴-
سدههای گمشده، مجلد ۱، از فتح ایران به دست اعراب تا بر آمدن صفاریان (۱۳۸۵)-
سدههای گمشده، مجلد ۲، صفاریان، سامانیان، غزنویان، غوریان (۱۳۸۵)
سدههای گمشده، مجلد ۳، علویان، دیلمیان، آل زیار و آل بویه (۱۳۸۵)
سده های گمشده، مجلد ۴، سلجوقیان (۱۳۸۷)
فرمایشهای شاهان، آماده چاپ در سال ۱۳۸۵
سفرنامه اونور آب، ۱۳۸۴-۱۳۸۵
خوشا شیراز...، زیر چاپ، ۱۳۸۵
تاریخ جامع کاشان، برای بنیاد کاشان
تاریخ ایران در دوره ایلامی، مادی و هخامنشی (کتاب درسی دانشگاه پیام نور)، ۱۳۸۴
تاریخ ایران در دوره سلوکیان و اشکانیان
ترجمه ها
سال |
نام اثر |
نام نویسنده |
کویرهای ایران |
سون هدین |
|
مارکوپولو در ایران |
آلفونس گابریل |
|
سفرنامه نیبور |
کارستن نیبور |
|
ماه عسل ایرانی |
ویلهم لیتن |
|
از زبان داریوش (ده چاپ) |
||
یافتههای نو |
والتر هینتس |
|
داریوش و ایرانیان جلد ۱ |
والتر هینتس |
|
داریوش و ایرانیان جلد ۲ |
والتر هینتس، |
|
۱۳۸۰ آماده چاپ |
نامنامه ایران باستان |
|
آماده چاپ |
شهریاری ایلام |
والتر هینتس، |
هنر جهان اسلام |
ارنست گروبه |
داستان –ایران فرهنگ
شهرما (مجموعه قصه)، ۱۳۵۲، ۱۳۸۴
ماهی قرمز حوض همسایه (مجموعه قصه)، ۱۳۵۷
دشنه و سیب گمشده (رمان)، ۱۳۷۹
لاهوت (رمان)، ۱۳۸۴
سیمرغ (رمان)
مقالات:صدها مقاله ی علمی در مجلات و دانشنامه ها ی معتبر کشور.
زندگینامه های:حسن فدایی (1357)-دکتر مرتضی شیخ (1286 - 1355)-عبدالحمید روحبخشان (1317-1390)-علی ابوالحسنی (1334-1390)-ابراهیم یونسی (1305-1390)-علی آقاغفار (1336-)-یونس نوربخش (1344)-فرهاد دانشجو-عبدالحسین زرینکوب (1301-1378)-مجدالدین کیوانی (1316-)-کیانوش کیانی هفت لنگ (1335-)-سید محمد صادق سجادی (1333-)-محمد کاظم موسوی بجنوردی (1321-)-خوارزمی( - )-سید محمد تقی زاده مطلق (1333-)-احمد منزوی (1304-)-اسدالله امرایی (1339-)-سید محمد مجابی (1344-)-پیروز سیّار (1339-)-حسین الهی قمشهای (1318-)-حمدالله مستوفی (680- 750)-محمود روحالامینی(1307-1389)-آشنایی با درگذشتگان اهل فرهنگ، ادب و علم ایران در سال 1389-سعید ارباب شیرانی (1316-1389)-حسین آقابزرگ (1327- 1389)-رضی هیرمندی (1326-)-زندگینامه چهرههای ادبی، فرهنگی، فلسفی و علمی ایران-محمد رضا یوسفی (1332-)-دکتر محمد عبداللهی (1323- 1389)-حسن امداد (1300- 1389)-شمسآل احمد (1308-1389)-آلنوش طریان (1299- 1389)-غلامرضا اعوانی (1321-)-علینقی منزوی (1301-1389)-کاظم برگنیسی (1335-1389)-رحیم رضازاده ملک (1319-1389)-توران میرهادی (1306-)-محمد بهمنبیگی (1299 -1389)-علی محمد حقشناس (1319- 1389)-محمدجعفر محجوب (1303-1374)-محمد خوانساری (1300- 1388)-محمد معین (1293- 1350)-جواد مجابی (1318-)-محمد میرکیانی (1337-)-ذبیح الله منصوری (1276- 1365)-حمدعلی اسلامی ندوشن (1304- )-محمد قاضی (1292- 1376)-جلیل تجلیل (1303-)-میر جلال الدین کزازی (1327-)-هوشنگ گلشیری (1316- 1379)-خسرو فرشیدورد (1308- 1388)-محمد ایوبی (1321- 1388)-محمد استعلامی (1315-)-مصطفی مستور (1343-)-سید علیرضا مرندی (1318-)-مهدی سحابی (1323- 1388)-جلال فهیم هاشمی (1316-1388)-محمد علی موحد (1302-)-غلامحسین مصاحب (1289-1358)-همایون صنعتیزاده (1304-1388)-عبدالحسین شریفیان (1305- 1388)-شیخ شهاب الدین سهروردی (533-570)-اسماعیل فصیح (1313-1388)-مهدی آذر یزدی (1301- 1388)-سلیمان حییم (1266-1348)-محمد رضا سرکار آرانى (1344-)-علی اکبر دهخدا (1255-1334)-محمد امین ریاحی (1302-1388)-مریم صباغ زاده ایرانی (1343-)-رضا سیدحسینی (1305- 1388)-غلامحسین صدری افشار (1313-)-زویا پیرزاد (1331-)-محمد جواد مشکور (1297-1374)-عباس زریاب خوئی (1297- 1373)-مهدی حائری یزدی (1302-1378)-عزتالله فولادوند (1314- )-سید احمد فردید (1289-1373)-فتحالله مجتبایی (1306-)-عنایتالله رضا (1299- 1389)-عنایت الله مجیدی (1322- )-اصغر دادبه (1325-)-علیاشرف صادقی (1320-)-ایرج افشار (1304- 1389)-احمد سمیعی گیلانی (1298ـ)-محمود دولتآبادی (1319-)-سیدعلی اصغر خبره زاده (1302- 1387)-رسول جعفریان (1343-)-عبدالله انوار (1303-)-مصطفی ملکیان (1335-)-محمد قریب (1288- 1353)-سید احمد سیادتی ( 1313- 1387)-ابوعلی سینا (359- 415)-ابونصر فارابی (250- 328)-خواجه نصیرالدین طوسی (581- 653)-جلال ستاری (1310-)-محمد شریفی (1345-)-حسین میرشمسی (۱۲۹۳ -۱۳۸۷)-علیاصغر حداد (1323-)-غلامرضا افشار نادری (1302-1387)-خسرو ناقد (۱۳۲۹- )-طاهره صفارزاده (1315-1387)-محمدرضا باطنی (1313-)-حسن حبیبی (1316-)-محمد مهدی
گزیده سرودههای دکتر پرویز رجبی نیز با نام «دیوار نوشتها» به کوشش محمد صادقی و توسط نشر پایان در بهار ۱۳۹۰ منتشر شدهاست. ( www.iranfarhang.com)
نمونه هایی از اثار مشهور دکتر رجبی
سده های گمشده
«سده های گمشده» یکی از بزرگترین آثار دکتر پرویز رجبی است که پس از هزاره های گمشده و دوران باستان، در این اثر می کوشد تاریخ دوره های بعد را واکاوی کند. جلد نخست این کتاب با مباحثی همچون «حمله عرب ها به ایران؛ موقعیت عرب ها به هنگام رخنه به شمال»، «آغاز فرمانروایی امویان»، «بنی عباس»، «آغاز فرمانروایی دودمان های دوره اسلامی» و «روی دیگر سکه؛ اسلام و نخستین گفت و گوی مثبت تمدن ها» آغاز می شود و به موقعیت ایران و ایرانیان به هنگام حمله عرب ها، نبرد چهار روزه قادسیه، خروج یزدگرد از تیسفون، شکست نهاوند، قیام ابومسلم، جنبش های ایرانیان در زمان بنی عباس و... می پردازد. به باور پرویز رجبی:«صفحه های تاریخ ایران در دوره اسلامی، کمی سریع تر از صفحه های تاریخ ایران باستان ورق می خورند. سده ها تا حدودی جای هزاره ها را می گیرند. اما گم گشتگی همچنان نقش آزاردهنده خود را حفظ می کند... برای من سرگردانی داریوش سوم و یزدگرد سوم به همان اندازه در هزارتوهای تاریخ گم شده اند که سرگردانی سلطان جلال الدین خوارزمشاه یا لطفعلی خان زند... زهر قتل عام نیشابوریان به دست مغول ها و یا دهلویان به دست نادرشاه گرفته شده است یا به عبارت دیگر گم شده است. حتی برخی از رودخانه ها خشک شده اند و دل کوه ها را شکافته اند و راه ها را برای اینکه کوتاه تر بکنند جا به جا کرده اند» وی در این کتاب می کوشد تا آنجا که می تواند هویت این گمشده ها را به مخاطبان بشناساند و در ادامه مجموعه پنج جلدی هزاره های گمشده، مجموعه ده جلدی سده های گمشده ها را پدید می آوَرد که البته با درگذشت وی این اثر ارجمند ناتمام می ماند. او در سده های گمشده به جای تکیه بر جنگ ها و درگیری ها که در این گونه تاریخ نگاری ها روشی سنتی به شمار می آید، به گفت و گوی مدنی ایرانیان با خود و دیگران می پردازد و زیبا بیان می کند که «در اینجا تاج پُرزیور حکیم ابوالقاسم فردوسی است که خواهد درخشید» رجبی در این کتاب در پی آشتی دادن مردم با تاریخ است بنابراین از تاریخ نگاری خشک و سنتی فاصله گرفته، از روایت های ملال آور پرهیز می کند و نگاهی مسئولانه به تاریخ پرفراز و نشیب ایران دارد. تاکنون شش جلد از مجموعه «سده های گمشده» توسط نشر پژواک کیوان منتشر شده است که اثری درخشان در بازخوانی تاریخ ایران به شمار می رود.
سفرنامه انورآب
کتاب «سفرنامه اونورآب» یکی از بهترین و پرطرفدارترین کتاب های پرویز رجبی است. در این کتاب که گزارش سفر دکتر رجبی به کانادا و به تعبیری جامعه شناسی مهاجرت است، از یک سو با سفرنامه ای شیرین و خواندنی مواجه هستیم، و از سویی نیز، با «خودمان» مواجه می شویم. او در این کتاب ذره بین را از روی ما بر نمی دارد و همان دم که در هواپیما نشسته و آغاز سفر می شود، این را صمیمانه با مخاطبان در میان می گذارد:«من اگر در سفرنامه ام درباره خانه های خودمان که در سینه آسمان به یادشان افتاده ام ننویسم، چگونه خواهم توانست از خانه و کاشانه دیاری دیگر بنویسم. مگر می شود به بهانه سفر به اون ور آب این ور آب را ندید از اوج آسمان؟... نه! بنا نیست که سفرنامه من تنها به اون ور آب بپردازد. من از این ور آب هستم. با همه ریشه هایم.» و خود نیک می داند که چنین نگرشی نقدها، اعتراض ها و فریادهایی را نیز می تواند در پی داشته باشد، از این رو با پژمان بختیاری همصدا می شود:«من ای مردم شما را دوست دارم...» و تصریح می کند که:«هرگز شما را فدای دوستی نخواهم کرد و عیب بین شما خواهم بود و سوگند که نه عیب جویتان...» و با چنین رویکردی، خود را با ما، و ما را با خود، همسفر می کند. سفری خاطره انگیز، پرماجرا و مهمتر از همه، تأمل برانگیز. هرچند درونمایه کتاب، همسو با «ستارگان فریب خورده» نوشته فتحعلی آخوندزاده، «سازگاری ایرانی» نوشته مهندس مهدی بازرگان، «خلقیات ما ایرانیان» اثر محمد علی جمال زاده و... است اما اینجا در متنِ یک سفرنامه و با روایتی بسیار جذاب تر از آنچه اشاره شد، مواجه هستیم. رفتارهای ناپسند، عادت های ناخوشایند، معماری بی ذوق و سلیقه و... موضوع هایی هستند که او تلاش دارد با تصویرهایی که دیده و با درنگی بر تاریخ (و نگاه به گذشته های دور و نزدیک) در ذهن ما به پرسش بکشاند. شاید بتوان اثر دیگرش «ناتنی ها» را که انتشارات ایران شناسی در سال 1389 منتشر ساخت را نیز در امتداد این کتاب پنداشت. کتاب «سفرنامه اونورآب» در سال 1386 و توسط نشر اختران راهی بازار کتاب ایران شده است.
برخی ترجمه ههای دکتر رجبی
کتاب وزین کویرهای ایران -ایس ایران
عنوان اصلی کتاب کویر های ایران از راه زمین به هندوستان است. مترجم، دکتر پرویز رجبی، درباره انتخاب نام کتاب چنین ذکر کرده: من با توجه به این که نام کتاب برای خواننده ی ایرانی این توهم را پیش می آورد که موضوع کتاب درباره ی هندوستان است و با توجه به این که تمامی کتاب درباره ایران و کویرهای ایران است، ناگزیر نام << کویرهای ایران>> را به جای از راه زمین به هندوستان برای کتاب برگزیدم.
<<سون آندرسون فون هدین روز نوزدهم فوریه ی 1865 در استکهلم سوئد متولد شد و پس از نخستین سفرش در سال 1886 به ایران تا روز 26 نوامبر 1952، که در استکهلم در گذشت، بیشتر از نیمی از عمر طولانی خود را در سفر- مخصوصاً در سفر به ایران و آسیای مرکزی- گذراند.>>
سفر سون هدین در این کتاب در اکتبر 1905 از مسیر استانبول شروع می گردد و از طریقه کویته ی پاکستان با قطار رهسپار هند می شود.
نثر کتاب همانند دیگر نوشته های پرویز رجبی روان و گیراست.<< زبان ترجمه چنان سلیس است که انسان احساس نمی کند از زبان دیگری به فارسی برگردانده شده است>> کتاب کویر های ایران، سفرنامه ای است که در 942 صفحه چاپ گردیده. نزدیک به 200 صفحه ی کتاب عکس ها و طرح های هدین از این سفر طولانی می باشد که باعث جذابیت فراوان آن شده است. بیشتر عکس ها با توجه به قدمتشان بسیار منحصر به فرداند. ترجمه ی کتاب بار نخست در سال 1355 خورشیدی به چاپ رسیده است. ( is-iran.org)
یافته های تازه از ایران باستان –سیات ایرانشهر ،قیاس آبادی
کتاب”یافتههای تازه از ایران باستان” والتر هینتس، ترجمه ی دکتر پرویز رجبی با حضور مترجم، علی دهباشی، دکتر روزبه زرینکوب و تنی چند از پژوهشگران برگزار شد.
«یافتههای تازه از ایران باستان» (Altiranische Funde und Forschungen) با ۳۶۰ صفحه شامل ۱۰ مقاله ی «جام سیمین نویافته از دوره ی ایلام کهن»، «سنگ نبشته ی نویافته ی خشایارشا از تخت جمشید»، «سنگ نبشته ی سه زبانه ی آرامگاه داریوش»، «عناصر مادی و ایلامی در دربار هخامنشی»، «هیئت های نمایندگی در نگاره های تخت جمشید»، «نگاره های اردشیر اول ساسانی»، «نگاره های صخره ای ساسانی در داراب»، «قیصرهای رومی در نگاره های شاپور اول»، «کردیر در نگاره های صخره ای» و «نبشته های تازه یافته از روزگار ساسانیان» می باشد، در پانزدهم اسفندماه در تالار گفت و گو انتشارات ققنوس با خوانش مقدمه ی کتاب توسط زهره حسین زادگان رونمایی شد.
علی دهباشی سردبیر مجله بخارا، با بیان این که تنها عشق به تاریخ، فرهنگ ایران و زبان فارسی است که نویسنده ای را وامی دارد تا راه دشوار تاریخ نگاری را انتخاب کند و با یادی از کوشش های ارزنده ی مشیرالدوله پیرنیا در تدوین تاریخ ایران و با اشاره به کمبود منابع در مطالعات تاریخ ایران باستان و اینکه ترجمه بخش بزرگی از خلا اطلاعاتی ما را در مطالعات ایرانی پر کرده است، دلیل ترجمه ی این کتاب را از دکتر رجبی پرسش نمود.
دکتر پرویز رجبی مترجم کتاب در پاسخ گفت: «مردم ایران هرگز برای نوشتن تاریخ سرزمینشان آزادی اندیشه و تامل نداشته اند. بیشتر کتاب های ما جوامع التواریخ ها هستند که هرگز به مردم ایران نپرداخته اند. هنگامی که نویسنده ای وقت نکند یا جرات نکند به مردم بپردازد بهتر است، ننویسد. همچنین در تاریخ نگاری نباید عصبیت داشت. من بیشترِ تاریخ نگاران ایرانی را عصبی می دانم. تا زمانی که ما عصبی هستیم هیچ راهی را پیدا نخواهیم کرد.»
وی سپس افزود: «من پس از نوشتن هزاره های گمشده که درباره تاریخ ایران باستان بود چون با استقبال مردم روبرو شد، شروع به نوشتن سده های گمشده که تاریخ ایران پس از اسلام است، نمودم علت انتخاب نام گمشده به خاطر مهرانگیزی این واژه بود چون انسان آنچه را که گمشده می یابد مهری بیشتری به آن نشان می دهد. من در سده های گمشده کوشیده ام که برای نخستین بار تاریخ تحلیلی ایران را بنویسم که متاسفانه با اینکه جلد اولش مجوز گرفته اما جلدهای دیگر به خاطر نامش مجوز نگرفته است!
دکتر رجبی سپس درباره ی والتر هینتس گفت: «او نمونه ی کامل یک انسان و معلمی بزرگ برای همه ی شرق شناسان جهان بود.»
علی دهباشی با بیان اینکه بزرگترین گرفتاری ما نگاه ایدئولوژیک به تاریخ است، افزود: «ما سه چهار دهه یی است گرفتار این تاریخ نگاری ایدئولوژیک هستیم و این با القائاتِ نگاه خاصی از مارکسیست ها به تاریخِ جهان همراه است که ما هم از آن بی بهره نبوده ایم و مقدار زیادی از آنچه در این زمینه نوشته شده متاثر از تاریخ نویسی بود که حزب کمونیست شوروی برایش پلاتفورم و مرامنامه تهیه می کرد و تاریخ جهان را بر اساس آن تبیین می نمود و در این میان در برابر هجوم وسیع و همه جانبه تاریخ نویسی ایدئولوژیک، تاریخ نویسی جوان ما گرفتار شد.»
دهباشی افزود: «از دیگر ویژگی های این تاریخ نویسی جذاب بودن آن است که نیازی به مطالعه ی عمیق ندارد و با قالب های مشخص می تواند کل تاریخ سرزمینی را بررسی نماید.»
«دکتر روزبه زرین کوب» که به گفته ی دکتر پرویز رجبی پیگیرانه خواستار ترجمه ی این کتاب بود و کتاب نیز به ایشان و «مهدی نوری» پیشکش شده است، سخنران بعدی برنامه بود، ایشان درباره ی “والتر هینتس و سنت مطالعات ایران باستان در آلمان” پس از بیان پیش زمینه یی درباره ی چگونگی و زمینه ی شکل گیری ایران شناسی در باختر زمین، چنین گفت:
"در میان مسافران اروپاییِ ایران در عصر صفوی، اشخاصی چون: فن پُزِر، اُلئاریوس، ماندِلزلو و کمپفر مردم آلمانی زبان اروپا را متوجه شرق به ویژه ایران کردند. نگاه مشتاقانه و البته دقیق آلمانی زبان ها به ایران از همین روزگار آغاز شد و اندک اندک از نظر کمی و کیفی گسترش قابل ملاحظه ای یافت. این علاقه مندی با این که شاید در دوره ای، بعدها با مسائل نژادی آمیخته شد، از آنجا که برخلاف انگلیسی ها و فرانسوی ها شائبه ی افکار و مقاصد استعماری در آن نبود، بدون انحراف به سوی بیراهه ها، استحکام فوق العاده ای یافت. به تدریج آلمانی زبان ها در حوزه ی مطالعات ایران باستان به مهارت و تسلط بی چون و چرایی دست یافتند که تا مدت ها، دیگر ملل اروپایی را با ایشان توان همراهی و همسری نبود.
اساساً چاپ «زَند اوستا» توسط «دوبرون» در ۱۷۷۱ میلادی واقعه ی مهمی در تاریخچه ی پژوهش های ایران شناسی محسوب می شود. همین کتاب در سال های ۱۷۷۶ تا ۱۷۷۷ میلادی به وسیله ی «یوهان فریدریش کلویکر» به آلمانی ترجمه شد.
پس از آن «فرانتس بوپ» دانشمند آلمانی، در مطالعه ی تطبیقی زبان های هندواروپایی بر زبان اوستایی تاکید کرد و «هرمان بروکهاوس» در ۱۸۵۰ میلادی ترجمه ی آلمانی بخشی از اوستا را به همراه واژه نامه ی آن منتشر ساخت که در واقع نخستین لغت نامه ی زبان اوستایی به شمار می رود. چندی بعد در ۱۸۶۲ میلادی «مارتین هاوک» دیگر محقق آلمانی نیز نخستین دستور زبان جامع اوستایی را به نگارش درآورد. اما نخستین دانشمند آلمانی که همه ی زندگی علمی اش را وقف مطالعات ایران باستان کرد «فریدریش اشپیگل» (۱۸۲۰-۱۹۰۵م) بود. وی نه تنها اوستا را به آلمانی منتشر کرد بلکه با انتشار کتاب سه جلدی و عظیم خود «مطالعات ایران باستان» در ۱۸۷۱ م خدمتی ماندگار به دانش ایران شناسی و به ویژه حوزه ی مطالعات ایران باستان کرد. توجه همزمان اشپیگل به تاریخ و زبان شناسی و یا استفاده ی او از زبان شناسی در مطالعات تاریخ ایران باستان در واقع به سنتی تبدیل شد که دانشمندان ایران شناس آلمانی را از دیگران همکاران اروپایی شان متمایز می کرد و نوشته های ایشان را قوت و صلابت بیشتری می داد. این سنت که در سده ی نوزدهم ریشه گرفت در سده ی بیستم نیز ادامه یافت.
به این ترتیب از اواخر سده ی نوزدهم میلادی، پژوهش در جنبه های گوناگون ایران باستان توجه بسیاری از دانشمندان شرق شناس آلمانی را به خود جلب کرد. در این میان هرمان آلفرد گوتشمیه، تئودر نولدکه، فردیناند یوستی، فریدریش کارل آندرتاس، فریدریش گلدنر، کریستیان بارتولمه، یوزف مارکوارت، هانس رایشلت، ارنست هرتسفلد، ولف، فرانس هایزیش وایسباخ و … به پژوهش در حوزه ی ایران باستان پرداختند.
بنابراین وقتی که والتر هینتس، در ۱۹۰۶ میلادی در اشتوتگارت زاده شد، دانش ایران شناسی در آلمان در چنین وضعی بود. هینتس در ۲۴ سالگی با نوشتن رساله یی درباره ی پترکبیر، امپراتور روسیه درجه ی دکترا گرفت. در دهه ی ۳۰ میلادی آشنایی هینتس با ولادیمیر مینورسکی و حسن تقی زاده و به دنبال آن سفر به ایران، شوق وی را برای پرداختن به تاریخ و فرهنگ ایران، بیشتر کرد به ویژه آنکه هینتس در ۱۹۳۹ به دعوت اریک اشمیت – که در حفاری های تخت جمشید جانشین هرتسفلد شده بود – توانست در نقش رستم فارس شاهد بیرون آوردن کتیبه ی کعبه ی زرتشت از زیر خاک باشد.
با این همه در آغاز، علاقه ی هینتس او را به سوی مطالعه تاریخ ایران عصر اسلامی کشاند. در ۱۹۳۳ وی رساله ی مفصلی درباره ی «شاه اسماعیل صفوی» به چاپ رساند و در مقدمه ی آن نوشت: «این تحقیق نخستین گام برای تالیف تاریخ جامع سلسله ی صفویه است که من خیال دارم آن را به انجام برسانم.» به دنیال آن یک سال بعد هینتس مقاله یی نیز درباره ی «شاه طهماسب اول» تالیف کرد. بی شک مهم ترین تالیف هینتس درباره ی تاریخ عصر صفوی کتاب «تشکیل دولت ملی در ایران» است که در سال ۱۹۳۶ به چاپ رسید و مولف در آن به بررسی حکومت آق قویونلو و تاسیس حکومت صفوی پرداخت.
هینتس مطالعات مهم دیگری نیز در تاریخ ایران عصر اسلامی انجام داده است. اما به تدریج جاذبه تاریخ و تمدن ایران باستان و شاید ورود به دهلیزها و دالان های تاریک و دیریاب آن توجه هینتس را به خود جلب کرد. هینتس را می توان کاشف رمز خط «مخطط ایلامی» دانست که خطی تشکیل شده از علائم و تصویرهاست. هینتس با انتشار مقاله ای در ۱۹۶۲ این خط را رمزگشایی کرد. پس از آن نیز پژوهش های وی درباره ی تمدن ایلامی سبب شد که در سال های ۱۹۶۳ و ۱۹۶۴ میلادی وی در جلدهای اول و دوم ویرایشِ نخست «تاریخ باستان کمبریج»، تاریخ ایلام را بررسی کند. در سال ۱۹۶۴ کتاب مشهور وی به نام امپراتوری ایلام منتشر شد. این کتاب در ۱۹۷۲ به انگلیسی ترجمه شد و در سال ۱۳۷۱ خورشیدی نیز برگردان فارسی مغلوط و مغشوشی از آن براساس ترجمه ی انگلیسی به نام «دنیای گمشده ی عیلام» به چاپ رسید. هینتس سال ها بعد و در زمان بازنشستگی با همکاری یکی از شاگردانش، هایده ماری کُخ، در سال ۱۹۸۷ کتاب کم نظیر «واژه نامه ی ایلامی» را در دو جلد به چاپ رساند.
والتر هینتس مطالعات مهمی درباره تاریخ تاریخ و تمدن دوره های هخامنشی و ساسانی انجام داده است. وی نه تنها به عنوان متخصص زبان ایلامی، بلکه به عنوان یک پژوهشگر بلند پایه در حوزه ی زبان های فارسی باستان و پهلوی آثار ارزنده ای عرضه کرده است. چنان که مطالعات وی درباره ی تاریخچه ی ابداع خط میخی فارسی باستان به ارائه ی نظریه یی نوین منجر شد که برپایه ی آن، وی داریوش اول هخامنشی را مبدع این خط می شمارد.
هینتس با تالیف آثاری چون «راه های تازه در فارسی باستان» (۱۹۷۳) و کتاب مهم «گنجینه ی لغوی فارسی باستان در روایات جانبی» (۱۹۷۵) که در آن به بازسازی نام های عصر هخامنشی در متون و منابع بیگانه می پردازد، خدمات قابل توجهی به جهان ایران شناسی ارائه کرده است.
چنان که کتاب «داریوش و ایرانیان» او در دو جلد با این که کتاب کاملا تخصصی نیست، همواره مورد رجوع متخصصان تاریخ هخامنشی بوده است.
کتاب «یافته ها و پژوهش های ایران باستان» یا به روایت مترجمِ دانشمند کتاب، «یافته های تازه از ایران باستان» منتشر شد که حاصل دوران پختگی والتر هینتس است. که هینتس در این کتاب نه تنها مورخ بلکه باستان شناس و زبان شناس است.
هینتس فارسی را خوب می دانست و خوب بدان سخن می گفت . به عربی و ترکی نیز مسلط بود و با یونانی و لاتینی و زبان های زنده ی اروپایی به ویژه روسی و ایتالیایی آشنا بود. و در واقع دانشمندی جامع الاطراف بود.»
دکتر زرین کوب سپس درباره ی مترجم کتاب، دکتر پرویز رجبی چنین افزود: «آشنایی من با ایشان به حدود ۱۳-۱۲ سال پیش برمی گردد، زمانی که ایشان مدیر بخش ایران شناسی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی بودند.
دکتر رجبی، مورخی توانا و نویسنده ای تمام عیار است که هنگام نوشتن کلام او به روانی و سلامت جاری می شود، گویی نویسندگی در ذات اوست. او مترجمی مبرز، رمان نویس و قصه نویسی برجسته و آنسیکلوپدیستی واقعی است که مقالات متعدد ایشان در دایره المعارف بزرگ اسلامی و دانشنامه ی ایران نمونه ی آنها هستند.
از آنجا که وی شاگرد هینتس و شاید تنها شاگرد ایرانی هینتس در حال حاضر است، بهترین انتخاب برای ترجمه ی این کتاب ایشان بوده اند. در ضمن چند اثر دیگر از هینتس با ترجمه ی ایشان در راه است: که “امپراتوری ایلام»، «داریوش و ایرانیان» در دو جلد و «سفرنامه ی هینتس» می باشد.
دکتر زرین کوب با بیان این که «بر اساس فرهنگ ایران باستان، خویشکاری دکتر رجبی نوشتن و تحقیق است» به سخن خود پایان داد.(( ghiasabadi.com/waltherhinz.html (iranshahr.org)
اشعار وی- مردم سالاری
جلد اول از اشعار رجبی که توسط نشر پایان و تحت عنوان «دیوار نوشت ها» منتشر شده بود، گفت: این مجموعه، مجموعه خوبی بود و اتفاقا مورد استقبال مخاطبان شعر نیز قرار گرفت. اگرچه این سوال را در برخی از مخاطبان برانگیخت که; رجبی که یک تاریخ دان است، چگونه می تواند شاعر هم باشد؟!.
وی افزود: جلد دوم مجموعه اشعار زنده یاد رجبی که قرار بود با همین نام «دیوار نوشت ها» منتشر شود و گزیده ای از اشعار وی را شامل شود; با دو مقاله از خود ایشان و نقدهایی بر شعر وی همراه شده است. همچنین ایشان در مقدمه ای که برای این کتاب نوشته ، سعی کرده به سوالی که برای برخی زا مخاطبانش پیش آمده پاسخ دهد. بخشی از این مقدمه ای این قرار است:
«... می گویند; تاریخ بنویسم و نه دیوارنوشت. گویا نمی دانند که آن روزگار سپری شده که تاریخ; سرگذشت شاهان و گردن کشان بود و جای ستایش از آن ها. آری; این روزگار سپری شده است. من دیوار نوشت ها را هم گوشه ای از تاریخ معاصرانم می دانم! فراموش کنیم; تعریف سنتی از تاریخ را! دل تنگی های ما، عشق ها و عواطف ما در درون این تاریخ، بیشتر عکس برگردان یکدیگرند و پیوندی غریب دادند با تاریخی که در آن زندگی می کنیم.»
صادقی در شرح این وجه تسمیه مجموعه اشعار استاد رجبی گفته: یک بعدازظهر پاییزی از ایشان پرسیدم; چرا «دیوار نوشت»؟ ایشان که از عوارض سکته و بیماری از تحرک افتاده بودند، تنها به دیوار روبرو نگاه کرد! که روزها، هفته ها و ماه ها به آن خیره شده است.
وی درمورد دیوارنوشته ها و کیفیت مضومنی آن ها; ادامه داد: دیوارنوشت ها; مفاهیم انسانی را با زبانی ساده روایت می کنند و روایتی از درد جامعه و مردم است. به تعبیر دیگر; رجبی روایت گر درد تنهایی بشر در ازدحام تنهایان بود.
مشاور نشر پایان گفت: بخش عمده ای از اشعار ایشان دراختیار من قرار گرفته بود اما با شدت یافتن بیماری ایشان، روند انتشار کتاب دوم به تعویق افتاد تا اینکه علی رغم امیدواری های ما، رجبی از میان ما رفت و با مرگ ایشان، انتشار گزیده اشعار; به زمان بیشتری نیازمند است تا از خانواده ایشان کسب تکلیف شود. www.mardomsalari.com/template1/News.aspx))
شعری که در واپسین روزهای عمرش سرود –وبلاگ لایفلی Cached
خاطرههایم را با خود خواهم برد
تا در ملکوت شاهد رقصم باشند
و به گلۀ خاطرههایم پایان خواهم داد
که هرگز نرقصیدهام
و امروز منتظر بهار پیش رو هستم
کبوتری را در کویر دیدم که بییار میپرید
در پیرامون چاه قنات و بادامهای کوهی
ششساله که بودم
زن اسماعیلآقا عشق را در دلم کاشت
و آبیاریش را و داشت و برداشتش را به خودم سپرد
و من از آن پس از حنجرۀ هیچ قطرهای صرف نظر نکردم
مارمولکها را ستودم که در بیابانهای بیرفیق
یا میدویدند و یا میایستادند مدام
و در باغستان هر بتهای
سرایی شاهانه داشتند
با سریرهای گوناگون
ساعت کار مادرم سایۀ دیوار همسایه در نور ماه
میبرید،میدوخت،میشکافت، میدوخت،میشکافت
در غیبت بیپایان پدرم
با کوک غصهها
و در حضور قصهای بیسرنوشت
و وقتی که معلمم مداد کوتاهم را میتراشید
بیشتر از پدرم دوستش میداشتم
مدام از پشت بام میدیدم
ماهیهای قرمز حوص همسایه را
که نشاط را در کورهراههای آب زیر و رو میکردند
زیر سایۀ خوشههای آلبالو وسینۀ من و آسمان
مادرم میگفت که هرکسی یک ستاره دارد
و من هر شب دنبال ستارهام میگشتم
و هیچ ستارۀ غمگینی را نمییافتم و دستم خالی میماند
همیشه فکر میکردم که کهکشان که به بزرگی محلهمان بود
محفل کسانیست که هیچوقت نان بیات نمیخورند
و هیچ پدر و مادری نیازی به کار ندارد
و مداد بچههایشان کوتاه نیست
و بچههایشان یک عالمه مدادرنگی دارند
و برای نقاشی خوشههای گندم از آب طلا استفاده میکنند
من یک مدادرنگی دوسر داشتم
از ترس کوتاهشدنش هرگز نمیتراشیدمش
و از رنگهای خیالم استفاده میکردم
هنوز هم کلی نقاشی با رنگهای خیالی دارم
و هنوز هم به نوشتن نقشها قناعت میکنم
اگرچه از نوشتن عشق عاجزم
یک روز عطر مدرسه را نقاشی کردم
هم کلاسیهایم خندیدند
من هم نقاشی را برای همیشه کنار گذاشتم
و بسنده کردم به نقش خاطرهها
مانند هزار رقص ناکشیده
و نقش عبور در کوچهای در کنار خندق
اگر در بهار پیش رو نتوانم برقصم
خاطرههایم را باخود خواهم برد
تا در ملکوت شاهد رقصم باشند
با صدای دف
و «غوغای ستارگان»
و ازدحام آن روزها!
میبینی؟
این شعر آقای استاد دکتر پرویز رجبی ؛ یکی از بهترین و پرمفهوم ترین شعرهایی بود که سرود.
چقدر زیباست که در مرز 70 سالگی چنین آرامش قلبی مثل آقای دکتر رجبی داشته باشی!!! اصلاً قابل توصیف نیست . اینکه در این سالهای زندگی گذشته ات اینقدر خاکی و بی ریا بوده باشی که در چنین سن و سالی با کوله باری پر از خاطرات قشنگ ؛ احساس آسوده خیالی و کمال داشته باشی تا اینکه بگی خاطراتم رو با خودم می برم تا ملکوت شاهد رقصم باشن .
تا حدی که دل و قلب آرامت رو به حنجره پرباری از شقایق ؛؛ خاطرات قشنگ رو به رقص های اندوخته ؛؛ و برزخ رو به خندق تشبیه کنی و اینجور بنویسی ....
اونم در مدت تحت درمان با داروهای شیمی درمانی و درد سرطان !!!!!!!!!
میان میدانم ؛ پیشکش
حنجرۀ پربار شقایقها
و شاید خندق را شرمندۀ رقصهای اندوختهام کنم
lifely.blogfa.com/post-225.aspx
چهار سروده منتشر نشده از استاد رجبی - قیاس آبادی
چهار شعر زیر، از آخرین آثار آن زندهیاد بود که آنها را در اختیار دوستداران ایشان میگذارم:
قرنطینه!
بگذاربنویسم از روزگاری که زود دیر شد
ازروزگاری که پنجرهها بسته نبودند
و کبوترها بیواهمهای از صیاد پرواز میکردند
همراه عطر محبوبشان
در چهارراه آسمان کاش قفسی میساختم از جنس قرنطینه
برای زنگارکلید قفل پنجره
و اجازه نمیدادم که بخل زنگار
هوای بیرون اتاقم را زندانی کند
دیریست که دلم به صدای بال کبوترها نرقصیده
و عطر پرواز کبوترها بر شانههایم تکیه نزده است
تا مشامم را با زمزمهای خجول
به میهمانی جادهها بخواند
دیریست که در افق
با بوسۀ آسمان بر زمین سرگرمم
در حسرت معطل گرمای لبانت
کاش از سر احتیاط
قفسی ساخته بودم از جنس قرنطینه
و قفل معتاد به کلید پنجره را
در دسترس روزگار بخیل قرار نمیدادم!
۱۳ فروردین ۱۳۹۰
فردای ناتمام!
غصه نخور!
زندگی ساده است
و به پیچیدگی قلبت نیست
ببین گنجشک محله چه میکند
در قبیلۀ خوشنشین
با برف و با گرما
و با معشوقی گمشده
در فضایی بیسند
غصه نخور!
بنبست زندگی
هیبت گمشدن را کمرنگ میکند
تو تنها نیستی
با این همه تجربه در کنار
غصه نخور!
در چشمان پرجمعیت تو
گرسنگی خاطره خسته میشود
و میخوابد در دیوار رو به رو
با رواج سکهای تازه
دلت را هرگز دلسوزانه بستری نکن
پایش را در گلیم نگهدار
هیبت دلسوزی زبانه میکشد در دل بیزبان
بی عیادت کسی
تنها و گهگاهی
قلبت میتواند به دلت سربزند
در حضور خاطرات عتیق
سرمشقی تازه بردار
از ایوان نگاهی
یا عبور کلامی
غصه نخور!
شادی مرزبان جان است
در ازدحام بودن
تا قلمرو مرگ
تقلید از ابر چرا؟
در مسلک سکوت
ابر زندانی بیدر و پیکر است
با حصاری محبوس در نگاه پرجمعیت
غصه نخور!
دارایی تو در سویی
در زیر درختان است
و غصهات هم
دارایی تو در فصل پاییز
رنگین میکند همراه برگها زمین را
و آوای سینۀ تکتک برگها
همان لالایی مادر است
گهوارهای نا مرئی
غصه نخور!
فردای نا تمام پیش روست
در هر حال
۱۴ خرداد ۱۳۹۰
مکتب عشق!
بنازم پنجرهام را
با دلی به شفافیت شیشه
نیمی از صبرش را نثار من میکند
با همۀ داراییش در زمین و آسمان
و در جبین
پنجرۀ من شاعر است
چشمانداز را خلاصه میکند با کلامش
دست بر آسمان میساید
و سر به شقیقۀ من
با پایی فرورفته در شکیبایی
و چشمی غوتهور در انگبین
و گوشهایی بدهکار روزگار
پنجرهام حکیمی حاذق است
رفتارم را میشناسد
و از قطرۀ باران چشمی میگیرد به عاریت
برای سنجیدنم
و برای رصدِ خمِ ابروانم
شبها دست روی سینۀ تاریکی میگذارد
برای همدستی با چراغ
و نور روز را به قصبۀ تنم میرساند
و به عمیقترین درههای جانم
از دورترین دورها
اما پرهیز میکند از خبرهای آلوده به فراغ
پنجره مظهر گذر است و گذشت
و مکتب عشق
۲۰ خرداد ۱۳۹۰
حیران!
در زورقی تکپارو نشستهای تنها
دستخوش خودت و نسیم و باد
پایان راه پیداست
و زورق بر گرد خود میچرخد
ساحل، دور یا نزدیک فرقی نمیکند
تفاوت ها همراه آنیکی پاروی گمشده رفتهاند
شبیه نقاشیهای کودکیت
دلبستۀ ساحل بودی
دل به دریا زدی اما
غافل از توقف خاطرههای همنشین بیابانها و خیابانها
و نقش حضور نگاهها
و اعتیاد چشمانت
قایقت به دور خود میچرخد
میچرخد و میچرخد و میچرخد
و مردمک چشمانت بیمردم است
خاطرههایت متوقف شدهاند
در کنار رفت و آمد خورشید و شب و آب و نسیم
و زمزمۀ بیهدف آب
در غیبت صدای دف و نیانبان
شب که میاید، مخمل مشبک را بکش به رویت
به شوری هوا عادت کن
و اگر توانی یافتی، باری دیگر اجرایش کن
در غیبت عطر ضیافت چشمها و چشماندازها
دیگر کسی را میل دیدار سینهات نخواهد بود
مگر گاهی مرغی مهاجر
با توقفی کوتاه در لبۀ دیوار قایق
هوسِ پرواز در دلت غریبی میکند
مرغ مهاجر به سوی ساحل پرمیکشد
ساحلی با قد متوسط و رنگ باخته
و پنهان در پشت خودش
میخواهی ساحل و کودکیت را پسبگیری
افق اما هست و نیست را میبلعد
و خیال باد شرطه را
پشت افق خالیست
رونق درگاهها و پنجرهها فرسوده است
و جادههای همیشه در سفر
راهشان را گم کردهاند در ناکجایی
میدانم
چشمانداز بیحوصله است و خسته
به خستگی قایق تکپارویت
میدانم
میدانم
سوگند که میدانم
چارۀ حیرانیت باور به حیرانیست. ( ghiasabadi.com/rajabi5.htm/)
مقاله های های دکتر رجبی
علم بهتر است یا ثروت-آریابوم
از هنگامی که به یاد دارم، یکی از موضوع های رایج برای انشا این بود که «علم بهتر است یا ثروت» !
می ماندیم مبهوت و سرگردان که چه بنویسیم که آموزگار و دبیر را خوش بیاید. البته من که از خانواده ی فقیری بودم و سال ها بود که عطر کباب کوبیده و عطر وانیل پیرامون قنادی ها علنا کلافه ام می کرد، اگر هم اولویت را به دانش می دادم، ته دلم ثروت و کباب کوبیده و شیرینی خامه ای را به هرچه دانش است ترجیح می دادم. و توی دلم اعتراف می کردم که کباب کوبیده دهانم را آب می اندازد و نیوتن و داستان معروف «سیب» او، فقط به یاد کتاب فارسی کلاس اول دبستانم می اندازد که در آن آمده بود : «خرابه های ری نزدیک تهران است»، «آش سرد شد»، «رضا مریض است» و «سیب بوی خوبی دارد» !
خوب به یاد دارم که به ندرت دانش آموزی از «ثروت» تعریف می کرد. «مد» این بود که «البته معلوم و مسلم و مبرهن است که دانش چیز خوبی است» ...
اکنون مدت هاست که چند عادت دیگر هم مد روز شده است. یکی از این عادت ها و یا بهتر است که بگویم مدها، عشق سرشار از شیفتگی به ایران و فرهنگ ایرانی است و بسیاری آکنده از این عشق، حتی کوچک ترین میلی به درک این واقعیت هم ندارند که کشور عزیز ما از خشکی و کم آبی رنج می برد و یا ...
این شیفتگان عادت به تعمق در مسائل تاریخی هم ندارند. تخصصشان نیست. گناهی هم ندارند. چون در هیچ روزگاری کشور نیاز به هزاران مورخ ندارد !...
اما از برکت اینترنت هرکسی می تواند آزادانه به میدان درآید و گوی ببازد و باور بیاورد که راست گفته اند که «این گوی و این میدان» !
یکی از رویکردهای داغ این روزها «خلیج همیشه فارس» است. داستان غریبی است. هر فریب کار بیگانه ای می تواند ما را قلقلک بدهد و از کوره به در کند، تا به جای یافتن راه حلی برای «خشکی ها و کم آبی ها»، در فکر سندی باشیم برای گوشه کنار خانه ی پدری ...
شگفت انگیز است که عارمان نمی آید که مدام می کوشیم که با نشان دادن نقشه های خلیج «همیشه» فارس که بیگانگان تهیه کرده اند، سوگند یاد کنیم که خلیج فارس، خلیج فارس است !... لابد، اگر اجنبی بخواهد، باید سوابق ازدواج پدر و مادرمان را هم منتشر کنیم تا مبادا در حلال زادگی ما تردید شود !...
متاسفانه ابعاد اعتراض های غیر ضروری چنان گسترده است که نسل جوان را دارد یک بار دیگر به دام مقوله ی غیرمنطقی «علم بهتر است یا ثروت» می اندازد.
بازی غریبی است. از خجند تا لیبی و حبشه و از هند تا داردانل را فراموش می کنیم و از تیسفون و کانال سوئز و قند پارسی در بنگاله و آمودریا و سیردریا و دربند و یمن سخنی به میان نمی آوریم و با حرارتی بسیار در پی سند برای اثبات شاهرگ میهنمان هستیم ...
چندی پیش آقای «رضا مرادی غیاث آبادی» با شوقی فراوان سنگ نبشته ای به خط میخی فارسی باستان را که در خارک پیدا شده بود منتشر کرد. شیفتگان «سطحی نگر» تاریخ ایران این سنگ نبشته را، که نبشته اش هم خوانده نشده است، سند خلیج فارس معرفی کردند و فراموش کردند که خلیج فارس سندی تاریخی به طول نهصد کیلومتر دارد ... و چند روز است که نادان هایی این سند تاریخی را شکسته و از میان برده اند ...
این رویدادها در سرزمینی که متولیانش به شعار بیشتر علاقه دارند تا حقیقت، بسیار ناگوار هستند. اما به نظر من هنجار خطرناک دیگری هم در حال شکل گرفتن است که باید بی درنگ به مقابله اش پرداخت : بی انصافی در قضاوت های عجولانه (و سیه دلانه) با دست خالی.
یک روز شاهد آن بودم که مرادی غیاث آبادی سر از پا نمی شناخت که سنگ نبشته ی نویافته ای را منتشر می کند و امروز با کمال تاسف شاهد این نامردی هستم که غیاث آبادی را مقصر تخریب سنگ نبشته ی نویافته می دانند !!!
برای غیاث آبادی متاسف نیستم. تاسف من از ناسپاسی و داوری های بی پایه ی گروهی از شیفتگان واقعی ایران است.
از فرصت استفاده کنم و برای همدردی با غیاث آبادی گرامی، اشاره به داوری دیگری بکنم درباره ی خودم. چندی پیش در مصاحبه ای گفتم :
من ذره ای مقام علمی شادروان آدمیت را زیر سوال نمی برم. من خود جیره خوار پژوهش های مرحوم فریدون آدمیت بوده ام. زمانی که من تاریخ کاشان را می نوشتم، به هنگام پرداختن به امیرکبیر از کار آدمیت لذت ها و بهره ها بردم. اما چنین نبود که او را «اسطوره ی روزگار» بخوانم. علامه سازی را اساسا صحیح نمی دانم.
پس از انتشار این مصاحبه، پیام زیر را دریافت کردم :
«با سلام - جناب دکتر رجبی فکر می کردم واقع بین تر باشید از کلام شما چیزی جز حسادت و بزرگ نمایی خود برداشتی نمی توان داشت (امضا مهدی حاج منوچهری)»
چنین شد که امروز دوباره این فکر زد به سرم که علم بهتر است یا ثروت ! ( www.aariaboom.com ›)
برخی از پژوهش های دکتر رجبی
تیرگان -نورمگس
تیر یشت کهنترین و نزدیکترین سند به جشن تیرگان است. جانمایۀ اصلی این یشت، همچنان که دیدیم، نبرد ستارۀ تِشتَر، ستارۀ تیر، با اپوش، دیو خشکسالی است. در میان همۀ مردم جهان، پدیدههای شگفت انگیزِ طبیعی، برای مردم جهان باستان، اورنگ خدایی یافتهاند و در خور و شایستۀ این اورنگ، آیینهایی را فراهم آوردهاند. طبیعی است که برای مردم ایران باستانی، که با آسمانی ژرف رویاروی بودهاند، ستارگان نقش تعیین کنندهای داشتهاند. تِشتَر فرمانروای بارش است و باروری و پدیدآورندۀ روزی. احترام ایرانیان به آب و نشاط ایرانی از دیدن آب، به فرمانروای بارِش، شخصیتی استثنایی بخشیده است.
کهنترین سندی که دربارۀ جشن تیرگان داریم، بخش اَبذَزَرَه کتاب تَلمود است. در اینجا چند جشن مادی (ایرانی) حرام شناخته شدهاند، که باید از برگزاری آنها پرهیز کرد: در تلمودی بابِلس 4 جشن و در تلمودَ اورشلیم 3 جشنِ موتَردی، توریشکَی، موهرَنگی. تقیزاده این 3 نام را نوسَر ]نوسال[، تیرگان و مهرگان میخواند. به این ترتیب تاریخ جشن تیرگان را میتوان تا دوران تَلمودی، یعنی سدههای نخستین میلادی به عقب برد و در عین حال دریافت، که آوازۀ این جشنها تا بیرون مرزهای ایران رخنه کرده بوده و شاید آنچنان طرف توجه مردم بوده است، که به نام یک پدیدۀ خارجی، از سوی مفسران دین یهود حرام شناخته شده است.
آرش کمانگیر و تیرگان
یکی از افسانههای در پیوند با تیرگان، افسانۀ بسیار زیبا و دلکش آرش کمانگیر یا شیواتیر است. آرش برای ایرانیان همیشه چهرهای محبوب داشته است. به گمان از این روی بوده است که نویسندههای سدههای گذشته کوشیدهاند، تا داستان آرش کمانگیر را با جشن تیرگان بیامیزند و به آرش مرزساز همان پیکری را بدهند، که برای تِشتِرِ آب ساز و زندگین آفرین میشناسند. اگر فکر سازندۀ آرش کمانگیر، زیباتر از خود آرش است، شوق ایرانیان در تعیین مرز به مراتب زیباتر است. این سخن را زمانی میتوان شعار پنداشت، که واژه و هویت دلنشین مرز شعار باشد! گمان میرود که تیر یشت، به ویژه با بندهای 6، 37 و 38 خود، نخستین منبع نویسندگان دورۀ اسلامی به آرش باشد. بیرونی خود مینویسد «چنانکه در ابِستا بیان شده است» و آنگاه به داستان آرش میپردازد. پس از شکست منوچهر از افراسیاب و محاصرۀ طبرستان از سوی تورانیان، ایران تن به صلح داد و قرار شد برای تعیین مرز از تیر آرش کمانگیر، که بهترین تیرانداز آریاییان (ایرانیان) بود، برگزیده شود. آرش نخست برهنه شده و با نشان دادن سلامت تن خود، میگوید، که یقین دارد که پس از رها کردن تیر پاره پاره و فدا خواهد شد. بدن آرش پس از رهاکردن تیر، در روز سیزدهم تیر ماه یا تیرگان کوچک، به سبب نیرویی که به کار برده بود، متلاشی شد. آرش جان خویش به چله کمان نهاده بود، تا مرز تا میتواند فراتر تعیین شود. اهورمزدا بر تیر میدمد و امشاسپندان و مهر، دارندۀ دشتهای فراخ راه گذر تیر را فراهم میآورند و ایزدان اشی و پارند سبک گردونه او را همراهی میکنند. تیر روز چهاردهم تیر ماه، که تیرگان بزرگ نامیده میشود، در هزار فرسنگی، در حوالی فرغانه فرونشست.
آبریزان یا آبپاشان
جشن تیرگان، آبریزان یا آبپاشان نیز نامیده میشود. شاید دو جشن تیرگان و آبریزان نخست جشنهای متفاوتی بودهاند و با گذشت زمان، به سبب همانندی، باهم آمیختهاند. این امکان هم وجود دارد که در دورۀ اسلامی و با فاصلهای که از ریشه گرفته شده، فعل آبپاشیدن متبلور شده باشد. به هر روی پردازندگان به این دو جشن اغلب دچار پریشانی میشوند. ایرانیان همیشه آب را ارجمند داشتهاند. هنوز هم «بیابان» و «آبادان» در پیوند با آب است و حیثیت ایرانی «آبِ» روی اوست. هرودت مینویسد، ایرانیان در هیچ رودی ادرار نمیکنند، آب دهان نمیاندازند و حتی دستهایشان را در آن نمیشویند و دست شستن دیگران را هم در آب نمیپذیرند و به رودخانه احترام میگذارند. استرابون، با تفاوتی اندک، میگوید، ایرانیان در آب روان شستشو نمیکنند و در آب روان، لاشه و مردار و روی هم رفته چیزهای ناپاک نمیاندازند; چون برای نیایش و ادای نذر به کنار دریاچه یا چشمه و نهر آبی میروند، در کنارش گودالی میکنند و بسیار میکوشند، تا آب به خون آلوده نشود. افراط یا تفریط در این گزارشها تنها میتواند ناشی از آگاهی اندک نویسندگان باشد. وگرنه در هر کدام از آنها نشانی از حقیقت نهفته است.در سال 66 میلادی، تیرداد اشکانی برای ستاندن دیهیم شاهی از دست نِرون، امپراتور روم، ناگزیر از رفتن به نزد او شد، به یک سفر نه ماهۀ زمینی تن داد، تا با سفر دریایی خود به آب توهین نکرده باشد. با این همه نمیدانیم که آب دریاهای شور هم مورد احترام بوده اند، یانه. آنجا که خشیارشا خشمگین از خروشانی آب داردانل، دریا را با «ای آب تلخ!» مخاطب قرار میدهد، با باور ایرانیان دربارۀ آب شور هماهنگ است. در بندهش داریم که پس از پیروزی تِشتَر بر اپوش، ده شبانه روز باران میآید و همۀ خرفستران را میکشد و زهر آنها را روانۀ دریاها میکند و ازیراست که آب دریاها شور است. در یسنا آب از بهترین آفریدگان مزدا خوانده شده است. و خواسته میشود، که آب از آنِ بداندیشان، بدگفتاران، بدکرداران، دُژدینان، دوستآزاران، مغآزاران، همسایهآزاران، خانوادهآزاران، تاراجگران، راهزنان، پارساکشان، جادوان، دروغگویان و ستمکاران نباشد. و از زرتشت خواسته میشود، تا کام خویش نخست از آب بخواهد. آبان یشت، زیباترین سرود ایران باستان از سرچشمهای نامیرا آبیاری میشود و به آناهیتا، ایزد بانوی نگهبان آبها، تقدیم میشود. خرداد فرشتۀ کمال پاسدار آب است. و سرانجام اینکه نخستین ذرهای که انسان را پدید میآورد آب است و میهن و زادگاه، آب و خاک نامیده میشود.
شستشوی بیرون از برنامۀ روزانه و پاشیدن آب و گلاب بر سر و روی یکدیگر در تیرماه، یکی از آیینها و جشنهای نشاط انگیز در پیوند با آب است. دربارۀ پیدایش این آیین کهن داستانهای اساطیری گوناگونی آورده شده است. از آن میان افسانۀ کیخسرو و نا پدید شدن او بر لب آب است. کیخسرو پس از جنگی طولانی با افراسیاب و کشتن او، بر سر راه خان آذر یا آذرگشنسببود که از درونش چنین دریافت، که کارش در این جهان به سر آمده است و باید که به جهان ایزدان بپیوندد. پس بیدرنگ، درهم و دینار بسیاری به موبدان و تهیدستان بخشید و به سراسر کشور پیام داد، که دست از تخت شاهی میشوید. بزرگان در اندیشه از دیوانه شدن و گذر او از آسمان، خواستند تا رای او برگردانند. چنین نشد و کیخسرو در حال نیایش بود که خوابش در ربود. در خواب، که یک هفته به درازا کشید، سروش بر او برآمد که آنچه میجسته است، یافته و زمان رفتنش فرارسیده است. هنگامی که کیخسرو چشم گشود، رؤیای خویش را باز گفت و افزود از لشکر و تاج و تخت سیر شده است. بزرگان، در ناباوری، به اندرز و سفارش نشتند. کیخسرو زیر بار نرفت. جانشین تاج و تخت برگزید و سپاه رخصت فرمود. اما توس و گیو و بیژن و فریبرز اورا در کنار ماندند. چون سرانجام به راه شدند، پس از چندی در راه به چشمهای برخوردند. کیخسرو با دیدن چشمۀ آب، به ندایی درونی فرمان به ماندن داد و افزود، جز آن شب، دیگر کسی اورا نخواهد دید، زیرا او، با سر زدن خورشید، با سروش آشنا خواه شد. پاسی از شب اندر چمیده بود که کیخسرو سر و تن در آب چشمه بشست و در نهان اوستا خواند. سپس تا جاودان با ناموران همراه بدرود گفت و چون خورشید بردمید، همراهان اورا باز نیافتند.
گردیزی نیز مانند بیرونی این جشن را در پیوند با کیخسرو میداند. هر دو نویسنده، جشن تیرگان را جشنی دو روزه میدانند: تیرگان کوچک، روزی که تیر آرش رها شد و تیرگان بزرگ، روز چهاردهم (گوش روز) از تیر ماه که تیر آرش فرود آمد. بیرونی میگوید، که بیژن بر چهرۀ کیخسروِ خفته آب پاشید و از این روی است ،که ایرانیان با مِهری که به کیخسرو دارند، بر سر و روی یکدیگر آب میپاشند. باید افزود که کیخسرو در ادب مزدیسنا در شمار هفت جاودانیها و از یاوران سوشیانت است.
آگاهی پیشاپیش کیخسرو از پیوستنش به ایزدان، آدمی را به یاد عارفان و صوفیان میاندازد. به راستی هم کیخسرو پارسا و پرهیزکار در میان زرتشتیان همان اندازه ارجمند است که صوفیان و عارفان نامدار در میان مسلمانان. همه جا، در اوستای مت ئ‘خر و ادب پهلوی از او، بسا همسنگ ایزدان، به نیکی یاد شده است. انگیزاننده است که ادب زرتشتی، کیخسرو با ناهید، فرشتۀ آب، سر و کار زیادی دارد. تقریبا همزمان با فردوسی، حدود 378 ه ق، قمی در تاریخ قم مینویسد، آن روز تیرروز از تیرماه بود و از آن روز باز رسم است که در آب چشمهها غسل کنند. انصاری که در سال 727 هجری در گذشته است، آیین آبریزان را با خشکسالی اصفهان، در زمان فیروز پسر یزدگرد، در ارتباط میداند. بیرونی این جشن را جشن نیلوفری نیز میخواند و گردیزی جشن سرشویی. گردیزی مینویسد که آبریزگان اصفهان آن است که مردم آب بر یکدیگر میریزند و اگر در این روز باران بیاید شادی میکنند و عید میگیرند و این آیین در زمان او برگزار میشود. قزوینی نیز از این جشن با نام نیلوفر یاد میکند. رازی که پیوندی میان جشن تیرگان و افسانۀ آرش نمیبیند، در سال 466 هجری پس از گزارشی کوتاه دربارۀ این جشن مینویسد: «و لکن اصلی ندارد. پس عوام چون تیر روز شنیدند، اعتقاد کردند که از بهر تیرانداختن نام برو نهادند و اما اندر این روز آب ریزند و خرمی کنند و سبب آن بود که چندان سال باران نبارید. پس انرین روز مردم بجماعت دعا کردند و آب بر یکدیگر همیریختند». گردیزی چند دهه پیش از رازی نوشته بود، «آن تیر انذر کوهی افتاد، میان فرغانه و طخارستان ... و مغان دیگر روز جشن کنند...و اندر تیرگان پارسیان غسل کنند و سفالینها و آتشدانها بشکنند» و مردم آمل در این روز به دریا روند و تمام روز را در آن آب تنی کنند و تن بشویند» . ظاهراً در اصفهان، به خاطر حکومت آل زیار (316-434 هجری) که خود از مازندران بودند و آشنایی بیشتری با آبریزگان داشتند و علاوه بر این دلبستۀ زنده نگهداشتن آیینهای ایرانی بودند، جشن آبپاشان جلوهای ویژهای داشته است. شاه عباس، که در این شهر با این جشن آشنا شده بود، علاقۀ زیادی به آن داشت و گاهی در اصفهان و زمانی در مازندران و گیلان در این جشن شرکت میکرد و برگزاری آن را خوش شگون میدانست. اسکندر بیک مینویسد، در سال 1019 (یا 1020 هجری) شاه عباس در چهار باغ در جشن آب پاشان که زیاده از 100 هزار نفر در آن شرکت داشتند حضور داشت.همو مینویسد، پس از بهار جشن آب پاشان است; بزرگ و کوچک و زن و مرد در کنار دریا به مدت 5 روز به سرور و شادی میپردازند و آب بازی میکنند.
پیترو دلاواله، جهانگرد ایتالیایی و دن گارسیا دوسیلوا فیگوئروا، سفیر اسپانیا در دربار شاه عباس، همزمان با هم، با پایان گرفتن بنای مسجد شیخ لطف الله در اصفهان، شاهد این جشن بودهاند. همانندی گزارش این دو جالب توجه است: مراسم جشن در ماه ژوئیه، طرف عصر در انتهای چهارباغ، برابر پل الله وردی خان و در حضور شاه عباس و میهمانان خارجی و داخلی و اهالی پایتخت برگزار میشود. زنها برای تماشا بالای پل مینشینند و بزرگان در درون غرفههای پل. مردان با لباسهای غیر معمول (شلوار تنگ و شب کلاه) به درون آب میروند و روی یکدیگر آب میپاشند. کار آب پاشی به جایی میرسد که ظرفهارا به سوی یکدیگر پرتاب میکنند و سرهای بسیار شکسته میشود و گاه چند نفر جان میبازند و شاه با دیدن زخمیها و کشتگان دستور پایان جشن را صادر میکند .
در زمان شاه عباس جشن آبریزان به خاطر اعتبار ویژهاش نزد طبریان «نوروز طبری» خوانده میشد. البته امکان دارد که اصطلاح نوروز طبری به خاطر عدم احتساب کبیسه و افتادن نوروز به تیرماه و آمیختن با جشن آبریزان به وجود آمده باشد.به نوشته ملا مظفر ، که در سال 1024 هجری زده بوده است، در شب پیش از برگزاری این جشن، آیینهایی معمول بوده است، که شباهت زیادی با مراسم شبهای نوروز دارد. یکی از این مراسم زیبا لالشیش است، که حوانان تَرکه به دست به در خانهها میروند و در میزنند و با دیدن صاحب خانه، او را با ترکه میزنند و سپس با دریافت هدیهای ترکه را به صاحب خانه میدهند و او ترکه را تا سال بعد، مانند شئ متبرکی نگه میدارد. این ترکه یادآور تیر آرش کمانگیر است و لالبازی به نشانۀ سکوت و آرامش و همچنین پنهانکاری است.
گردیزی نیز اشاره به یکی از آیینهای این جشن اشاره میکند: «... و هم در این ایام گندم با میوه پزند و بخورند و گویند، اندران وقت همه گندم پختند و خوردند، که آرد نتوانستند کرد. زیرا که همه اندر حصار بودند». بیرونی هم میگوی، که در دو روز یاد شده گنم پخته میخورند و سفالهایشان را میشکنند جشن آبریزگان در میان ارمنیها نیز مرسوم است.
اَپوش
یکی از کهنترین داستانهای فراوان اساطیری ایران، بیتردید اسطورۀ اپوش، دیو خشکی است، که به پیکر اسبی سیاه، بازدارندۀ تِشتَر، ایزد باران است. ایزدی که اهورمزدا اورا، در طرف ستایش و نیایش قرارگرفتن، برابر خود آفریده است و ایزدی که جانوران وحشی کوهساران و درندگان بیابانها، در فصل بیآبی، چشم به راه برخاستن اویند.اهمیت نقش آب، باران و ستارگان در ایران باستان، نبرد تِشتَر با اپوش را به صورت یکی از زیباترین افسانههای اساطیری ایرانیان عهد باستان درآورده است.
دربارۀ ریشه و معنی نام اپوش که در اوستا به صورت اَپَهاُشَه آمده است، بحثهای زیادی شده و شاید هنوز سخن آخر گفته نشده است. در حالی که یوستی و بارتلمه نخستین پردازندگان به این نام آنرا ترکیبی از «اَپ» و «اوش (سوزاننده») به معنی خشکاننده و سوزانندۀ آب میآورند، به نظر هوزینگ میتوان با تکیۀ بر نقش اپوش، این نام را «اَپَهوَشَه» یا «اپَهوَرتَه» و حتی «آپهورته» از ریشۀ «ور- (پوشاندن») به معنی بازدارندۀ آب خواند. واکِرناگِل، هِرتِل، گونتِرت، دوشن گیمن، کریستنسن، بار، هرتسفلد و لومل نیز کم و بیش همین برداشت را دنبال میکنند.
فُرسمن ضمن مقالهای جامع و سرشار از م ئ‘خذ، با نگاهی دوباره به تحلیل نظر یوستی و بارتلمه و تقریبا همۀ دانشمندان پیش از خود و با به زیر سؤال بردن نظر همۀ آنها، میکوشد، بی آنکه راه حلی قاطع بدهد، تحلیل تازهای برسد. او ضمن اینکه اپوش را از نظر دستیابی به یک معنای درست، واژهای پر مس ئ‘له میداند، نخست با صرف نظر کردن از واژۀ «اَپ» (آب)، به حرف نفی «اَ» تکیه کرده و در پی واژهای است به معنی «خشکی» و «بیبارانی». او آنگاه به واژۀ اوستایی «پَهاُشَه (رویش») توجه کرده و به این امکان میاندیشد که اپوش را «بیرویش» بخواند. یعنی دیوی که ضد رویش و باروری است. سپس میکوشد با مطرح کردن ریشۀ فعل «پوشیدن» و کنار گذاشتن «ور- (پوشاندن»)، از برداشت دیگری برای بخش دوم نام مرکب اپوش استفاده بکند: پوششی که حاصل رویش است!
از دید فُرسمَن نتیجه ایتکه اپوش دیوی است که مخالف رویش و پوشش است و این نام پیوندی با واژۀ آب ندارد.گْرِی با تکیه بر بارتلمه این نام را از نظر فقهالغه با واژۀ «سوزاندن» یونانی قابل قیاس میداند.
آبشخور داستان کشته شدن دیو خشکی به دست تِشتَر را باید در سینههای غایب باشندگان نخستین ایران و در قلمرو جغرافیایی ایران امروز جست، نه در دورۀ مشترک هند و ایرانی. از همین روی است که این داستان در اوستای مت ئ‘خر و دیگر بخشهای ادب مزدیسنا متبلور شده است. بهترین شرح نبرد اپوش با ستارۀ تِشتَر در تیر یشتآمده، که به سبب اهمیت موضوع به شیواترین شکل ممکن سروده شده است. تِشتَر، ستارهای است که نطفۀ آب ، زمین و گیاهان با او است و برای اینکه بتواند به سرزمین خشک و تشنۀ آب، باران ارزانی بدارد، باید بر اپوش دیو خشکی چیره گردد. به سبب همین صفت مهم است که آدمیان در انتظار پیروزی او بر اپوش اند. در تیر یشت برای پیروزی بر اپوش از تِشتر ستایش میشود، ایزدی که آبهای ایستاده و جاری، جویبار و برف و باران در اشتیاق دیدار اویند و در انتظار وقتی که چشمههای آب، سترگتر از شانۀ اسبها به جریان درآیند تا کشتزاران و دشتهارا و ریشۀ گیاهان را از رطوبت خود نیرو بخشند. در قلمرو جغرافیای تاریخی ایران، هیججا مناسب تر از قلمرو امروز ایران برای پیرایش این باور مناسبتر به نظر نمیآید.
نبرد تِشتَر با اپوش در سه مرحله و هر مرحله در ده شب و صورتهای فلکی متفاوت، انجام میگیرد. در هر سه مرحله تِشتَر برای پیروزی بر اپوش تقاضای هوم و قربانی می کند و وعده رفاه، گاو و اسب و بیشتر از همه وعدۀ کمال روان میدهد.او قربانی میخواهد، تا برای چیره شدن بر اپوش، که سر راه اورا برای رسیدن به آب میگیرد، نیروی پایداری لازمرا داشته باشد.یکی دیگر از نشانههای فقر آسمان و زمین، جدا از آموزۀ اخلاقی، توجه به این است، که از گوشت قربانی راهزنان، زنان بدکار، بی دینان و برهم زنندگان زندگی نباید بخورند.
در ده شب نخست تِشتَر پیکری جهانی میپذیرد و به شکل جوانی 15 سالۀ رعنا و درخشان، با چشمان روشن، بلند بالا، توانا و چست و مردی که برای نخستین بار کمربند بسته و نیرو گرفته و به بلوغ رسیده در فروغ به پرواز درمیآید.این مرحلۀ از نبرد که سه شب و روز به طول میکشد به پیروزی اپوش میانجامد.اپوش تِشتَر را یک هاثر (فرسنگ) از دریای فراخکرت به دور میراند.
سپس تِشتَر در ده شب دوم به شکل یک گاو زرین شاخ در فروغ به پرواز در میآید . و سر انجام در ده شب سوم به پیکر اسبی سفید و زیبا، با گوشهای زرین و لگام زرنشان در فروغ پرواز میکند، تا سرانجام، به هنگام ظهر، رعدآسا بر دیواپوش که پیکر اسبی سیاه و کل را دارد پیروز میشود و اورا به مسافت یک هاثر از دریای فراخکرت به دور میراند و باران بر زمین فرو میبارد.
ظاهراً اپوش از این روی کل (بی مو) خوانده شده است که دیو خشکی است و با تابستان خشک و زمین سوخته و بیگیاه همسان است.
گزیدههای زادسپرم( و بندهشن نیز نبرد تِشتَر با اپوش را آوردهاند. گزارش این دو متن، که بر نقش باد در یاری رساندن به تشتر ت ئ‘کید شده است، در کلیات با هم برابرند و در در مقایسه با تیر یشت مفصلتر است. تِشتَر به سه پیکر مردتن، گاوتن و اسبتن با اپوش میجنگد و به هر تن ده شبانه روز باران میآورد. همۀ زمین را به بلندی یک مرد آب فرا میگیرد. همۀ خرفستران روی زمین میمیرند و زهر و گندشان با زمین میآمیزد. تِشتَر برای بردن این زهر از زمین به پیکر اسبی سپید و دراز دم در دریا فرو میرود و اپوش به پیکر اسبی سیاه و کوتاه دم به رویارویی با او بر میخیزد و تِشتَر را به ستوهی میراند. تِشتَر از اهورمزدا یاری میخواهد. اهورمزدا به او نیروی ده اسب نر، ده شتر نر، ده گاو نر، و ده کوه و ده رود میدهد. او اپوش را یک فرسنگ به ستوهی میتازد. در این نبرد اسپنجروز (سپنجغره) یار اپوش است و آتش وازشت یاور تِشتَر. آتش وازشت با گرز آتش اسپنجروز را نابود میکند. سه شبانه روز بارانی میآید که هر قطرهاش به اندازۀ یک تشت آب بوده است. آب زهر خرفسترانرا میگدازد. باد آب را به دریای فراخکرت میراند و 3 دریای بزرگ و 30 دریای کوچک پدید میآیند; و از همین روی است که آب دریاها شور است. در اشتاد یشت فر ایرانی در شکست دادن اپوش سهیم است. در بن دهش از پاشیده شدن تخم و نطفۀ همۀ گیاهان و جانوران به کمک باد بر روی زمین سخن رفته است که نشانههایی از نوزایی زمین پس از پیروزی بر اپوش دارد. در وندیداد اهورمزدا به زرتشت میگوید، که او آب را با ابرها و بادها از دریای فراخکرت روان میکند، آبها را بر مردارها و دخمهها و بازماندههای چرکین و استخوانهای چرکین روان میکند و آبها را به دریای پاک کنندۀ پوئیتیکه باز میگرداند. در آنجا آبها به جوش و خروش درمیآیند و از پالایش، دیگر بار به دریای فراخکرت روی میآورند و به سوی درخت ویسپوبیش پیش میروند. در آنجا بذر هرگونه از گیاهان میرویانند: صدها، هزارها، صدها هزارها... آنگاه اهورمزدا باران را به بذر گیاهان فرومیباراند، تا مردم اَشَوَن را خوراک و گاو افزونیبخش را گیاه فراهم آید. به این ترتیب نطفۀ همه زمین تغذیه میشود.
در روایتهای اساطیری ایران باستان میتوان پیروزی بر اپوش را به پیروزی ایزد آب و رهایی آبها تعبیر کرد و به قدمت نقش ستارگان و برداشت ایرانیان باستان از آفرینش اندیشید. نقش باد هم در پیروزی تِشتَر بر اپوش دارای اهمیت است.پیروزی بر اپوش پیروزی بر رعد و جنجال است که سالی یکبار در تیرماه و در پهنۀ آسمان تکرار میشود(. شکست اپوش برابر است با بارش و باروری و فراوانی غله و رفاه.
بی گمان شکست اپوش از تِشتَر برای ایرانیان آنچنان مهم بوده است که حماسۀ آرش کمانگیر در تعیین مرز ایران. اشارۀ به تیر آرش در تیر یشت در مقایسۀ با پیروزی تِشتَر بر اپوش دربرگیرندۀ این پیام است. در اینجا تِشتَر به چالاکی «آن تیر در هوا پران که آرش تیرانداز، بهترین تیرانداز آریایی» انداخت تعیین سرنوشت میکند. ظاهرا نام ماه چهارم نیز، با اینکه از ریشۀ دیگری است، حاصل همین حماسه است. همچنانکه تیریشت (تِشتَریشت) سرود نیایشی این پیروزی است. در بندهش با اینکه نخست «تیر» همان اپوش خوانده شده است، مؤلف یا نساخ بلافاصله نوشته است که با اینکه چنین گویند، «اپوش تیر نیست». زیرا تیر، از هر ریشهای که باشد، دشمن اپوش است. ریشههای نخستین روایت نبرد تِشتَر و اپوش را میتوان از نظر بافت داستانی (نه خود داستان)، دست کم تا دورۀ هند و ایرانی پی گرفت. وْرَ(94)ثْرَغَنَه ، ایزد جنگ و پیروزی که در بهرام یشت ستوده میشود، نزد هندیان همان ایندره است با صفت «وْرَتْرَههَن (اژدهاکش»). در اینجا «اهی» که دیو یا اژدهای خشکی است به دست ایندره کشته شده و آبها آزاد میشوند. همگونی دو اسطورۀ هندی و ایرانی با شباهت نام اپوش با همزاد هندیش نیز حکایت از تباری هند و ایرانی و آریایی دارد.در ریگ ودا «ورتره (دشمن») دیوی مار پیکر (اژدها) است و پیروزی بر او نمونۀ قهرمانی بزرگ ایندره است و به همین سبب ایندره دارای لقب «وْرَتْرَههَن (دشمن کش») است. این نام دقیقاً همان نام اوستایی «وْرَثْرَغْنَه (پیروزمند») در پیوند با «اَپَهوْرَتَه(اپوش») است. در هر دو روایت هندی و ایرانی، پس از پیروزی ایندره و اپوش باران با غرش و رعد فرومیبارد. در هردو فرهنگ، صدای رعد صدای ناله و شیون دشمن بازدارندۀ آب است. به این ترتیب «وْرَثْرَغْنَه (بهرام») و روایت مربوط به ایندره و «وْرَتْرَههَن» پرداختهای متفاوت ایرانی و هندی یک اسطورۀ آریایی است.
امکان همگونی روایت اپوش و تِشتَر با «داستان توفان نوح» نیز از دیرباز ایرانشناسانرا با خود مشغول داشته است. ظاهراً برای نخستین بار در سال 1852 ویندیشمناین همگونی را مطرح کرد و کمی بعد کُسُویچ به دقائق نزدیکتری پرداخت. در سال 1871 اشپیگل، ضمن یک بررسی عمیق، با اینکه شواهد خوبی را مطرح کرد، سرانجام نتوانست با این نظر موافق باشد. در هر حال نمی توان از بارورکردن متقابل و کم و بیش دو فرهنگ ایرانی و سامی چشم پوشید.
پیوند جشن آبسالان با نوروز بیشتر است یا با تیرگان؟
آبسالان جشن ازیاد رفتهای است که به گمان پیوند تنگاتنگی با جشنهای فروردین ماه و نوروز دارد. شاید پرداختن به این جشن برای آشنایی بیشتر با ریشههای نوروز سودمند باشد. با این همه این جشن را میتوان با جشن تیرگان و آبپاشان نیز بررسی کرد. آبسالان با نامهای گوناگون بهار جشن، جشن کوسه برنشین (رکوب الکوسج، خروج الکوسج)، جشن آبپاشان و جشن روباه (یومالثعلب)، یکی از جشنهای ایران باستان برای طلب باران است که به قول بیرونی پادشاهان کیانی آنرا بهار جشن مینامیدند.
این جشن با اندکی دگرگونی آیینی در بیشتر منطقههای خشک همانند دارد. مانند استسقا در فرهنگ سامی.متاسفانه به سبب نبود کبیسه گیری درست و به هنگام، بیشتر جشنها و آیینهای ایران باستان، به ویژه جشنهای در پیوند با آب و آتش از نظر زمان و شیوۀ برگزاری در هم آمیختهاند. بیرونی در گزارش جشنهای آذرماه، به بر نشستن کوسه میپردازد و یادآوری میکند که آذرماه به روزگار خسروان، اول بهار بوده است. از همین روی همۀ جشنهایی که در کنار آبسالان نام برده میشوند، گاهی به تنهایی نیز در گوشه و کنار ایران برگزار میشوند و بسا واژۀ آبسالان از یاد رفته است.
هنوز دانشمندان دربارۀ معنی درست این واژۀ مرکب همسخن نیستند. تفضلی این واژه را، که پازند آن به صورت «آوساران» آمده است، «بهاران یا هنگام بهار ]؟[» ترجمه میکند. ظاهراً این نام در متنهای پهلوی تنها یک بار، در مینوی خرد به صورت آبسالان (آپسالان) آمده است:
«...نیکی گیتی همچون ابری است که در روز بهاری ]؟[ (آبسال) آید که به هیچ کوه باز نپاید». پیداست که تفضلی، مترجم مینوی خرد، دربارۀ آبسالان بیشتر از هرکسی پژوهش کرده است.او در تلاش خود برای دست یافتن به معنی درست، در متن ترجمۀ مینوی خرد، این واژه را «روز بهاری» و در حاشیۀ متن «بهاران» و در واژهنامۀ مینوی خرد «بهاران، هنگام بهار» معنی کرده است.
وِسْت همین واژهرا در ترجمۀ انگلیسی مینوی خرد، «روز بارانی» ترجمه کرده است.نیبِرگ، یک بار این نام را اَپی ساران ( روز توفانی ]از شدتِ باران[) و بار دیگرآن را «آپ ساران» به معنی «بارانی» خوانده است . مک کنزی این واژه را «آفسالان) ضبط کرده و آنرا «آبسالان، بهاری» ترجمه کرده است. شعری از ناصرخسرو فاش میکند که این جشن بیشتر در پیوند با نبود آب است، تا با بهار سبز و خرم:
همی تابد ز چرخ سبز عیوق چو آتش بر صحیفۀ آبسالی . در یکی از قصیدههای ابونواس که اواسط سدۀ 2 هجری سروده شده است، در بیت
بحق المهرجان و نوکروز و فرخروز ابسال الکبیس
به این واژه برمیخوریم. این ضبط که شاید کهن ترین ضبط آبسال به صورت نام یک جشن باشد، تا حدودی مارا به حل معما نزدیک میکند. در اینجا به سه جشن باستانی ایران، یعنی مهرگان، نوروز و ابسال الکبیس سوگند یاد شده است. مینوی که خود این قصیده را حدود 1309 شمسی از روی نسخۀ شِفِر بازنویسی کرده است بر خلاف دیگر «فارسیات» ابونواس دربارۀ این واژه اظهار نظر نمیکند. از اینکه جشن ابسال در کنار دو جشن بزرگ ایرانی یاد شده است، پیداست که این جشن از نظر اعتبار همسنگ دو جشن دیگر بوده است; به ویژه اینکه صفت «فرخروز» به ابسال درخشندگی ویژهای بخشیده است. در عربی: «کبس»، سریانی: «کْبَش»، عبری: «کابس»، آرامی: «کبش»، اکدی: «کَباسو» به معنی یورش ناگهانی و فشار آوردن آمده است و باید که واژۀ کابوس با این واژه همریشه باشد.
به این ترتیب، به ظن قوی آبسال چیزی جز آبسار (آبشار) و آبریز نمیتواند باشد، که در شعر ابونواس با صفت «کبیس» ت ئ‘کید شده است . یعنی باران پر هجوم و پرشتاب.بارانی که معمول فصل بهار است و در ناپایداری همانند نیکی گیتی است. ظاهراً «پْسالا» در ختنی و «پسرلی» در پشتو که به معنی بهار آمده است، به خاطر رگباری بودن بیشتر بارانهای بهاری است. به عبارت دیگر این امکان وجود دارد نام بهار در پشتو و ختنی از رگبار گرفته شده باشد.
در ریگ وداآپسال به صورت آپسارا آمده است که بر سر راه گیسوبلند (خورشید) قرار دارد. گمان هنینگ دربارۀ یکی بودن این واژه با «اوپهسرد» (آغازگر سال) در فارسی باستان و نیز اینکه برهان آبسالانرا به معنی باغ آورده است، قابل دفاع نیست; مگر اینکه منبع تازه به دست آید. اگر در «آبسال الوهار» ابونواس واژۀ «الوهار» به سبب تاکید و یا ضرورت شعری نیامده بوده باشد، آبسال را میتوان تنها، بدون قید زمان، رگبار ترجمه کرد و از معنی «بارانی»، «روز بهاری»، «بهاران» و «روز توفانی» صرف نظر کرد. از این روی حذف «روز» ضروری است که در متن پهلوی مینوی خرد ، قید «روز» در «آبسالان روز» در دست است. با تکیه بر «بسان بلبل اندر آبسالان» فخرالدین اسعد گرگانی نیز نمیتوان آبسالان را به طور مطلق بهاران پنداشت. بیرونی نیز ابسال را با صفت توجه «وهاری» آورده است. جالب است که سومین ماه سیستانی و تقویم نوروزی شهریاری، به جای خرداد «اوسال» نامیده میشده است. با واژۀ "کبیس" ابونواس میتوان به سال کبیسه نیز اندیشید، اما با توجه به این که در آن روزگار هر 120 سال یک بار سال کبیسه بوده است، بعید است که یکی از جشنهای بزرگ ایران باستان با این فاصله برگزار شده باشد. حتی شرح حمزۀ اصفهانی بر فارسیات این قصیده، که در آن حمزه با ده کلمه از الابسال فی ابتدأالربیع فقط با این اشاره، که این کبیس کبیسالسنین است، میگذرد، قانع کننده به نظر نمیآید.
بیرونی جشن ابسال وهاریرا، به صورت اسال وهاروگان، همان جشن کوسۀ برنشسته می خواند. ظاهراً کوسۀ گِلین به صورت کوزۀ گِلین در ایران باستان نام راستین کوسۀ برنشسته و کوسه برنشین حتی بیرونی بوده است که به مرور تصحیف شده است. شاید به سبب شباهت کوزه با کوسه; هم از نظر شکل کلمه و هم به خاطر همانندی آن دو با یکدیگر. جشن آبپاشان هر نام دیگری هم که داشته باشد. به سبب چرخش ماهها، بسیار جابه جا شده است و بعید هم نیست، که در گردشها و چرخشهای مکرر از نظر نام و برگزاری آیینهایش دگرگون شده باشد. بیرونی در بارۀ وجه تسمیۀ جشن ابسال به روز روباه (یوم الثعلب)، گزارش غریبی میدهد که از نظر مطالعه در تاریخ اسطوره ها و برداشتهای ایرانیان باستان دارای اهمیت است: در ابسال روز که روزگار کیانیان روباهان بالداری میآمدهاند ]ویا وجود داشتهاند[ خوشبختی روزگار کیانیان ناشی از این روباهان بوده است. چون پس از کیانیان این روباهان نیز از میان رفتند، هنوز در زمان ابوریحان نگاه کردن به روباه فرخنده بوده است. بیرونی با تاکید بر اینکه به قول راوی خود (ابوالقاسم علی بن احمد طاهری) اطمینان دارد، مینویسد که ابوالقاسم به چشم خود دیده است که در سال 379 هجری فرماندار اسبیجاب اسبی شاخدار و روباهی بالدار به نوح بن منصور سامانی هدیه کرده است. با توجه به گزارش بعدی بیرونی ، وجود روباه، کره خر، و پوپک و جوجه در این روایت قابل مقایسه است با چهار جانور افسانهای خر، سگ، خروس و گربه در یکی از افسانه های مردم شمال آلمان به نام «نوازندگان شهر برمن». بیرونی مینویسد، در این روز جمشید مروارید را برای نخستین بار از دریا بیرون آورد و چون این روز به دخول آفتاب به برج حمل نزدیک بود، مردم آنرا عید میگرفتند و شادمانی میکردند و چون فصل سخت سرما سپری شده بود به صحرا میرفتند و به پادشاه پیش از غذا یک روباه و پس از غذا یک پوپک، یک جوجه و یک کره خر... هدیه میآوردند. همچنین در همین روز خداوند نیکی و بدی را قضای خویش گردانید. سپس بیرونی از قول ایرانشهری مینویسد، که او از علمای ارمنی شنیده است که در روز روباه، بر فراز کوهی قوچ سفیدی دیده میشود که در همۀ سال دیده نمیشود و اگر این قوچ فریاد بکشد سال پر نعمتی در پیش است، وگرنه خشکسالی خواهد بود. ایرانیان صبح یوم الثعلب با نگاه به ابر، از صفا، کدورت، لطافت و کثافت آن، خوشسالی و یا خشکسالی سال را در مییافتند. در پیوند با این جشن، معلی بن خنیس روایت جالبی از امام صادق (ع) نقل میکند که از نظر اعتبار و آوازۀ جشن نوروز و آیین آب پاشی پر ارزش است. امام برای راوی در شرف نوروز تعریف میکند، که چون در یکی از روزگاران گذشته، پس از طاعون حوالی واسط جمعی جان سالم به در نمیبرند، سال بعد به فرمان الهی همه میمیرند و جانورانشان نیز از آتش قهر پروردگار میسوزند. چون دفن آنان دشوار میشود بر گردشان دیواری میکشند. روزی یکی از پیامبران را (شاید حزقیل) گذر بر آنجا میافتد و از پروردگار سلامت درگذشتگان را خواستار میشود. خطاب میآید که روز نوروز بر استخوان کشتگان آب بپاشد. آن نبی چنین میکند. امام اضافه میکند، چون نبی آب میپاشد مردگان همه زنده میشوند و از این جهت آن روز را نوروز میخوانند و سنت آب پاشیدن معمول میشود.( www.noormags.com/view/fa/articlepage/180164)
میراث ملی، بار امانت و قند پارسی -مای پرشین بوکس |
در یکی از روزهای پاییز 1334 معلم فلسفه ی مان، چند دقیقه ای درباره ی مُـثــُـل افلاطون صحبت کرد و من هم مانند هم کلاسی های چهارم دبیرستانم چیزی دستگیرم نشد. صحبت، از دیوار روبروی دهانه ی یک غار شد و نوری که از بیرون به درون می تابید و سایه هایی شبح مانند بر روی دیوار روبرو. در یکی از روزهای پاییز 1344 در کلاس درس فلسفه، «پروفسور شایبه»، استاد دانشگاه گوتینگن آلمان، وقتی رساله ی متون افلاتون را تفسیر می کرد، بدون اینکه از تاریکی درون غار و نور بیرون و سایه های دیوار روبرو حرفی به میان بیاورد، از مُثــُل اقلاتون صحبت کرد. آن روز، ناگفته، درجا همه دانستیم که مطلب مربوط می شود به جانمایه ی فلسفه ی افلاتون و مطلبی است که همه آن را دریافته ایم و می توانیم حفظ ناکرده نمره بیاوریم، که لابد همه ی هم کلاسی هایم، جز من که اصلا نمره نیاوردم، نمره آوردند. گفتم، این جام جهان بین به تو کی داد حکیم ؟ گفت، آن روز که این گنبد مینا می کردآن روز که نمره نیاوردم، کوتاه نیامدم. از پروفسور وقت گرفتم و با دیوان حافظ بر آستین، که «رُزِن» اواخر قرن پیش به زبان آلمانی در وین منتشرش کرده بود، به ملاقات رفتم. اول به شیوه ی آن هایی که در مشرق زمین به ترسیدن عادت کرده اند «امان» خواستم و بعد با خامی مقتضای سنم گفتم که او افلاتون را نمی فهمد ! چون قبلا به اشاره ی الکن فهمانده بودم که از «امان» چه انتظاری می رود، با روشن کردن پیپش خویشتنداری کرد. «سقراط» ضمن دیالوگ طولانیش با «مِنون» خیلی کوشید تا به او بفهماند که در روز نخست آفرینش ِگنبد ِمینا برای هر انسانی جام جهان بینی مقرر شده است، اما با اینکه به هر تدبیر منون را قانع کرد، نتوانست به یک جمع بندی فشرده دست یابد و سرانجام ادامه ی بحث را به فرصتی دیگر گذاشت. افلاتون نیز ناگزیر از طرح رساله های دیگر شد و کوشید تا، به شیوه ی دیالکتیک معروف خود، با درگیر کردن مکرر سقراط در بحث، منظور خود را تفهیم کند. سقراط قرن ها خسته از کوله باری که آکادمی افلاتون به او سپرده بود، مکتب به مکتب و از مکتب خانه ای به مکتب خانه ی دیگر سرکشید و حوصله کرد، تا سرانجام یکی از وارثان میراث کهن ایرانی، دستگاه فلسفی بزرگی را که افلاتون بر پایه ی فرهنگ باستانی ایران و یا دست کم با آگاهای از بینش ایرانی ساخته بود، از دوش سقراط برداشت و بر زمین نهاد و خستگی از تن او برگرفت. گفتم، این جام جهان بین به تو کی داد حکیم ؟ گفت، آن روز که این گنبد مینا می کردمعمولا نبردی ناعادلانه میان شیفتگان فرهنگ های ایرانی و یونانی در جریان است و شگفت انگیز است که بیشتر شیفتگان چندان هم مسلح نیستند و اغلب عواطفشان بر دانششان می چربد. از این روی اشاره ی به این نکته ضروری است، که در اینجا قصد ِهیچ گونه نبردی در میان نیست، چون برای چنین قصدی نه سببی وجود دارد و نه بضاعت علمی ِکافی. هدف فقط طرح یک برداشت است و آن هم با این یقین که چنین برداشتی نمی تواند از منزلت علمی افلاتون بکاهد. افلاتون خود مترادف است با منزلت و دانش. جانمایه ی دستگاه فلسفی و گوهر تفکر افلاتون قابلیت و «یادآوری»(تداعی) است و «جهان مُثــُـل». اندیشه ی «یادآوری» و یا جام جهان بینی که در درون هر کسی از روز نخست آفرینش گنبد مینا و سرشتن گل آدم و پیمانه زدن او به دست ملائک، نهفته است، به گونه ای و در قلمروی دیگر، همان اندیشه ای است که منصور را «دست اندازان و عیاروار» بر سر دار برد، تا کهنه جام شوکران سقراط را در فصلی دیگر از تاریخ بشری، سرکشد. پیداست که حافظ در جام جهان بینش نمی توانسته است افلاتون را نیابد و از گفتگوی سقراط با منون بی اطلاع باشد. در نظر سقراط همه چیز را از پیش می دانی و تنها باید که آنها را به یاد آوری. «پیش آگاهی» افلاتون همین جام جهان بین حافظ است که اگر به دستش آوری، آنگاه می توانی «همه چیز» را در آن ببینی. دیگر پیوند افلاتون با فرهنگ ایران باستان را می توان در مانندی غافگیرکننده ی جهان فرَوَهری ایران باستان با جهان مُمثــُل افلاتون جست. پیش از این کوشش هایی در این قلمرو شده است. توجه کاظم زاده ی ایرانشهر، پورداوود، به ویژه پانوسی در کتاب ارجمندش «تاثیر فرهنگ و جهانبینی ایرانی بر افلاتون»(تهران 1356) به پیوند میان فروهرها و مُثــُل درخور تحسین است. از این روی تردید ندارم که برای فرزانگان حرف تازه ای ندارم. مراد هوس سر زدن به کوچه ی رندان است، البته نه از سر رندی، که شیفتگی. اگرنه این می بود، اشاره به حلقه های زرین ِبی زنگار ِزنجیر ِکهنسالی که اضلاع مثلث زرتشت - افلاتون - حافظ را تشکیل می دهد خود شرح بلندی می شد از هفت شهر عشق ِهزاران کوچه، که تنها یکی از کوچه هایش از فلسفه ی خسروان می آمد تا شیخ اشراق. فروهر را همزاد ِنامیرا و آسمانی ِهستی خاکی نیز دانسته و pr`whr (= فروهر) فارسی میانه را «اِتـِر» ترجمه کرده اند، که منظور چیزی «اتر گون» و اثیر است. اِتـِر آدمی را به برداشت درست تر از افلاتون نزدیک می کند، من فقط به جای «همزاد ِنامیرا» - تنها برای نزدیکی بیشتر به مفهوم فروهر - از «مُـثــُـل» استفاده می کنم. به ویژه اینکه مُثـُل افلاتون آشناتر است. پس فروهرها مُثل نامیرا، ازلی-ابدی، و آسمانی ِهستی ِخاکی هستند. اگر «فـْرَ»(fra-) را به معنی پیش بگیریم و «وَهَر» را به معنی باور، آنگاه می توانیم فروهر را «باور پیشین»، یا «باور نخستین» یا «باور نخست» و «مفهوم باشندگی ِهر چیز» بدانیم. یعنی درست همان چیزی که در فلسفه ی افلاتون «ایده» و «مُثــُل» نامیده می شود. به عبارت دیگر مُثـُل همان گوهر است که از صدف کون و مکان خارج است ! در تفکر ایرانیان باستان و در جهان بنی افلاتون، فروهرها و مُثـُل، گوهرهای راستین مفهوم هر نوع باشنده ای در جهان هستی اند و به ماده خواه جمادی، نباتی و حیوانی و خواه نادیدنی، مانند عطر، بو، و خیال، زیبایی، عشق و سرمستی و رندی و سرانجام پیدایی و هستی، هستی و پیدایی می دهند. با این برداشت در جهان هیچ باشنده ای نیست که گوهری (ایده ای)، فروهری یا مُثــُلی نداشته باشد. حتی خود اهورامزدا نیز، که در دین ایران باستان خود آفریننده ی بود و نبود است، دارای فروهر است و یا حتی مُثـُل افلاتون نیز دارای مُثـُل و فروهر است. و این نوشته ی ناچیز نیز ! گمان نمی رود که افلاتون، چند دهه پس از هرودوت، در طراحی عالم مُمثــُل خود، گوشه ی چشمی چشمی به جهان فروهری ایرانیان نینداخته بوده باشد. ظاهرا هرودت است که گفته است : «آسمان ایران پر از فرشته [ فروهر ] است». پیداست که آبشخور برداشت هرودت جهان فروهی ایران باستان بوده است. گزارش «مینوی خرد» نیز به بیان هرودت و افلاتون مانندی ِغافلگیر کننده ای دارد : «... و اختران بیشمار و بی حساب دیگری که آشکارند، فروهر موجودات گیتی خوانده شده اند. چه همه ی آفریدگان اورمزد ِآفریدگار که در گیتی آفریده شده اند، چه آن هایی که زاینده اند و چه آن هایی که روینده اند، هر تنی را متناسب با گوهرش فروهری پیدا (معین) است». ظاهرا همین مانندی دو نگرش همگون سبب شده است که «دارمستتر» بکوشد تا گات های زرتشت را برگرفته از افلاتون بداند. صرف نظر از در پرده بودن حقیقت، در اینجا، جای مناسبی برای این اشاره می تواند باشد که نزدیک به یک سده پیش، «آدولف برودبــِک» نوشت، که افلاتون بنیان گذار دستگاه فروهر ها نیست، او تنها یک تاراجگر است. و این نه به سبب برداشت از تعالیم زرتشت، بلکه از این روی که مرجع را مکتوم و پنهان گذاشته است. از زمان برودبک تا کنون درباره ی نقش فرهنگ ایران باستان و همچنین آیین زرتشت در جهان بینی افلاتون، کتاب ها و مقاله های بی شماری نوشته شده است، که پانوسی در اثر یاد شده به اهم آن ها اشاره کرده است. حافظ با جام جمش گوشه ی چشمی هم به به جهان فروهری دارد. گرفتاری، مثل همیشه در کوتاهی سخن اوست که مانع افتادن پرده می شود و رای از ظن خود یار شدن سبب افتادن مشکل ها ! وگرنه این جام جهان بین فرق چندانی با «قابلیت» افلاتون ندارد. «شعشعه ی پرتو ذات» در همین جام «تجلی ذات» است. او می خواهد که می ِقابلیت را از همین جام سر بکشد و به دُردی کشی نیز قانع است. بی جهت نیست که ملائک برای سرشتن گِل آدمی سر از میخانه درمی آورند و با قالب های فروهری خود پیمانه می زنند و با حافظ ِراه نشین ِخاکی، پیاله های ِباده ی مستانه. بسا که حافظ، که قرعه ی کار به نامش زده شده بود، می توانست حل معما کند، اگر در قلمرو خرد توقف می کرد و دامن از دست نمی داد و به آنجا نمی رسید که بگوید که : «من به خویش نمودم سد اهتمام و نشد !» راستی را که هنوز کسی کارگاه آفرینش را این چنین کوتاه و نغز به تصویر نکشیده است. مرحبا بر میراث ملی و قند پارسی ! بانک اگیـبی و شرکا نخستین بانک شناخته شده در جهان پیداست که با فرمانروایی کورش اقتصاد ایران وارد مرحلهی نوین و جهانی خود شد، که تا فروپاشی حکومت ساسانیان، روند عمومی آن کم و بیش دست نخورده ماند. گشودن لیدی، کشور ثروتمندی که مردمش به مبتکران ضرب سکه شهرت دارند و گشودن بابل، یکی از معدود باراندازها و بازارهای کهن بین المللی، ایران را، از سند تا مدیترانه، به بزرگترین مرکز اقتصادی جهان باستان تبدیل کرده بود. شاید شگفت انگیز باشد، که این نظام جدید، از بانکی، تقریبا مانند بانکهای امروز برخوردار بوده است. شاهنشاهی پارس برای نظام بانکی امکاناتی فراهم آورد که پیشتر هرگز وجود نداشت. تا این زمان تنها امیران و روحانیان، به استثنای موردهای نادر به امر بانکداری و پول میپرداختند. ظاهرا در زمان هخامنشیان بانکهای حقیقی و خصوصی مانند بانک اگیبی و پسران و بانک «مورشو و پسران»، برای نخستین بار به طور رسمی تاسیس شدند و یا هویتی رسمی یافتند. سدها سند بانکی از بایگانی این بانکها، از آن میان بانک وارسان شخصی به نام اگیبی از اهالی بابل به خط میخی به دست آمده است،که آگاهیهای گرانبهایی دربارهی نظام بانکی عصر باستان در اختیار ما میگذارد. از لوحی که در بابل به دست آمده است چنین برمیآید که در ماه سپتامبر 537 پیش از میلاد شخصی به نام «تادانو» مقداری نقره به «ایتی - مردوک - بلاتو» رییس بانک اگیبی، سپرده است، تا در ماه نوامبر بهرهی آن را دریافت بکند. این سند در اکباتان تنظیم شده است و پیداست که به هنگام نوشتن سند، مسوول بانک (یکی از اگیبیها ؟) در پایتخت بوده است.
ظاهرا خاندان اگیبی از یهودیهای مهاجر بودهاند و نام بنیانگذار بانک «یعقوب» بوده است. در حالیکه به نظر اومستد در سراسر نیمهی اول فرمانروایی هخامنشیان بهرهی بانکی، اغلب به صورت جنسی، تقریبا بدون استثنا 20 در 100 بوده است، میلو معتقد است، بهرهای که در زمان نبوکدنزر حدود 10 در 100 و در زمان کورش و کمبوجیه بیش از 20 در 100 رسیده و حتی در پایان سدهی 5 پیش از میلاد به 40 تا 50 در 100 بالغ شده است. در این نظام بانکداری استفادهی بیشتر همیشه از آن بانک بود و در صورتیکه وام گیرنده از عهدهی پرداخت بدهی بر نمیآمد، گرویی از طرف بانک ضبط میشد. گاهی برای یک وام هم گرویی دریافت میشد، هم بهره و در سند قید میشد : هرچه وام گیرنده در شهر و بیرون از شهر دارد در گرو بانک است. ترجمه پرویز رجبی از «شاهنشاهی عیلام» در راه انتشار پرویز رجبی کتاب «شاهنشاهی عیلام» نوشته والتر هینتس، ایرانشناس آلمانی را به فارسی ترجمه کرده است. به گزارش خبرنگار فارس، کتاب «شاهنشاهی عیلام» چهارمین جلد از مجموعه پژوهشهای جهان باستان است جلد نخست از این مجموعه را با عنوان «داریوش و ایرانیان» و با ترجمه پرویز رجبی منتشر کرده بود. عیلامیها یکی از اقوام سرزمین ایران بودند که از 3200 سال پیش از میلاد تا 640 پیش از میلاد، بر بخش بزرگی از مناطق جنوب غربی ایران فرمانروایی میکردند. تمدن عیلام یکی از قدیمیترین و نخستین تمدنهای جهان است. بر اساس بخشبندی جغرافیایی امروز، عیلام باستان سرزمینهای خوزستان، فارس، ایلام و بخشهایی از استانهای بوشهر، استان کرمان، لرستان و کردستان را شامل میشد. والتر هینتس (Walther Hinz) یکی از دانشمندان سرشناس در میان دهها ایرانشناس آلمانی است که در دو سده گذشته، پژوهشهای بنیادینی را درباره ایران انجام داده است. وی تحصیلات دکتری خود را سال 1933 در رشته تاریخ از دانشگاه لایپزیگ درباره تاریخ فرهنگی روسیه در عصر پطر کبیر گذرانده بود، اما پس از آن به مطالعات ایرانشناسی علاقمند شد و پژوهشهای متعددی درباره ایران انجام داد. پرویز رجبی نیز چندین سال از شاگردان او بوده است. نشر ماهی همچنین قصد دارد از مجموعه پژوهشهای جهان باستان سه عنوان کتاب دیگر را نیز منتشر کند. «تاریخ ایران باستان» نوشته ماریا بروسیوس با ترجمه عیسی عبدی، «از کوروش تا اردشیر اول» نوشته ماریا بروسیوس با ترجمه هایده مشایخ و «تندیسگری و شمایلنگاری در ایران باستان» نوشته اورلی دیمز با ترجمه علیاکبر وحدتی عناوین دیگر این مجموعه هستند. mypersianbooks.wordpress.com |
نشستهای دکتر رجبی
- کوروش کبیر از نگاه رجبی-بهار نیوز
ما تا قرن نوزدهم 24 قرن صبر کردیم تا کر پورتر مغربی بیاید و آرامگاه کورش بزرگ را برایمان بیابد و سوگند یاد کند که این آرامگاه ربطی به مادر سلیمان ندارد...
کمی دست و پایمان را جمع کنیم!...
نام پدر بزرگ هیچ کدام از ما هم کورش نیست و کورش تا یک سده پیش گوهری بود بیرون از صدف کون و مکان...
امروز در حالی که ذهنم مانند همیشه با تاریخ ایران مشغول بود، از خودم پرسیدم که چند ایرانی تاریخ تولد پدربزرگ و نیایش را می داند؟...
و از خودم پرسیدم، چه نیازی است به داشتن روز تولدی جعلی برای کورش بزرگ؟
آیا بهتر نیست که ما عطش «عرق ملی» را با افزودن به دانشمان در بارۀ گذشتۀ خویش فروبنشانیم؟...
تیراژ کتاب های تاریخی، در مقایسۀ با دیگر زمینه ها، امیدبخش است. اما این امید هنوز با مرز پایین ترین حد جهانی فاصله ای بسیار دارد...
واقعیت این است که بیشتر جوانان ما فقط می خواهند، با دست یازی به غلو، خود را بازی دهند. و گاهی در این بازی چنان ازخود بی خود می شوند که اندوختۀ ناچیز خود را نیز می بازند و آسیب پذیر می شوند و بعد از شدت «تعصب بادآورده» چاره ای جز دست بردن به دشنام نمی یابند...
و واقعیت این است که بیشتر وقت ما با بالیدن و ستیزه به هدر می رود. در نتیجه دست هایمان خالی می مانند و آماده می شوند برای گره خوردن و فرودآمدن به پوزۀ خودی و بیگانه!...
ما به فارابی می بالیم، اما با مدینۀ او بیگانه ایم و غافل از ویراستاری این مدینه...
ما از آرامگاه ابن سینا بیشتر دیدن می کنیم تا از کتاب های او...
ما فردوسی را رهای بخش زبان و «سرگذشت» ایران می دانیم، اما با شاهنامه بیگانه تر از هری پاتر هستیم...
ما معماری ایران را از افتخارات خود می دانیم و آن را با میخ های سیم کشی برای چراغ های فلورسنت و پنکۀ هوایی زخمی و پر ریش می کنیم...
ما از شکوه کاشیکاری های ایران سخن به میان می آوریم،اما بر روی آن ها آگهی های تجارتی و انتخاباتی می چسبانیم...
ما کورش را پدر ملت می خوانیم، اما پیش از انقلاب سال ها جادۀ قدیم شمیران «کورش بزرک» خوانده می شود و ما هرگز از این نام استفاده نمی کنیم... و بسا که خیلی ها اصلا نمی دانند که جادۀ قدیم سال ها «کورش بزرگ» نامیده می شد...
گویا ما آدمیانی شرطی هستیم و شرطمان به دم ظنمان بسته است و از ظن خود یار مفاخرمان می شویم.و فراموش می کنیم که ظنمان بسیار مظنون است...
قُر نمی زنم، با ظن خود دست به نقد می زنم و لابد که دشنام هم خواهم شنبد!...
کورش بزرگ بود، اما ما تاریخ تولد او را نمی دانیم. عیبی هم ندارد. هنگامی نگران شویم که از خوی او پیروی نمی کنیم...(www.baharnews.ir/vdch.kn-t23nxxftd2.html)
- پرویز رجبی: اگر دست نداشته باشم با دهانم خواهم نوشت- ایبنا
جلسه ای از سلسله نشستهای مجله بخارا، به مناسبت زادروز دکتر پرویز رجبی، از این تاریخنگار و نویسندهی ایرانی تقدیر شد. وی علیرغم بیماری در این جلسه حضور داشت و سخنانی ایراد کرد.
در این نشست که «شب پرویز رجبی» نام گرفته و به همت مجله بخارا و در ادامه نشستهای این مجله برگزار میشد، ضمن نمایش فیلم مستندی از زندگی پرویز رجبی و پخش تصویر و سخنان پروفسور ماری کخ، ایران شناس آلمانی، دکتر توفیق سبحانی، دکتر روزبه زرین کوب، فرید وحدت، رضا مرادی غیاث آبادی و محمد علی اینانلو، به سخنرانی پرداختند و در پایان و پس از سخنان چند دقیقهای پرویز رجبی، کیانوش کیانی، آخرین اثر خود را به رجبی تقدیم کرد.
در ابتدای این نشست علی دهباشی، سردبیر نشریه بخارا و برگزار کننده جلسه، به تشریح کوتاه فعالیتهای پرویز رجبی پرداخت و برخی از آثار او را معرفی کرد.
پس از سخنان دهباشی، فیلم مستندی از عکسها و زندگی پرویز رجبی به نمایش در آمد و در ادامهی آن تصویر و سخنان پرفسور ماری کخ، ایران شناس آلمانی که در دوره تحصیلی خود با پرویز رجبی همدوره بوده است به نمایش گذاشته شد.
کخ در سخنان خود از پرویز رجبی به عنوان کسی یاد کرد که مشکلات و بیماری خود را نادیده گرفته و شکل خستگی ناپذیر برای خدمت به فرهنگ ملت خود کار میکند.
در این فیلم مستند سخنانی پراکنده از پرویز رجبی نیز پخش شد که وی طی این سخنان تاکید کرد که تاریخ را یک پدیده واحد و به هم پیوسته میداند.
رجبی همچنین عنوان کرد که نگاه بی طرفانه و نگه داشتن جانب حقیقت در تاریخ نگاری کار سادهای نیست.
رجبی در ادامه از شیفتگی خود به زبان فارسی سخن گفت و تصریح کرد : من با اینکه ترک زبان هستم و در کلاس دوم به سختی فارسی آموختهام، اما فارسی را زبان مادری خود میدانم و به آن عشق میورزم.
این تاریخ نگار با اشاره به بیماری و از دست دادن دست راستش ادامه داد: همواره در خدمت ملت خود خواهم بود و حتی اگر دست نداشته باشم، خودکار را به دهان میگیرم و برای ملتم خواهم نوشت.
پس از پخش این فیم مستند توفیق سبحانی در مورد خلق و خوی شایستهی رجبی سخن گفت و پس از وی روزبه زرین کوب به تشریح این موضوع که چرا باید از پرویز رجبی قدردانی کرد پرداخت.
به عقیده زرین کوب، آثار تالیف و ترجمه و پژوهشهای تاریخی علت اصلی قدردانی از رجبی نیست و چیزی که باعث میشود نشست «شب پرویز رجبی» ضرورت پیدا کند، عشق وی به ایران و تاریخ و فرهنگ و سرگذشت این کشور است.
از اتّهام همکاریی دکتر رجبی با فردی به نام ناصر پورپیرار- که در این نوشته، پیراهن عثمان شده است- باید یاد کرد که هیچ پشتوانهای ندارد. ibna.ir/prtg.w9wrak9uxpr4a.html)
پرویز رجبی زوایای تاریک تاریخ را برای ما روشن کرد-مهر نیوز
پرویز رجبی با وقف زندگی خود آثار گرانقدری در این باره تالیف و ترجمه کرد و در ارتقای زبان و تاریخ ایران جایگاهی ویژه یافت.
دهباشی به مجموعه هفت جلدی " سده های گمشده " رجبی اشاره کرد و ادامه داد: او نه تنها در حوزه تاریخ نگاری تالیفات ارزنده ای داشته بلکه در جهت غنا بخشیدن به منابع تاریخی آثاری مهم را هم ترجمه کرده است. رجبی را می توان دانشمندی جامع الاطراف دانست که سفرنامه و داستان و شعر هم در کارنامه اش دیده می شود.
پس از او دکتر توفیق سبحانی - مولوی پژوه و از همکاران و دوستان پرویز رجبی - از شیفتگی خود به شخصیت رجبی صحبت کرد و گفت: آنچه مرا به اینجا و این مراسم کشانیده ارادت به شخص پرویز رجبی است.
وی به تشریح ویژگی های کاری این مورخ پرداخت و اضافه کرد: آثار ترجمه ای او بوی ترجمه نمی دهد. برخی کتاب هایش مثل " هزاره های گمشده " اعتیادآور است و وقتی آنها را شروع می کنیم نمی توانیم تمامش نکنیم. آثار رجبی خواننده را گرفتار خود می کند.
سبحانی مولف کتاب " هزاره های گمشده " را فردی پرخوان نامید و گفت: تقریبا چیزی نیست که او نخوانده باشد. دیگر اینکه رجبی در آثارش جهت گیری فکری دارد؛ بر موضوع مورد بررسی خود محیط است و همواره دو روی سکه را می بیند. او داوری منصف است و همچون ساربان نیک می داند که شتر را کجا بخواباند. باید بگویم که رجبی آنقدر پرکار است که من هنوز از قافله قلم او عقب هستم.
این محقق با اشاره به روانی زبان آثار رجبی تصریح کرد: او زوایای تاریک تاریخ ایران را برای ما روشن کرد.
پس از دکتر سبحانی نوبت به دکتر روزبه زرین کوب همکار رجبی در مرکز دایره المعارف اسلامی رسید. وی با طرح این پرسش که چرا همگی در مراسم بزرگداشت پرویز رجبی شرکت کرده ایم، گفت: همه می دانیم که او رنج بسیار برده تا به این درجه رسیده است. رجبی علاوه بر تاریخ دوران اسلامی و باستانی ایران به تاریخ جدید و متاخر هم آگاه است. اما آنچه ما را به این مجلس کشانده هیچ کدام اینها نیست؛ چرا که کسانی بوده و هستند که به اندازه رجبی نوشته باشند و شاید حتی بیش از او نیز صاحب شهرت باشند.
زرین کوب تاکید کرد: اگر رجبی در تمام سال های عمر تلاش کرده، تنها برای یک چیز بوده و آن عشق مشترک همه ماست: ایران و تاریخ و فرهنگ و سرگذشت ایران.
وی افزود: سرگذشت ایران تنها متعلق به گذشته و حال نیست و به آینده هم مربوط می شود. نوشتن تاریخ به معنی دل بستن به گذشته نیست. تاریخ نویسی و تاریخ خوانی برای چاره اندیشی فرداست و دکتر رجبی این کار را صورت داده است. او خود در تمام عمر برای بزرگداشت ایران گام برداشته است.
در ادامه مراسم، رضا مرادی غیاث آبادی - محقق - گفت: رجبی نمونه ای کمیاب از یک مورخ مستقل است. زمانی که او قلمی را که همواره به حرمتش سوگند می خورد به دست می گیرد نه تنها از مصلحت های روزگار دوری می گزیند بلکه به دلبستگی های خود و عوامل شخصی هم اجازه سلب استقلال فکری را نمی دهد.
وی ادامه داد: استقلال فکری پژوهشگر در جامعه ای مطلق بین که فقط خیر و شرگونه می بیند بسیار دشوار است. هر روز از شمار خوانندگان علمی و واقع گرای تاریخ کم می شود و یکسویه نگرها با نگاه به منافع خود در لابلای متون تاریخی دنبال اهداف خویش می گردند.
مرادی غیاث آبادی، استقلال فکری و تاریخ نگاری واقع گرایانه را اصلی خدشه ناپذیر نزد پرویز رجبی دانست و اضافه کرد: او سوای حیطه به ظاهر خشک تاریخ، قصه هایی دارد که روحیه و عواطف وی را به عنوان یک نویسنده نشان می دهد. اینجاست که با دو رجبی متفاوت روبرو می شویم. از یکسو تاریخ نگاری دقیق ، مستقل و بی رحم و از دیگرسو، یک ادیب و شاعر پراحساس با توصیفات ادبی و حتی طنزپردازی چیره دست در گفتگوهای روزمره.
پس از آن فرید وحدت - منتقد و سازنده فیلم مستند از دکتر رجبی - به نقد و شرح کتاب " ترازوی هزار کفه " پرداخت و گفت: این کتاب می تواند برای همه مردم رهیافت و گره گشا باشد. این اثر نگاهی به تمامیت تاریخ و فرهنگ ایران است و می کوشد راهی تازه برای شناخت تاریخ ایران ارائه دهد.
وی توجه به چیستی و چگونگی وقایع تاریخی را از ویژگی های " ترازوی هزار کفه " برشمرد و سپس فصل های مختلف کتاب را برای حاضران تشریح کرد.
در پایان مراسم نیز پرویز رجبی که به دلیل مشکلات جسمی با کمک نزدیکانش پشت تریبون قرار گرفت طی سخنانی کوتاه و شوخ طبعانه ، بخش هایی از مسیر سخت طی شده و معضلات کاری و حرفه ای خود را بیان کرد و در میان خنده و تشویق های حضار گفت: نباید استانداردها را پائین بیاوریم. در ایران هفتاد میلیونی علی دهباشی مراسمی را برگزار می کند و مرا دعوت می کند. به نظرم می رسد هنوز مانده بود تا نوبت به من برسد و می توانم بگویم با آمدن من حق دیگران که شایسته تر از من هستند ضایع شده است. دهباشی استانداردها را پائین آورد که مرا برای نکوداشت انتخاب کرد.
دکتر پرویز رجبی ادامه داد: من بیماری هفت ساله خود را موهبتی دانسته ام که از بازیگوشی دست بردارم و در خانه بمانم و کار کنم. در این مملکت 36 سال جز آزار چیزی ندیدم و در تمام این مدت هفت جا کار کردم و هر هفت جا مرا اخراج کردند. این اتفاقات به راحتی می افتاد اما دیگر در این 2500 سال عادت کرده ایم.
به گزارش مهر، پرویز رجبی در سال های پیش از انقلاب نیز چند بار به دستور ساواک از دانشگاه اخراج شده بود. وی سال ها در آلمان تحصیل و زندگی کرد و تا امروز که 68 سال از عمرش می گذرد آثاری چون « کریم خان زند و زمان او » ، « جشن های ایرانی » ، « تخت جمشید بارگاه تاریخ » و مجموعه پنج جلدی « هزاره های گمشده » و چندین ترجمه از والتر هینتس ، پروفسور ماری کخ و ... را به جامعه فرهنگی ایران عرضه کرده است.
در مراسم نکوداشت دکتر رجبی ، اینانلو - سیاح و گوینده رادیو و تلویزیون - نیز سخن گفت و فیلمی مستند حاوی نظرات پروفسور ماری کخ درباره دکتر رجبی به نمایش درآمد. www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID...))
مصاحبه های دکتر رجبی
مکتب تاریخ زدایی رجبی –ایرن بوم
دکتر پرویز رجبی پس از گفت و گویی که 12 آبان ماه 1388 با روزنامه اعتماد داشت و با انتقاد بسیاری از پژوهشگران و دوستداران ایران رو به رو شدند با "پاسخ عالمانه " و مستدل خود به منتقدان یک نکته مهم و اساسی را یادآور شدند و توجه منتقدان بی دقت را به نارسایی های مصاحبه تلفنی جلب نموده و در پاسخ نوشتند:« ... فرض بر این که در مصاحبهای تلفنی، سهوا مبتدا با خبر همخوانی نداشته باشد؛ پس ما کی می خواهیم از پیراهن عثمان دست بکشیم؟من نمی دانم فایدۀ این اشاره ها چیست.ایشان باید توجه می کردند که تفاوت بسیاری میان تالیف و مصاحبه است... ». اما بار دیگر در تاریخ 20 دی ماه 1388 دکتر رجبی گفت و گوی تلفنی دیگری با همان روزنامه اعتماد انجام داد که باز با انتقاد گروه هایی از مردم و پژوهشگران رو به رو شد. پس از آن یکی دو نفر از دوستان وی برای دانستن ترجمه مصاحبه تلفنی او با روزنامه اعتماد، مجبور به تماس تلفنی دوباره با او شدند و به سخن دیگر « برای دریافت ِ آگاهیی درست و دست ِ اوّل از چگونگیی ِ آن "هیاهو"، در تماسی تلفنی، ازیشان پُرس و جو » کردند و استاد نیز عالمانه سخنان خود را از فارسی به فارسی برای یارانشان ترجمه کردند و « یادآوری کردند که گفت و شنودهای دوگانهشان با روزنامهی ِ اعتماد، تلفنی بوده و دست اندرکاران ِ روزنامه، در هنگام ِ نگاشتن ِ متن ِ ضبط شده، تحریفها و تغییرهایی را در آن رواداشتهاند که موجب بدفهمیی ِ خواست ِ ایشان گردیدهاست.»
اما درباره ارزش و جایگاه سخنان و آثار دکتر پرویز رجبی تاکنون بارها سخن به میان آمده است ولی در اینجا بد نیست اشاره شود که پس از انتشار کتاب « هزاره های گمشده » اثر استاد رجبی « پایگاه حوزه » وابسته به مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی » با توجه به رسالت خود در نشر علوم اسلامی، در « سایت حوزه » به تبلیغ و معرفی مستقیم کتاب ایشان پرداخت ( برای دانستن بیشتر درباره این مرکز معتبر به اینجا مراجعه فرمایید). همچنین در اقدامی دیگر کانون فاطمه الزهرا (س ) نیز در یک حرکت تبلیغی غیر مستقیم با سود جستن از نام کتاب استاد رجبی نمایشگاه "هزاره های گمشده" را در کنار نمایشگاه "روایت بازار کربلا" با مضامین مذهبی و تاریخی به طور همزمان در کرج برپا نمود.
اما گویا منتقدان دکتر رجبی که تعدادی وبلاگ نویس « پان ایرانیست » هستند و نظرات « مضحک » و « کودکانه » دارند، یا به سخن استادی بزرگوار، مشتی « واپسماندگان از کاروان ِ پویای ِ تاریخ » هستند، باز به نقد سخنان ایشان و « جنجالآفرینیی ِ عوامانه، دشنام - پراکنی و تهمتتراشی برای استاد دکتر پرویز رجبی، دانشمند ِ پژوهشگر ِ تاریخ و فرهنگ ِ ایران » پرداختند و اعتقاد دارند که « پروژه تاریخ زدایی » ابعاد مختلفی دارد که یک سر آن را در لابه لای سخنان دکتر رجبی و سر دیگر آن را می توان در سخنان « حجتالاسلام و المسلمین محیالدین بهرام محمدیان » معاون پژوهشی وزیر آموزش و پرورش یافت که در خصوص تاریخ زدایی از کتاب های درسی مدارس با افتخار اعلام می کند که « سلسله شاهنشاهی را از تاریخ کشور حذف کردهایم» و سر دیگرش را هم باید در زیر پوشش "تغییر محتوی دروس دانشگاه ها" پیدا کرد.
منتقدان هیاهوگر استاد رجبی معتقدند که از ابعاد دیگری پروژه تاریخ زدایی می توان به تحریف مکرر تاریخ در صدا و سیما ، تخریب عمدی میراث فرهنگی و همزمان تاریخ سازی جعلی برخی رژیم های حاکم بر سرزمین های جدا افتاده ایرانی همانند ادعاهای دولت باکو در کتاب های درسی اشاره نمود.
این « واپسماندگان از کاروان ِ پویای ِ تاریخ » که جوانانی خام و ناپخته با اندیشه های کودکانه هستند، همچنین معتقدند: بی دلیل نیست که در یک حرکت حساب شده روزنامه « بی اعتماد » از انتشار نظرات برخی منتقدان دکتر رجبی سر باز می زند و برای وبلاگ «پژوهش های ضد ایرانی» خوراک تهیه می کند تا زیر عنوان « پاسخ عالمانه »، منتقدان پروژه تاریخ زدایی را با عباراتی چون « جاعلان تاریخ »، « پیروان ناراستی و دروغ » ، « فریبکار و تاریخساز و قصهپرداز »، « عوامفریب »، « دکانیاب »، « شعارزده و غوغاسالار »، « زشت کردار »، « زشت گفتار»، « نژادپرست » و « تمامیتخواه » بنامند و بکوشند تا دُم خروس را که از زیر عبایشان بیرون زده است، پنهان کنند. www.iranboom.ir ) )
زبان فارسی وفارسی گویان- آچیک
حیات زبان فارسی در کوچه و خیابان را میزان آشنایی و درک ما از این زبان رقم می زند. تابلوهای تبلیغاتی، دست نوشته های پشت شیشه ی مغازه ها، پارچه نوشته های سازمان های گوناگون و مجموعه اعلان ها و ابزاری که برای اطلاع رسانی در سطح شهر، چند جمله کوتاه را یدک می کشند، برآیند همان درک کلی مردم و مسئولان از زبان فارسی است.
با مطالعه و تفکیک نوشته های در و دیوار و مغازه ها و خیابان ها به آسانی می توانیم به دسته بندی قبیله های زبانی گوناگون دست پیدا کنیم که در آن ها می توان سطح های زبانی صتف ها و قشرهای گوناگون را بازشناخت.
عبارت "نهار موجود می باشد" که با خطوطی ابتدایی و کج و کوله نوشته شده است به ما می فهماند صاحب رستوران ِ پرت و دور افتاده ی وسط جاده، نمی داند نهار یک کلمه عربی و به معنای ظهر است و آن چه به عنوان وعده ی غذایی مورد نظر او بوده "ناهار" است.
دور از انصاف است که صاحب این رستوران را برای فعل "می باشد" محاکمه کنیم، چرا که استفاده از این فعل غلط نزد بسیاری از سازمان های ریز و درشت فرهنگی و غیرفرهنگی نیز مرسوم است. وقتی مطبوعات یا رسانه ملی صدا و سیما که در طول شبانه روز بارها در اخبار و دیگر برنامه های خود به فراوانی از این واژه استفاده می کند، توقع تشخیص درست و نادرست بودن چنین فعلی از صاحب یک رستوران توقع نابه جایی است.
در زبان فارسی مصدر "باشیدن" اصلن وجود ندارد و این فعل غلط، اغلب به جای فعل های "است" و "هست" به کار می رود.
شاید همین سهل انگاری ها و شلختگی های زبانی سبب شده است که برج مخابراتی میلاد را "دو متخصص" به تنهایی بسازند. اگر به تابلویی که در بزرگراه همت و در کنار این برج عظیم پا در زمین سفت کرده نگاه کنیم با این عبارت رو به رو می شویم: «برج میلاد، نماد عزم ملی متخصصین ایرانی است» . واژه ی "متخصصین" که بنا به نیت نگارنده اش قرار بوده به گروه بسیاری از متخصصان اطلاق شود، از آن جا که با "ین" جمع بسته شده فقط به معنای دو متخصص است و آن چه مورد نظر او بوده با آسانی از جمع بستن واژه ی متخصص با علامت جمع الف و نون (متخصصان) به دست می آمده است.
عبارت "لطفا شئونات اسلامی را رعایت نمایید" چیزی نیست که هر ایرانی روزانه در اماکن عمومی بارها با آن رو به رو نشود. معنی این جمله در حقیقت این می شود: "لطفا شأن هاهای اسلامی را رعایت نمایش دهید" . واژه شئون خود جمع شأن است و دیگر نیازی به دوبار جمع بستن آن نیست. فعل نمایید ، نمود ، نمودند و... در رسانه ها، مکاتبات اداری و نزد عموم مردم به ترتیب به معنای فعل های کنید ، کرد و کردند به کار می رود، در حالی که بن فعل نمود، نما است و همه ی شکل های گوناگون این فعل چیزی جز معنای "نمایش دادن" را نمی رسانند.
فعل "می گردد" نیز سرنوشتی مشابه شکل های گوناگون فعل نمود را دارد. این فعل نیز در معنای "می شود" به کار گرفته می شود که کاملن غلط است. فعل می گردد به معنای می چرخد، گردش (نه به معنای تفریح) یا جست وجو کردن است.
مثال: "زمین به دور کره خورشید می گردد" یا "می گردیم پیدایش می کنیم" . از این رو عبارت "همایش آسیب شناسی زبان فارسی برگزار می گردد" . در حقیقت یعنی: "همایش آسیب شناسی زبان فارسی برگزار می چرخد."
در همه ی ایستگاه های مترو در یک اعلان دیوارکوب، دستورالعمل ایمنی مسافران که در ۲۵ بند تنظیم شده تمامی نکته هایی که مسافران برای داشتن سفری امن باید رعایت کنند، آمده است. در این ۲۵ بند دقیقن ۲۸غلط نگارشی وجود دارد که ۴ بار فعل "می باشد" ، ۱۰ بار فعل "نمود" و "نمایید" ، ۹ بار کلمه ی "درب" ۳ بار واژه ی "مسئولین" و دو بار نیز رکن اول فعل مرکب با چند کلمه فاصله از رکن دوم فعل آمده است.
جالب تر این که در لوح یادبودی که در مراسم آغاز به کار مترو پرده برداری شده آمده است: « ... با حضور ... رئیس محترم... افتتاح گردید. »
یعنی در واقع: مترو با حضور... رئیس محترم... افتتاح چرخید.
واژه ی خلأ (با همزه روی الف) در بسیاری از پوسترهای نصب شده در بیمارستان ها و سازمان های گوناگون و حتا در مطبوعات به صورت خلاء (با همزه پایین الف) نوشته می شود که به معنای آبریزگاه است.
برخی از رانندگان روی تکه کاغذی که به داشبورد ماشین چسبانده اند نوشته اند: "کرایه را پول خورد بدهید". واژه ی "خورد" به معنای ریز ریز شده است و واژه ی درست مورد نظر آنان "خرد" است.
اگر همین چند نمونه ی کوچک و دم دستی را در کوچه ها و خیابان های شهر دنبال کنید، به غلط های بسیاری برمی خورید که نه تنها در دست نوشته های یک سوپرمارکت یا خیاطی بلکه از سوی روابط عمومی سازمان های عریض و طویل کشوری و حتا دانشگاهی نوشته شده است. فرهنگستان ایران توان خود را صرف برابر گذاری برای واژه های بیگانه کرده و غلط های مشهور چنان خود را به زبان فارسی تحمیل کرده اند که به هیچ روی نمی توان آن ها را از ذهن مردم فارسی زبان بیرون راند. حضور قدرتمند غلط های مشهور تا اندازه ای است که بسیاری از کسانی که به غلط بودن کاربرد این واژگان آگاهی دارند نیز شکل درست آن ها را به کار نمی برند چرا که ممکن است از سوی دیگران به بی سوادی متهم شوند.
نخستین علت تاسیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی برابر سازی برای واژه های فرنگی بوده و این امر که در سال ۱۳۱۴ش به تاسیس فرهنگستان اول منجر شد تا به امروز جزو سرلوحه اصلی کار فرهنگستان بوده است.
فرهنگستان به عنوان مرجع و منبع ضرب واژه و اصلی ترین نهاد سیاست گذار زبان فارسی شناخته می شود؛ از این رو شورای عالی انقلاب فرهنگی طی بخشنامه مورخ ۲۹/۹/۸۳ مصوب هیئت دولت، همه ی دستگاه های دولتی را نسبت به استفاده از واژه های مصوب فرهنگستان در مکاتبه های اداری مکلف کرده است.
وزارت فرهنگ نیز طی آیین نامه ای اجرایی، قانون ممنوعیت به کارگیری اسامی، عنوان ها و اصطلاح های بیگانه در تابلوهای سردر مغازه ها را به واحدهای صنفی ابلاغ کرده است. بر پایه ی این آیین نامه استفاده از تابلو یا نوشته هایی که فقط به خط غیر فارسی تنظیم شده باشد، به استثنای نشانه های بین المللی، ممنوع است و نیروی انتظامی موظف است از نصب و ادامه ی استفاده از آن ها جلوگیری کند. از سویی مجلس شورای اسلامی نیز ۱۰۰ میلیون ریال اعتبار برای کمک به اجرای این قانون اختصاص داد. حداد عادل رییس مجلس شورای اسلامی- خواستار منع کامل کاربرد کلمه های خارجی در بسته بندی کالاها شده بود. چنان که پیداست توان و حساسیت فرهنگستان بیش تر نسبت به برابر سازی و جلوگیری از پخش واژه های بیگانه متمرکز شده است و نسبت به غلط های مصطلح و مشهور زبان فارسی و خطاهای فاحش در نوع به کارگیری واژه ها و فعل ها، املای درست کلمه ها و استخوان بندی جمله در زبان فارسی چندان توجهی ندارد و حتا در کتاب ها، خبرنامه ها و مکاتبه های خود نیز مرتکب برخی از خطاهایی که برشمردیم می شود.
وقتی با حسن قریبی مدیر روابط عمومی فرهنگستان زبان و ادب فارسی درباره ی این شکل نادرست از حضور زبان فارسی در اماکن عمومی، دولتی و خصوصی گفت و گو می کنم و واکنش فرهنگستان را در این باره جویا می شوم، می گوید: «فرهنگستان پس از مدت ها رایزنی دستور خط و شیوه نامه ای تهیه کرده که در آن شکل صحیح واژه های نادرست آمده و این شیوه نامه در اختیار بسیاری از سازمان ها و همچنین مردم قرار گرفته است» .
نکته جالبی که قریبی به آن اشاره می کند این است که در رعایت شیوه نامه های فرهنگستان، ارتش و نیروی انتظامی رتبه های نخست را دارند و صدا و سیما نیز در این رتبه بندی جزو تنبل ترین نهادهاست.
قریبی می گوید: « ارتشی ها و نظامی ها اصولن به خاطر نظم خاصی که در ساختار مدیریتی خود دارند و به کلماتی نظیر دستور حساسیت ویژه ای نشان می دهند، بیش ترین استفاده ها را از دستور خط فارسی مصوب فرهنگستان می کنند، اما صدا و سیما به واسطه ی وسعت و تنوع برنامه ها دچار نوعی پریشان گویی شده است و فقط در بخش خبر به مصوبات فرهنگستان توجه نشان می دهد» .
در طبقه ی ششم فرهنگستان و پیش از آن که به روابط عمومی وارد شوم، نامه های داخل تابلو اعلانات را می خوانم: «از همه همکاران عزیز دعوت می شود که در جشن کوچک صمیمانه ای که به مناسبت انتشار جلد اول دانشنامه زبان و ادب فارسی برگزار می شود شرکت فرمایند» . و نامه بعدی: «کار گروه ورزش فرهنگستان در نظر دارد به مناسبت دهه فجر یک دوره مسابقات در رشته های فوتبال، شطرنج و... و نیز گردش یک روزه برگزار نماید، همکارانی که مایلند در این برنامه ها شرکت کنند با ما تماس حاصل نمایند».
در نامه ی نخست، "که" یک بار بدون دلیل آمده است و فعل "نماید" و "نمایند" نیز در نامه ی دوم کاربرد درستی ندارد. در دیگر نامه نگاری ها و پاره ای از مطالب خبرنامه ی فرهنگستان نیز استفاده ی نادرست از فعل "می گردد" و برخی دیگر از واژه ها به روشنی دیده می شود. اما این عبارت که: «این آسان بر فقط در این طبقات توقف می کند» نشان می دهد که فرهنگستان چنان محو ضرب واژگان جدید و برابر سازی شده است که ساده ترین اصول درست نویسی فارسی را در متن های خود رعایت نمی کند؛ وسواسی که برای استفاده نکردن از کلمه ی "آسانسور" وجود دارد، برای برگزیدن درست فعل ها در متن های این نهاد وجود ندارد.
فرهنگستان زبان و ادب فارسی باید به عنوان اصلی ترین و مشروع ترین نهاد علمی زبان فارسی، این زبان را از کلکسیون خطاهای زبانی بپیراید و شکل درست این خطاها را به صورت تصویب شده به همه ی نهادها اعلام کند.
صدا و سیما نیز با استفاده ی دایم از شکل های درست این خطاهای زبانی و تهیه ی برنامه های گوناگون با حضور متخصصان زبان فارسی، می تواند بسترهایی را فراهم کند تا رفته رفته غلط های مشهور که در ظاهر، نشان از فرهیختگی اداری و کارمندمابانه دارند، از زبان فارسی جارو شوند.
اکنون به نمونه های گوناگون دیگری از نادرست گویی در زبان فارسی نگاه می کنیم:
- درجه ی سانتیگراد و چهل درجه تب
«گراد» همان «درجه» است. از این رو به جای گفتن: «دمای هوا به ۲۵ درجه ی سانتیگراد خواهد رسید»، باید گفت به ۲۵ سانتیگراد خواهد رسید. این اشتباه یادآور «سنگ حجرالاسود» است. و به جای، مثلن «چهل درجه تب»، باید گفت: «سه درجه تب»!
- ساختن
ناگفته پیداست که ساختن به معنی مثبت «درست کردن» ، «آبادکردن» و «سامان دادن» و... است. پس شایسته است که به جای «ویران ساختن» و «نابودساختن» و «پایمال ساختن» و... بگوییم: «ویران کردن» و «نابودکردن» و «پایمال کردن» و...
- چالش
چندی است که بیش تر در گفت و گوهای سیاسی، برای رساندن مفهوم «برخورد ناخواسته»، به گونه ای روزافزون، واژه ی ترکی «چالش» به معنی «زد و خورد» و «جنگ» به کار می رود. پیداست که در این جا پای واژه ی به ظاهر فارسی «چالش» به معنی «همبستری» و «سیری ناپذیر در همبستری» و یا « چالیدن» به معنی «خرامیدن» و «راه رفتن با ناز و خودبزرگ بینی» در میان نیست.
- هر از گاهی یا گهگاهی؟
در سال ۱۳۴۲ سازمان کتاب های جیبی کتابی منتشر کرد به نام «لبه ی تیغ» از سامرست موآم که مهرداد نبیلی آن را ترجمه کرده بود و در زمان خود از ترجمه ی ارزشمندی برخوردار بود. من با خواندن این کتاب چنان شیفته ی آن شدم که بی درنگ به تقلید از راهی که «لاری» شخصیت اصلی داستان پیموده بود پرداختم و شاید هنوز هم پیرو این راهم...
در این کتاب مهرداد نبیلی همواره از اصطلاح «هر از چندی» و «هر از گاهی» استفاده کرده بود که مرا به دل نشست. من از آن روزگار به گونه ای ناخودآگاه و بدون توجه به درستی و نادرستی ساختار دستوری آن از آن سود جسته ام و همچنان می جویم.
امروز نامه ای داشتم از استاد نام دار سخن دکتر جلیل دوستخواه که آن را در این جا می آورم:
«شما در رونوشت ها نکته های زبانی چشم گیری را مطرح و درباره یس آن ها روشنگری می کنید. از سوی دیگر دیدم در «سیمرغ» ترکیب به باور من بدترکیب «هراز گاهی» را به کار برده اید. کاربرد این ترکیب پیشینه ی درازی ندارد و من نمی دانم نخستین بار چه کسی و بر چه پایه ای آن را به کار برده است که بسیار زود هم رواج یافت و همگانی شد. اما هنوز که هنوز است، ساختار این ترکیب بر من روشن نیست و من هیچ گاه آن را به کار نبرده ام و به جای آن «گاهی» یا «گاه گاه» یا «گاه گاهی» یا «گه گاه» یا «گه گاهی» یا «هر چندگاه یک بار» می نویسم».
«خواهشمندم اگر توجیه ساختاری برای کاربرد «هر از گاهی» دارید، مرا هم از آن آگاه فرمایید».
اعتراف می کنم که با خواندن یادداشت استاد یکه خوردم. بیش از شش ساعت از درهای بسیاری درآمدم و توجیحی نیافتم جز همان برداشتی که از نخست داشته ام:
«هر از گاهی» می تواند قید استمراری باشد. برای نمونه:
در برلین گاهی زمین می لرزد. نه همیشه. گاهی. و ممکن است مدت ها و دهه ها زلزله ای پیش نیاید. اما در بم هر از گاهی (به طور مستمر) زلزله می آید. یعنی بم زلزله خیز است.
ظاهرن این اصطلاح همان است که ابوالفضل بیهقی به صورت «گاه از گاه» می آورد: منوچهر بن قابوس «مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیرمسعود فرستاده بود، تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گله نامه و پیغام آوردی و می بردی».
- کاندیدا، نه کاندید. کاندیداتور، نه کاندیداتوری
شایسته است که در استفاده از واژه های بیگانه نیز اندکی دقیق تر باشیم. به ویژه هنگامی که معنای واژه ای با اندکی دگرگونی کاملن از منظور ما فاصله می گیرد.
«کاندیدا» یعنی داوطلب، خواستار (داوطلب انتخاب شدن به مقامی معین) و «کاندید» در لاتینی و فرانسه یعنی ساده دل و صاف و صادق (بیش تر با معنایی منفی، مانند نادان و ساده لوح) و [با کاندیدا (در فرانسه: candidat و در انگلیسی: candidate) به معنای «داوطلب و کسی که خواهان مقامی است یا کسی و چیزی که برای کاری در نظر گرفته شده» بسیار متفاوت است.
کاندیدا از ریشهی لاتین candidatus یا candidus میآید به معنای سپیدپوش و علت نیز آن است که در روم باستان کسانی که خواهان مقامی بودند و مثلن میخواستند وارد مجلس سنا شوند، لباس سپیدی بر تن میکردند. (Senate به معنای مِهان و بزرگان با senior مرتبط است. در زمان اشکانیان، ایران نیز مجلس مشابهی داشت که به نام مجلس «مِهستان» خوانده میشد و دقیقن همین معنا را دارد یعنی جایی که مِهان و بزرگان جمع میشوند.] ¤
در زبان فارسی واژه ی «کاندید» با معنای حقیقی خود اصلن کاربردی ندارد، ولی اغلب دیده می شود که به جای «کاندیدا» گفته می شود «کاندید».
همچنین [در زبان فرانسه و انگلیسی (به ویژه انگلیسی بریتانیا) اسم مصدر candidate میشود candidature (در انگلیسی امریکایی بیش تر candidacy استفاده میشود.) اما برای پارسیزبانان گویی واژهی «کاندیداتور» نشانی از اسم مصدر ندارد. برای همین خودشان یک «یای مصدری» نیز به پایان آن چسباندهاند و واژهی عجیب «کاندیداتوری» را به معنای «کاندیدا شدن یا کاندیدا شدگی» ساختهاند.] ¤
¤ توضیح نهاده شده در [] در تکمیل موضوع "کاندیدا" و "کاندید" از تارنمای "شهربراز" گرقته شده است. آریا ادیب.
- ورزشگاه، نه مجتمع ورزشی!
به تازگی با فراوان شدن ورزشگاه ها، نام «مجتمع ورزشی» بر آن ها نهاده می شود. با برداشتی نادرست از «مجتمع» و گویا منظور «مجموعه» است. شایسته است که به «ورزشگاه»، واژه ی زیبای فارسی، بسنده کنیم و در این اندیشه نباشیم که اصطلاح «مجتمع» کیفیت ورزشگاهمان را بالا می برد!
«مجتمع مسکونی» نیز داستانی است از این دست است. گویا تا پیداشدن نامی درخور، «سرای» کفایت نمی کند! مثلا «سرای گلستان»!
- استفاده ی بی مورد از "مورد"
این اصطلاح «مورد» هم از آن موارد است!
خیلی کم پیش می آید که ما ناگزیر از به کار بستن واژه ی عربی «مورد» باشیم. اما اغلب دیده می شود که برخی این واژه را بی آن که نیازی باشد به کار می بندند. برای نمونه:
«مورد استفاده قرار داد» . به جای «استفاده کرد».
«مورد عفو قرار گرفت» . به «جای بخشیده شد».
«مورد دلخواه» . به جای «دلخواه».
«مورد ستایش قرار گرفت» . به جای «ستوده شد».
«مورد استقبال قرار گرفت» . به جای «استقبال شد».
«مورد نوازش قرار گرفت» . به جای «نوازش شد».
آیا مگر ما به جای«بوسیده شد» می گوییم: «مورد بوسیده شدن قرار گرفت»!
و یا به جای«کله پاچه خورده شد»: «کله پاچه مورد خوردن قرار گرفت»!
- کاربرد نادرست اصطلاح نادرست «حیات وحش»
این که اصطلاح «حیات وحش» ساختاری درست ندارد بماند. اما همین اصطلاح نادرست هم اغلب در برنامه های تلویزیونی، نادرست به کار گرفته می شود. برای نمونه:
«شکار غیر قانونی حیات وحش»!
«آزار حیات وحش»!
«محیط بان ها دو نفر را که در حال شکار حیات وحش بودند دستگیر کردند»!
«با شکار بی رویۀ حیات وحش نسل برخی از جانوران در حال انقراض است»!
شگفت انگیز است که در سازمان رادیو تلویزیون کسی به این کاربرد نادرست اعتراض نمی کند. گویا نه مترجم یا نویسنده به معنی درست «حیات وحش» کاری دارد، نه ویراستار، نه تهیه کننده و کارگردان و نه گوینده. شنوندگان و بینندگان هم بیش تر متوجه ی بازیگوشی های شیرین بچه شیرها در کنار مادرشان هستند، تا زبان مادری خود و قند پارسی!
- سؤال پرسیدن
به گونه ای فزاینده، به ویژه در رادیو و تلویزیون شنیده می شود که می گویند: «می خواهم یک سؤال بپرسم» به جای: «پرسشی دارم» یا «سوالی دارم»
- دستشویی و توالت داشتن
دستشویی و توالت را نمی شود داشت، اما به دستشویی و توالت می توان رفت و حتما هم باید رفت!
- واگیردار
گاهی از برخی و حتا از رادیو و تلویزیون اصطلاح نادرست «واگیردار» را می شنویم. در حالی که یک بیماری «واگیر» است نه «واگیردار». همچنان که آدمی می تواند «باسواد» باشد نه «باسواددار»! و همچنان که نمی گویم: بانمک دار!
- مثل این می ماند که!
که درستش این است که بگوییم: «مثل این است که» یا «به این می ماند که».
- انیستیتو
اغلب از همه و حتا از دانش آموختگان شنیده می شود که واژه ای را که خود institute «انستیتو» (تلفظ فرانسوی) نوشته اند، «انیستیتو» می خوانند. این گروه بزرگ حتا در نام های خاص خارجی نیز دچار همین نادرستی می شود. برای نمونه، نام «گیرشمن»، باستان شناس نامی فرانسوی را که در ایران به دلیل کاوش ها و دستاوردهای ارجمندش در شوش و سیلک کاشان آوازه ای بلند دارد، «گیریشمن» می گویند.
- پُرفُسور
عنوان و یا واژه ی Professor «پروفسور» اغلب به ناروا «پُرفُسور» خوانده می شود. حتا از سوی دانش آموختگان.
- بلوک
امروز انتظار می رود که دست کم دانش آموحتگان آشنا به زبان های اروپایی واژه ی Block «بلُک» را «بلوک» ( blook) تلفظ نکنند. «بلُک» در بیش تر زبان های اروپایی به معنی «قطعه» است: یک بلُک سیمانی، یک بلُک ساختمان... و در فارسی «بلوک» به ناحیه ای دارای چند روستا گفته می شود.
- شوکولات
و در این جا تنها نادرستی تلفظ «شکلات» به صورت «شوکولات» مطرح نیست. تقریبن از همه، حتا از تحصیل کرده های دانشگاهی می شنویم که به انواع آب نبات پیچیده، با خاطری آسوده "شکلات" می گویند.
شاید این نادرستی شناخت، چندان آزاردهنده نمی بود، اگر برای کودکانمان هرجنبده ی کوچک را کرم و هر روینده ی کوچک را علف نمی نامیدم و نمی خواندیم و تصور نمی کردیم که دندانمان را کرم خورده است!
- پوستر
کم نیستند تحصیل کرده های دانشگاهی که با واژه ی بیگانه ی «پُست» آشنا هستند، اما به Poster «پُستر» به نادرست «پوستر» Pooster می گویند. متاسفانه حتا گاهی گویندگان و مجریان رادیو تلویزیون.
- بوتون
از کارگران ساده ی ساختمانی که نمی دانند که بتُن Beton واژه ای فارسی نیست، انتظار نمی رود که به این واژه به نادرست «بوتون» نگویند. از تحصیل کردگان، مهندسان و معماران چرا !
- مشما
«مشمع» پارچه ای است موم اندود که در گذشته مصرفی بهداشتی داشته و همراه دارو بر روی پوست چسبانده می شد. امروز این هنجار به کلی منسوخ شده است. در گذشته از پارچه ای با اندود پلاستیک در قنداق بچه استفاده می شد تا رطوبت به بیرون قنداق رخنه نکند و پدر و مادر چند ساعتی، به جای کودک، نفسی راحت بکشند! بعدها با پیدایش پوشک و همانندهای آن، این هنجار نیز منسوخ شد و این نوع پارچه ی به اصطلاح «مشمع» بیش تر برای سفره و رومیزی معمول شد، تا تاب چرک را بیاورد و از بار گران بانوی خانه دار بکاهد!
اما، اینک این «مشمع» که نامش را از پارچه های شمع اندود روزگاران بسیار دور دارد، با تلفظ تازه ی «مشما» کاربرد تازه ای پیدا کرده است که حتا تحصیل کردگان دانشگاهی حاضر به چشم پوشی از آن نیستند! برای آنان «مشما» یعنی هر نوع کیسه ی پلاستیک !!
- ظرف روحی
«روی» فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی که با آلیاژی از آن ظرف های گوناگونی نیز می سازند. آلیاژ روی و مس همان برنج است و روی و آهن همان فلزی است که "حلبی" خوانده می شود.
ظرف های آلومینیومی نیز «رویی » (رویین) نامیده می شوند. اما متاسفانه دیده می شود که نه تنها مردم عامی، بلکه تحصیل کردگان و حتا آنان که فیزیک و شیمی خوانده اند، به تقلید از مردم عامی ظرف های رویین یا آلومینومی را «روحی» می نامند! حتا نخست وزیری در مصاحبه ای گفت: «من در نوجوانی روحی فروشی می کردم».
- لازم به یادآوری است
مجریان برنامه های رادیو تلویزیون اغلب به جای «یادآوری می شود»، می گویند: «لازم به یادآوری است». نیاز به آگاهی چندانی در زمینه های دستوری نیست، تا بدانیم که ساختار این جمله درست نیست. توجه به معنی واژه ی «لازم» برای پی بردن به نادرستی این جمله بسنده می کند!
- تطبیقی
ما معمولن دو موضوع را باهم مقایسه می کنیم (یا می سنجیم). بنابراین شایسته است که بگوییم: ادبیات مقایسه ای (یا سنجشی) نه ادبیات تطبیقی.
- احقاق حق، مسبوق به سابقه
«احقاق» خود به معنی به حق رسیدن و «مسبوق» به معنی سابقه دار است. بنابراین شایسته است که از به کار بردن دو اصطلاح بالا پرهیز شود. همان گونه که گفتن «سنگ حجرالسود» درست نیست.
- خودکشی کردن
می نویسند: «او برای سومین بار خودکشی کرده است و هر بار همسرش او را نجات داده است!» پیداست که او هربار که خودکشی کرده است، به کلی نمرده است! درست این است که بگوییم، او سه بار دست به خودکشی زده است.
- در، نه درب
یکی از واژه هایی که می توان به آسانی کنارش نهاد، واژه ی عربی «درب» (دروازه ی فراخ، دروازه ی دژ و شهر) است که اغلب به جای «در» فارسی از آن استفاده می شود. به ویژه در جاهای همگانی. بر در شیشه ی پژوهشکده ای ادبی با بی سلیقگی آشکاری کاغذی چسبانده بودند که بر روی آن با خطی بسیار بد و خام نوشته بودند: «لطفا درب را پشت سر خود ببندید».
بی درنگ اندیشیدم که کار کار نگهبان پشت در است و نگران نشدم، اما اندوهگین شدم که رییس یک پژوهشکده ی ادبی روزی چند بار با این نوشته سینه به سینه می شود و به یاد نگهبانی خود نمی افتد...
- انجام دادن یا رسیدگی کردن، اما نه ترتیب دادن!
پیداست که در کنار زبان ادبی و فاخر هر ملتی زبان کوچه و بازار هم حضور دارد. اشکالی هم ندارد.
این هم پیداست که واژه هایی از زبان کوچه و بازار به مرور به زبان ادبی و فاخر رخنه می کنند و جا می افتند و سبب بارور شدن زبان می شوند. بسیاری از اصطلاح ها و واژه های ضروری زبان امروزی ما را مردم عامی ساخته اند و کار فرهنگستان کُند ما را آسان کرده اند. برای نمونه تنها در پیوند با ماشین: «جعبه دنده»، «فرمان»، «سپر»، «سگدست»، «یاتاقان»، «بستنی خوری»، «میل لنگ»، «پروانه» و...
و از روزی که فرهنگستان اول، در خردادماه ۱۳۱۴ تاسیس شد تا کنون، دستاورد کوچه بیش تر از فرهنگستان بوده است... و سپاس زبان کوچه را... ولی پیداست که در این میدان، میدان سالاری کوچه همیشه نمی تواند سودمند باشد. دوست نازنینی، که خود دبیر زبان است، می گفت: «اگر چنین باشد چه می شود»؟...
برداشت ساده ی من این است که زبان نان شب است. یعنی برآورنده ی نیازی ناگزیر. البته اگر سیر باشیم، گوهری هم هست برای آویختن از گردن و نشاندن بر سینه...
ولی پخت نان قاعده و قانون دارد. نه نان سوخته گوارا است و نه نان خمیر. نانی که سوخته و خمیر نیست، بیات هم که باشد می توان خوردش...
ما با زبان، خودمان را تفهیم می کنیم و با زبان اندیشه ای خردمندانه را برای رستگاری هم زبانانمان به آن ها منتقل می کنیم. پیداست که هرچه قدرت انتقال بیش تر باشد، امکان فراهم آوردن تفاهم نیز بیش تر است...
و زبان خام ما را از هم دور می کند و ناخواسته از باروریمان می کاهد. بلاتکلیف می مانیم که کسی مانده است، خسته است و یا مرده است...
و نمی دانیم که سخنی را به شوخی می شنویم و یا به جد.
آن هم در روزگاری که تفهیم و تفاهم، با انفجار پرسش ها و پاسخ های مادی و عاطفی، روز به روز دشوارتر می شود.
همین است که گاهی سخن از زبانی جهانی، مثلا اسپرانتو، می رود. ما امروز نیاز به درک بی درنگ داریم، تا ارسال مثل و استعاره. شعر نو هم برآیند همین نیاز بود...
در این میان جای تاسف بسیار است که گاهی – نه، روز افزون – می بینیم که واژه ها و اصطلاح های ناهنجار کوچه، کاربردی گسترده پیدا می کنند و رویارویی دانش آموختگان نیز با آن ها انفعالی است.
برای نمونه فعل مرکب «ترتیب دادن» ... که معنایی رکیک نیز دارد...
چند سالی است که این فعل به جای «انجام دادن» یا «رسیدگی کردن» کاربرد پیدا کرده است. این فعل صرف نظر از ساختار بی قاعده و قانون، دارد کم کم قائم مقام چند فعل می شود...
نخست فکر می کردم می توان به آن ایرادی نداشت، چون از زبان کوچه برآمده بود و به حرمت زبان کوچه، می توانست وجاهت و جایگاهی داشته باشد...
اما امروز به گونه ای روزافزون می بینم که دارد در زبان تحصیل کرده ها و مسؤلان بلندپایه جاخوش می کند...
همه در حال ترتیب دادن هستند!
ای امان!
یاد یزدی های شیرین سخن می افتم با انجام دادنشان! www.achiq.info))
هویت ایرانی در کلام دکتر پرویز رجبی – روز آنلاین
هویت ملی ایران، "ما" را چگونه تعریف می کنید؟
ایرانی یعنی خردمند، با فضیلت و با معرفت. ایرانیها آفریننده مفهوم خداوند بودند. آموزه های کلیدی قلمرو دین مانند یکتاپرستی، کمال پرستی، آفرینش و غایت، ازل و ابد، خیرو شر، تاریکی و روشنایی، اهریمن و دوزخ و بهشت، رستاخیز و ناجی [سوشیانت] و حتی رفتارهای اصلی دین مانند طهارت و خواندن کتاب دعا ریشه ایرانی دارند. آنها اهورا مزدا را دانای کل می دانستند و در وجود او خرد واندیشه را ستایش می کردند. همین خرد بود که بعدها در تمام طول تاریخ مدنیت ایران با جهل و خرافات نبردی دائمی و فرسایشی داشت.
ایرانی یعنی هنرمند. یکی از کلمات کلیدی درفرهنگ ایران باستان ارته یا ارده است [به کسر الف] که به معنای مجموعه علم، هنر، تخصص، فضیلت و تقواست. بعدها اینها به پندار، گفتار و کردار نیک تفسیر شد. ارد پیشوند اردشیر- پادشاه دانا و هنرور بوده است. این کلمه از ایران هم به سانسکریت هند رفت و هم با گویش آرت وارد فرهنگ اروپا شد. ضرب المثل "هنر نزد ایرانیان است و بس" که فردوسی اشاره می کند نیز احتمالا ریشه در همان زمان دارد. ایرانی یعنی عاشق پیشه. عاشق انسان، طبیعت...
ایرانی یعنی همیشه غمگین! هیچوقت نمی توانیم از گذشته یا از خاطرات عزیزان زنده و مرده دل بکنیم! در دنیا هیچکس به اندازه ما دلبسته خاطره نیست. ایرانی یعنی رند و ناقلا! ایرانی یعنی دمدمی مزاج با نگاه زودگذر به مسائل، چه سیاست، چه هنر و چه در شعر که اینقدر دوست داریم! چرا دو بیتی قالب دلخواه شعر ایرانی بوده؟ چون با دو بیت زود حرفمان را می زنیم و سر و ته قضیه را به هم می آوریم. هنر دیگر را مثال می زنم. مجسمه سازی که نداشته ایم، بهترین نمونه هنر ایرانی کاشی های مسجد شاه اصفهان است. این یکی از زیباترین بناهای جهان را خوب نگاه کنید تمام این آبی خارق العاده که هوش از سر می رباید، در لعابی به قطر دو یا سه میلیمتر است! تمام کار با چشم انداز شده و پشت آن همه سنگ و خاک است! ایرانی یعنی سهل انگار! حتی در عشق که اینهمه حرفش را می زنیم هم سرسری هستیم. رومانس بلد نیستیم، عشقبازی مان با عجله است!
چرا اینطور است؟ *
بخشی به علت جغرافیای فلات ایران است. در این سرزمین زیبا و پهناور دوران های سخت و پیاپی فجایع طبیعی وجود داشته و خشکسالی ها، زلزله ها و بیماریهای همه گیر... در روحیه ما یکنوع بی اعتمادی مزمن بوجود آورده است. چشمه زیبا و زلالی که با یک خشکسالی ناپدید می شود، به انسان احساس ناپایداری جهان را القا می کند. این حالت ناشی از شرایط جغرافیایی به اضافه حملات اقوام بیگانه از مهم ترین عوامل عقب ماندگی ماست، بعد دورانهای ادغام و آمیختگی بوده که خونین ترین و هولناک ترین قسمت های تاریخ ایران است، دگرگونی های پیاپی یکنوع حالت سطحی نگری در روحیه ایرانی بوجود آورده است. ایرانی برایش عمق کار مهم نیست چون به فردایش اعتقادی ندارد. برای حال زندگی می کند و چو فردا شود فکر فردا کند! حتی هنر ایرانی نه برای گذشته و آینده که برای تسکین دل خودش است! طرح های هنری ما در کاشی یا فرش را ببینید. گل و بته هایی که بطرز دل انگیزی گویی از ازل تا ابد در هم پیچیده اند، این نقش های اسلیمی که حداکثر دگرگونی را در چشم انداز می آ ورند، هیچکدام ریشه ندارند. همه مثل همان لعاب کاشی هایمان سطحی هستند.
ایرانی یعنی تنها! ما هرکدام در دنیایمان زورق تنهای فرساینده ای هستیم که سعی می کنیم آن را به ساحل برسانیم و موفق نمی شویم. چون با خودمان کنار نمی آییم. نمی توانیم خودمان را از آن گذشته شکسته و بسته رها کنیم. دلتنگی های ما را پایانی نیست! برای ما هیچ چیزی گرد فراموشی نمی گیرد. بنابراین همیشه افسرده، همیشه غمگین و همیشه عاشق هستیم. ولی عشقمان هم شاد نیست. چون حتی در عشق هم مثل همه جای دیگر زود تصمیم گرفته ایم! در زندگی یا سیاست نگاه ما به پدیده ها دیالکتیک [تحلیلی] نیست. در اروپا مردم به طبیعت و شرایط اجتماعی اعتماد داشتند و در روستاهایشان بناهای 700 ساله درست می کردند، در روستاهای ما مردم به فردایشان امید نداشتند چه برسد به 700 سال دیگر فکر کنند! همین باعث بوجود آمدن این روحیه اروپایی شده که وقتی ایده ای دارد تا آخر به دنبال آن می رود. ما ایرانی ها همیشه آبستن هزاران ایده هستیم. برخی را اصلا اجازه نمی دهیم متولد شوند، بعضی را بعد از تولد می کشیم و چند تای دیگر را هم شروع نشده تمام می کنیم! فرصت نمی دهیم ایده هایمان درست و بجا زاییده و پرورده شوند. همانطور که طبیعت به ما فرصت نداده، شاید برای همین است که همیشه عجله داریم. می خواهیم زود جلو برویم و قال قضیه را کنیم. حتی در انقلاب هم زود از یک سو به سمت دیگر میرویم و عملا درجا میزنیم. چون انگیزه هایمان سطحی و مقطعی هستند.
شما که هزار توی تاریخ ایران را کنکاش کرده اید می توانید به ما بگویید که اشتباهات فرهنگی و رفتاری ما در چیست و گیرهایمان در کجاست؟ در جایی اصطلاح "هویت منفی ملی" را بکار بردید.
شما تنها نیستید که این را می پرسید. جلوه های باشکوه تمدن گذشته همیشه در مقال چشمان ماست. سال هاست که ایرانیها مشتاق آنند که با علل پیشرفت ها و عقب ماندگی ها آشنا شوند. رفتارها و نگرش های تاریخی ما در این میان نقش مهمی دارد. در هر برهه ای از تاریخ در ایران اتفاقی افتاده که به افکار عمومی هنجار و آهنگ دیگری داده است. برخی اشتباهات همینطوری بر سرزبانمان افتاده است. مثل اینکه مکتب نرفته و خط ننوشته می توانیم مساله آموز باشیم و خود را هفت خط هم بنامیم! تاریخ مردم که هرگز نوشته نشده ولی تاریخ بزرگان ایران لبالب است از قهرمان کشی، نخبه کشی، نامردی، حسادت و تکروی، دسیسه و خیانت! تاریخ شاهانی است که پسران خود را می کشتند و نزدیکانشان را کور می کردند و افتخارشان در این بود که از کشته، پشته بسازند! اگر گاندی را اروپا در هندوستان کشت، منصور را خودمان در ایران بر سردار کردیم. قاتلان ما هیچوقت بیرون از مرزها نبوده اند! زندگی قهرمانان ملی تاریخ ما ابومسلم، افشین، بابک، مازیار را که می خوانید می بینید هر یک در مقطعی به هموطنان خود خیانت کرده، آن دیگری را به کشتن داده و در جشن مرگ او پای کوبی کرده است! در ایران هیچ درباری نبوده که در درونش دائم دسیسه و خطر کودتا نباشد. اصلا کار به انتقاد مردم و شکل گیری مبارزه نمی رسید چون خودشان همدیگر را برکنار می کردند! محفل های شاهانه یا افکار عمومی مردم هنوز شکل نگرفته دگرگون می شد! شاید اینکه به تجربه اعتماد لازم را نداریم ریشه در همین دگرگونی مداوم دارد. به خاطر همین حذف مدام تجربه است که منحنی تاریخ ما رو به نزول داشته و دوره به دوره از میزان صدور تجربه های ما به جهان کاسته شده است. بعد هم فسادی که از زمان سلطه اعراب در ایران همه گیر شد ما هنوز داریم چوب آن فساد را می خوریم. دو خانواده عرب 650 سال برجهان اسلام و ایران فرمان راندند و تقریبا همه امیرمومنان از فاسدترین، رذل ترین و گاه احمق ترین مردان جهان بودند. آنها متولیانی مانند خود را بر مناطق مختلف ایران گماردند که تخصصی جز مال اندوزی و چرب کردن ریش خلفا نداشتند. بویژه خلفای بنی امیه الگوهای بسیار بدی برای امیران محلی ایران شدند و فساد حکومتی را در ایران نهادینه کردند. زورگویی، چپاول، رشوه... شیوه های یادگار مانده حکومت اعراب در ایران است. حتی مغولها و ایلخانان که دانشگاهها را ویران کردند و کتابها را سوزاندند و استادان و دانشجویان را از زیر تیغ گذراندند تا این حد از نظر معنوی به ایران آسیب نزدند.
می دانیم که در تاریخ هیج چیز ناگهان شروع یا تمام نمی شود ولی می توانید از دو مقطع دقیق تاریخی برای طلوع و انحطاط امپراطوری ایران نام ببرید؟
ایران به معنای امروزی آن از اتحاد دو قوم بزرگ ماد و پارس شکل گرفت و رشد و اعتلا پیدا کرد و با حکومت هخامنشان و کوروش به اوج خود رسید. ناگفته نماند که شرایط منطقه ای زمان کوروش آمادگی ظهور امپراطوری را داشت. قدرت های لیدی در آسیای صغیر، یونان و روم و ... در اوج ضعف خود بودند و کوروش با کمک روحیه بخشنده ای که قبل از آن از هیچ فاتحی دیده نشده بود توانست ایرانی ها را صاحب اختیار آسیا کند! ولی درضمن امپراطوری کوروش میراث پر دردسری برای بازماندگانش بود! درحکومت ساسانیان با حمله اعراب امپراطوری برای همیشه از هم فرو پاشید. ولی این واقعیت را نادیده نگیریم که حمله اعراب، تیر خلاصی بر پیکره در حال انحطاط بود. جامعه ایران در اواخر حکومت ساسانیان به شدت طبقاتی بود، دین گوهره معنوی خود را از دست داده بود و دولتی شده بود، مغان زرتشتی اصل تفکرساده و روشن زرتشت را به صورت مراسم آیینی در آورده بودند، خرافات را به همراه دین وارد جامعه کرده و به مردم جوامع مختلف برای تغییر مذهب فشار آورده بودند. همین واژه مجیک - ماژیک- معادل مغان و مغانه زرتشتی است که از وضعیت آن زمان خبر میدهد! ایرانیها پیش از اعراب از خوشان شکست خورده بودند! حالا فکر کنید پیدایش اسلام و توسعه برق آسای آن از آندلس تا اندونزی، حرکت مشتی مغول از کویرهای برف مغولستان به سوی غرب و انقراض بغداد و حکومت 650 ساله بنی امیه و بنی عباس به دست ایشان و دهها حوادث بزرگ و کوچک از این دست هم وجود داشته است. اگر این نظریه عمومی درست باشد که فلات ایران پل پیوند شرق به غرب است، باید بپذیریم که سرزمین ایران پرسرگذشت ترین نقطه جهان است. ما همه آن چیزهایی را تجریه کرده ایم که همه بشریت در طول تاریخ جهان تجربه کرده و این حوادث ما را عقب انداخته است. تنها در زمان صفویه بود که ایران توانست قسمتی از هویت گمشده خود را بیابد و نام ایران دوباره زنده شود. پس از فروپاشی فرمانروایی ساسانیان تا اعتلای ایران به فرمانروایی واحد زمان شاه اسماعیل صفوی در هر بخش ایران سلسله ای حکم می راند. برای نمونه در اوج عصر ملی گرایی فردوسی، دستکم سه سلسله صفاریان، سامانیان و غزنویان با هم حکومت می کردند و بر سر لحاف ملا می جنگیدند!
با وجود ایران توانسته خو د را در تمام این دوران ها حفظ کند. آیا به نظر شما این مقاومت و پایداری را از کجا داریم، از جغرافیا که باعث کوچ نشینی و حرکت دائم قبایل و ایل ها می شده یا همان فضیلتی که پایه فرهنگ ایران است؟
هردو! حتی روحیه تساهل و تسامح ما اینجا بدرد خورد! مقاومت ایران در طول تاریخ بی مانند بوده است! ایرانیها پس از شکست هم میدانی برای تاخت و تاز فرهنگی اقوام بیگانه باز نگذاشتند. قبل از اعراب، یونانیها حدود هزار سال با ایران جنگ و گریز و معاملات اقتصادی و تبادل فرهنگی داشتند و حتی دردورانی 200 سال در ایران حکومت کردند ولی بیش از چند واژه یونانی وارد زبان ما نشد. اسکندر برای هلنیزه کردن ایران حمله کرد ولی خودش برای همیشه ماندگار شد! ایران نه تنها از لحاظ معنوی که از لحاظ مادی هم بسیار غنی و ثروتمند بوده و بارها مورد غارت قرار گرفته است. همه شهرهای تاریخی یک یا چندین بار دستخوش چپاول و کشتار خودی و بیگانه شده اما آنچه به سر پارسه یا تخت جمشید نازپرورده و بی تجربه آمد داغ ویژه خود را دارد. دیودور می نویسد: "در آن روزگار در زیر آفتاب جهان، شهری به ثروت و زیبایی پارسه نبود. شهری که هرگز پای هیچ دشمنی رابه خود ندیده بود وبرای دو سده ثروت بیش از 20 سرزمین جهان باستان را به خود مکیده و زیر سقف های خود انباشته بود. بیشتر مردان شهر که به میمنت پارسی بودن از پرداخت مالیات معاف بودند به چهارسوی جهان سفر کرده و تحفه ای آورده بودند... وقتی سربازان مقدونیایی به پارسه حمله کردند و وارد خانه های انباشته از ثروت شدند همه اعضای خانواده ها را کشتند و هرآنچه خواستند از آن خود کردند. ایرانی هایی که نمی خواستند به دست دشمن بیفتند با اعضای خانواده پوشیده در لباس های فاخر، دست در دست هم خود را ازعمارات بلند به پایین می انداختند. میزان طلا و نقره، پارچه های ارغوانی و اشیای نفیس را نمی شد تخمین زد. مقدونیهای آزمند در حین غارت همدیگر را می کشتند، سرودست یکدیگر را می شکستند و زنانی که زنده مانده بودند را می ربودند ..." شهر پارسه بعد از آتش سوزی و غارت از بین رفت و از آن بجز خرابه های تخت جمشید، چیزی به جا نماند.
یعنی در دوران تسلط یونانیهای شهرنشین چیزی در ایران ساخته نشد یا تغییری در رفتار سیاسی ما بوجود نیامد؟
یونانیها در مقابل آنهمه خرابی که ببار آوردند چند اسکندریه ساختند که از آنها فقط یک ده سولقون مانده که یادگار دوران سلوکی هاست. در حالیکه در مصر، دومین شهر بزرگ و در ترکیه چهارمین بندر بزرگ، اسکندریه نام دارد! با استیلای یونانیان در رفتار بلندپایگان ایرانی تغییر که بوجود نیامد که هیچ، تازه اسکندرخوی شاهان ایرانی را به خود گرفت و ایرانی شد! بعدها دوباره ایرانی ها از این شیوه برای مقابله با استیلای بیگانگان بارها استفاده کردند ولی با اعراب مسئله فرق داشت. این فقط ما نبودیم که مبهوت شدیم! پیروزی اسلام شگفت آور بود. در مدت کوتاهی بین النهرین باستان پایتخت اعراب بادیه نشین و شاعر مسلک شد! امپراطوری روم شرقی با سلطان محمد فاتح برای همیشه از صفحه تاریخ محو شد. کلیسای ایا صوفیه در قلب قسطنطنیه تبدیل به مسجد شد! سرزمین فراعنه بدون مقاومت تسلیم شد و بعد با فاطمیان خود کاسه داغ تر از آش شدند! اسلام در عرض 50 سال از شرق تا هند و اندونزی و از غرب تا اسپانیا را فتح کرد. همان اسپانیایی که چندی بعد پا به پای انگلستان نیمی از جهان را بلعید! با اینهمه ایرانی ها تا آنجا که توانستند در مقابل اعراب مقاومت معنوی کردند. شما همین زبان فارسی را ببینید که نه تنها در مقابل عربی کوتاه نیامد که با گرفتن لغات فراوان از آن غنی تر شد! ایران بلافاصله به درون دستگاه سیاسی خلافت نفوذ کرد. تعداد بیشمار وزرا، ادیبان و کاتبان ایرانی دستگاه خلافت، انتخاب بغداد [بغ-داد] به عنوان پایتخت و خلق شیعه، همه حکایت از نفوذ مادی و معنوی ایرانی ها دارد. با همان جادوی مجذوب کننده ایرانی که همه چیز را به خود می گیرد و رنگ خود را برای همیشه به پیرامونش می زند. در مجموع ما به اطرافمان بیشتر داده ایم تا گرفته باشیم. اگر از حکومت هزاران ساله اقوام بیگانه جز چند بنای انگشت شمار در ایران بجا نمانده ولی در تمام مناطق آسیای مرکزی، آسیای صغیر، آسیای مقدم، قفقاز، بخش هایی از شبه قاره هند و باریکه ای از چین و نیمی از ترکستان، هنوز یک سوم نام آبادی های این سرزمین ها ایرانی است که نشان از حضور دراز مدت فرهنگی و معنوی ایرانی ها دارد. اینها غیر از میراث های دیگر ما در این مناطق است.
غیر از علوم، هنر و ادبیات که 80 درصد انتقال فرهنگ ایران از طریق آن و شفاها انجام میشود از نمونه های اندیشه ایرانی چه مثالی دارید؟
عرفان! عرفان ایرانی که بی تردید یکی از زیباترین پدیده های فرهنگی جهان است و برآیند بی مانند و باشکوهی است از گفتگوی دین داران و فیلسوفان در مدنیت بشری. عرفان ایرانی که بعدها عرفان اسلامی را بوجود آورد درواقع سازش دین و فلسفه است که هیچ جا و زمان دیگری در تاریخ اندیشه بشری اتفاق نیفتاده است. تنها در عرفان است که دین زیباتر از فلسفه است. و فسلفه نیز که هیچ گاه برای پرسش های منطقی اش جوابی نیافته در کنار عارفان به آسایش نسبی دست می یابد. اگرچه که بعد این عرفان ایرانی پناهگاهی می شود تا جان اندیشمند ایرانی در دوران های تاریک فکری و مدنیت ایران در آن بماند و در رویای خود با زبانی مستعار از سست عنصران و دیوان و ددان دل گرفته و ملول در پی یافتن انسان برود. غافل از اینکه با رقصی در میانه میدان ناکجا آباد خیالی، دست کسی به دامن انسان نخواهد رسید.
در مجموع عرفان، عصاره تاریخی همه تفکر ماست. حالا دلیلش یا حمله مغول باشد که دلمان را چنان آزرد و بیمار کرد که پس از آن شفای خود را فقط در عرفان یافتیم یا توان تفکرمان به پایان ظرفیت خود رسید، دیگر در تولید اندیشه متوقف شدیم.
تشیع را اسلام ایرانی گفتید، کمی توضیح می دهید؟
مذهب شیعه علاوه بر نقش دینی خود آیینه تمام نمایی از شیفتگی ها، عواطف و خلق وخوی ایرانی است که گویی با در گذشت پیامبر فرصت نمود یافت. در ایران هیچ هنجاری، ایرانی تر از شیعه نیست! کوشش بیهوده ای است اگر در جهان به دنبال مردمی باشیم که به اندازه ایرانی بدون هیچگونه فشار دولتی در عزای خاندانی از ملیت دیگر خود را سیاهپوش کرده، اشک ریخته و بر سر و سینه اش کوبیده، برای زیارت قبور آنها رنج سفر را به خود هموار و اموال و اطعام خود را وقف آنها کرده باشد. اسلام بدون تشیع نمی توانست عطش دینداری ایرانی را فرو بنشاند. البته شیفتگی دینی ایرانی ها سابقه دار است. نخستین خبرهایی که از آیین های دینی ایران باستان داریم حاکی از مراسم بسیار افراطی مهرپرستان است که جاذبه آن تا سده ها اروپاییان را به خود مشغول کرده بود. در تاریخ باستان ایران جشن های آیینی و گروهی و فرورفتن در خلسه و از خود بیخود شدن برای رسیدن به باور درونی رایج بوده است. تشیع برگردان اسلام ایرانی است در سرزمین مهرپرستان! ایرانیها وقتی اصطلاح "شاه مردان" یا "شهسوار اسلام" را بکار می برند، نا خودآگاه مورخ می شوند. ما خودمان هم نمی دانیم چقدر شیفته تاریخ هستیم و نادانی از میزان شیفتگی نمی کاهد! همینکه امام حسین را داماد خود می دانیم نشانه ای از روحیه ایرانی است. ناگفته نماند که همین تشیع دوبار به نحو تعیین کننده ای استقلال ایرانیان و رهایی از یوغ بیگانگان را برایمان فراهم آورده است. یکبار فشار شیعه، بنی امیه را سرنگون کرد و ایرانی ها را به فرمانروایان واقعی جهان اسلام تبدیل کرد و یکبار زمان صفویه که شیعه توسط خاندانی ترک و سنی شکل گرفت و توانست وحدت فراموش شده ملی را به ما بازگرداند.
وضعیت حقوق بشر در ایران باستان چگونه بوده؟ میدانیم که در خاورمیانه و بخصوص بین النهرین [عراق فعلی] همیشه وحشیانه ترین شکنجه ها رواج داشته است. بخشش کم ومجازات ها بسیار سنگین بوده و کسی جز شاه حق زندگی نداشته است. ولی در ضمن لوحه حقوق بشر کورش در اولین تجربه فدراتیو بشری را هم داریم.
آنچه در لوحه های مورد اشاره شماست حق آزادی ادیان و رسوم کشورهای مغلوب به رسمیت شناخته شده است. علاوه بر آنها در سنگ نوشته های هنگام ساخت تخت جمشید به تعداد کارگران زن و مرد، میزان جیره غذایی، زمان استراحت و حتی به مرخصی زایمان برای زنان و مهد کودک کودکان اشاره شده است. در مجموع رعایت حقوق بشر به نگرش مردم و حکومت ها ربط دارد. ما در ایران حکومت هایی مثل اشکانیان را داریم که بیش از 450 سال در مقابل یونانیان و سلوکیان ایستاده و نگهبانان و مرزبانان ناپیدای فرهنگ، مدنیت و استقلال ایران بوده اند و خوی پر از گذشت و عیارانه آنها از میان غبار تاریخ پیداست. اشکانیان میدان گسترده و همواری برای اندیشه ها، مذاهب و برداشتهای خصوصی مردم درست کرده بودند که اگر برجای می ماند سرانجام به تساوی حقوق حاکم و محکوم در مدنیت ایران می انجامید. در همین زمان بود که میترا، خدای دوستی، صلح و درستی پیمان که در واقع سفیر فرهنگی ما در اروپا بود تا رومانی نفوذ کرد. سقوط اشکانیان موجب تحول عظیم دینی-اجتماعی شد. پس از آنها ساسانیان کوشیدند برای دستیابی به یک حکومت مرکزی، دین رامحمل کنند و با ساختن پرستشگاه های یکنواخت، سرزمین های پهناور امپراطوری را زیر یوغ خود درآورند. در کتیبه های مغان زرتشتی این دوره حرف از شکستن سرو دست مخالفان مذهبی است! رفتارهای آنها از نظر مدنی چنان آسیبی به گوهر و بدنه فرهنگ ومدنیت ایران وارد کرد که هنوز هم نشانه های آن به چشم می خورد. هم چنین ایران برای سده ها مهد علم و ادب و اندیشه بوده است و ما شاهد نمونه های همزیستی مسالمت آمیز اهل علم در کنار یکدیگر هستیم. دانشگاه جندی شاپور که در زمان شاپور اول بنا و زمان انوشیروان رسما تاسیس شد و شکل دانشگاهی به خود گرفت با یک میلیون جلد کتاب خطی و صدها استاد، پذیرای دانشمندان و طلاب ملل مختلف بود، در گندی شاپور بیمارستانی داشتیم که حدود 300 سال فعال بود و یکی از تاسیسات جانبی دانشکده پزشکی به شمار میرفت! و البته همه اینها با حملات پیاپی مغولها به ویرانه تبدیل شد. آنچه از فرهنگ و نه از سنگ نوشته ها در می یابیم این است که ایرانی ها همیشه مهربان بوده اند، آنقدر که گاه به افراط در تعارف و سماجت می انجامد!
در تایید صحبت قبلی شما در خارج از ایران می گویند "ایرانیها تنها مردمانی هستند که هیچ دولتی برایشان خبرچین نمی گذارد چون خودشان همه چیز یکدیگر را لو می دهند!" ولی ملت های دیگر هم نکات مثبت و منفی دارند. شما در کتاب "ترازوی هزار کفه" نوشته اید یک پای رنسانس اروپا بر دوش جاهلان اروپایی و پای دیگرش بر گرده خردمندان شرقی ماست. پس چرا ما نتوانستیم به پای آنها برسیم؟
دو پدیده بزرگ غرب رنسانس و مارکسیسم هستند. مارکسیسم حاصل رنسانس است و رنسانس اروپا مدیون اسلام و فرهنگ ایرانی جهان اسلام است. ایرانیان تازه مسلمان شده برای یادگیری علم از خود شور فراوان نشان دادند. با اینکه زمان حمله عمر به ایران هزاران جلد کتاب سوزانده و در آب ریخته شد ولی سده های اول پس از اسلام دوران رشد اندیشه ایرانی ها بود و علم را که مغان زرتشتی به تبعید فرستاده بودند دوباره بازگرداندند. بیشتر دانشمندان جهان اسلام اگر ایرانی یا ایرانی تبار نبودند حداقل استاد ایرانی داشتند! در عصر میانه تاریک که اروپا گالیله را محاکمه میکرد نخستین رصد خانه های جهان در جندی شاپور و مراغه و بغداد قائل به کرویت زمین بودند! نقش ایرانیان در شیمی [کیمیا]، در جبر، نجوم، طب، فلسفه، ... غیر قابل انکار است. همین ها باعث شد که دانشمند عربی مانند ابن خلدون بگوید علوم عقلی اصلا در ایران پرورش یافته است. ولی ما از سده پنجم به خواب رفتیم و همراه ما جهان اسلام نیز به خواب فرورفت ولی اروپا بیدار شد. بعد از آن نه حکومت صفویه و نه امپراطوری عثمانی نتوانستند آن باروری فرهنگی جهان اسلام را زنده کنند. ایرانیها با آسیب هایی که خوردند نتوانستند میوه رستاخیز مدنی و علمی خود را به هنگام بچینند و عصاره این میوه از راه جهان اسلام به کام اروپایی ها رسید. امتیاز اروپایی ها در این بود که به محض رهایی از چنگال قرون وسطی تکبری از خود نشان ندادند و هر آنچه از دانش مشرق زمین را که توانستند گرفتند و هضم کردند. همانطور که میبینید دانش بشری مرهون جرقه های اندیشه ماست ولی ما هیچگاه رغبت نکرده ایم با درنگ در جرقه هایمان آتش به پا کنیم. حتی در این سرزمین آتشبازان! شاید چون به خودمان اطمینان و اعتماد نداریم. شرائط را ناپایدار می بینیم. طبیعت و حوادثی که بر سر ما رفته به ما فرصت پرداختن به اینها را نداده است. همه این رفتارها از تاریخی پردرد و ماجرا می آید. ولی بهرحال وجود دارد و باید فکری برایشان کرد! جالب اینجاست که برخی از آنها مسائل خیلی ساده ای هم هستند و توانایی اش را داریم! برای مثال هیچ ملتی نمی تواند خودش را مثل ما آداپته کند ولی آن را هم سرسری انجام می دهیم. الان حدود 100 سال است که قاشق و چنگال و به همراه آن آداب غذا خوردن از ظرف عمومی وارد ایران شده است. هنوز شما در میهمانیها چه در داخل و چه در خارج کشور شاهد این هستید که افراد قاشق دهان کرده خود را در ظرف عمومی می کنند. با دهان پر از غذا حرف می زنند و با دست های چرب سلام علیک و روبوسی می کنند! سرزمینی که مهد علم و هنر بوده الان شما به زحمت میتوانید در شهرهایش یک علم گاز صاف یا یک دریچه کولر قرینه پیدا کنید! آیا نمی توانیم این مسائل ساده را یاد بگیریم یا نمی خواهیم؟ اینها گرفتاری های ماست. روحیه سهل انگارمان به دنبال خود بی اعتمادی و ترس می آورد، بعد دائم در نگرانی و وحشت زندگی می کنیم. به نیروهای خودمان اعتماد نداریم. باور نداریم که روزی از لحاظ علم و تمدن، اروپای خوشگل حتی به گرد پای ما هم نمی رسید. فقر و یاس ما حتی در باور کردن حقایق چشم گیر است! آنقدر که به برنج طارم و کباب ایرانی اطمینان داریم، به برتری خود در هیچ زمینه ای باور نداریم. همه اینها انگار جزو طبیعت ثانوی مان شده است.
میدانیم که تغییرات فرهنگی کند هستند و حداقل 1000 سال طول میکشد تا یک رفتار در درون ملتی نهادینه یا خارج شود. ولی با رشد ارتباطات جمعی وبا کمک آن "خرد"ی که پایه فرهنگ ایرانی است میتوان طبیعت ثانوی را تغییر داد.
بله ولی خیلی سخت است. با اینکه حیات عقلی و فکری ایرانی همیشه زنده بوده ولی خاطرات تلخ بی شماری ما را از خود بیگانه کرده است. مخصوصا حالا که ایرانیها بیش از هر زمان دیگری با کلمات زشت و ناروا به خودشان می تازند. روحیه ها چنان ضعیف شده که کسی را یارای دفاع نیست. ابتدای گفتگویمان اشاره کردم که ایرانیها قبل از آنکه از اعراب شکست بخورند از خودشان شکست خورده بودند وگرنه می توانستند گوهر اسلام-برابری و برادری را بگیرند و زیر بار حکومت فاسد اعراب نروند. راستش برای من شکست از اعراب مهم نیست، از خودمان است که اهمیت دارد. داستان این شکست اگر کهنه شده بود حرفی برای گفتن نبود اما مسئله اینجاست که بیشتر ویژگی های اخلاقی دوره پایانی حکومت ساسانیان در ایران ماندگار شده اند. این میراث هنوز در حال آلوده کردن دامان ماست! دروغ و اطلاع رسانی چاپلوسانه، تبعید عقل از زندگی روزانه و واگذاری آن به خرافات! باور به نیروهای غیبی، جادو، ریا و دورویی و نیرنگ، تفتیش عقاید و حتی این تفکر که حکومت، موهبتی الهی است و حکام نماینده خدا هستند میراث آنهاست! حتی مرد بزرگی مثل امیرکبیر بزرگمرد دوران قاجار کلمات نوکر و چاکر از دهانش نمی افتاد! ولی من شخصا یکی از ریشه های مسائل اجتماعی که ما را به برهوت کشانده در ناآشنایی و بی اعتنایی به خودمان می دانم. ما نباید 2300 سال بی تفاوت در کنار تخت جمشید زندگی می کردیم تا غربیها بیایند و بارگاه به گل نشسته ما را برایمان کشف کنند و در عوض ما، مظاهر پوشالی تمدن آنها را ستایش کنیم! روحیه آسان گیری مسائل، ظاهربینی، نبود نظم که در ایران دارد به فاجعه می انجامد، اینها مسائل ماست. البته هنوز فرصت هست ولی ترسم از این است که زمان بگذرد دیگر توان رسیدن به قافله را نداشته باشیم و برای ابد در برهوت بمانیم.
آخرین و مهم ترین سوال هم همین بود که به آن اشاره کردید، آیا اکنون که ایران در یکی از نقاط عطف حیات معنوی و جغرافیایی خود قرار دارد وقت و اندیشه آن را داریم که یک خانه تکانی فرهنگی انجام دهیم، امید آن هست که با همکاری کشوری مطابق میل خود بسازیم و به جایگاه گذشته برگردیم؟
اول اینکه ایران همیشه در نقطه عطف و بحران بوده است و در مورد قسمت دوم سوال شما من عمیقا اعتقاد دارم که ما به یک آشتی درونی ملی نیاز داریم. ما قبل از آنکه با جهان به گفتگو بنشینیم باید ریشه های سکوت ویرانگر و طولانی خود را دریابیم. تاحالا بجای برداشتن مهر از این راز، همیشه سعی کرده ایم گناه شکست خود را به گردن دشمن نادیدنی و خارجی و همیشگی بیاندازیم. اکنون که داریم بیدار می شویم باید تکرار خطاهای گذشته به حداقل برسد. زمانیکه ایرانیهای دل خسته، دلبستگی بیشتری به تاریخ خودنشان دهند و بجای فرار اندیشه کنند و تکلیفشان را با خود روشن کنند. برای مشکلات خود راه حل بومی پیدا کنند می توانند کشورشان را هم بسازند. ظاهرا ما مردمی هستیم که به کوچ کردن را بیشتر از ساختن خانه پدری خوش داریم. به ماندگار شدن بی علاقه ایم. شما از امید گفتید ولی فکر می کنم ما کوشش و حرکت می خواهیم تا بتوانیم یواش یواش سرجای خود برگردیم. دوباره به سمت خردگرایی برویم. انتظار معجزه ناگهانی هم نداشته باشیم. یادمان باشد که هر دوره تاریخ، حاصل منطقی دوره قبل از خود است. با اینحال خصیصه بلند پروازی ایرانی و میل به کوشش و تعالی ما برای رسیدن به هدف می تواند روند تغییرات را سریع کند. اگر ایرانی ها یک بار قادر به تکان دادن گهواره تمدن آسیا بوده اند، حتما بار دیگر نیز توان آن را خواهند داشت. اگر چنین روزی رسید یادمان باشد که این بار خطای تاریخی اروپا در پرداختن به دانش بشری را تکرار نکنیم و به عامل انسان و معنویت او بیشتر بها دهیم.
استاد عزیز با تشکر، فرصت گفتگو تمام شده فقط بگویید ما الان دقیقا در کجای تاریخ هستیم؟
ما الان در قلب تاریخ هستیم. چون داریم می تپیم! www.roozonline.com/)
- پرویز رجبی و سقوط ساسانیان- بالاترین.کام
ساسانیان یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین شاهنشاهیهای ایران باستان هستند که نه تنها بر فرهنگ و تمدن ایران پس از خودشان اثر گذاشتند بلکه بر رومیان و چینیان و دیگران نیز تاثیرهای فراوانی گذاشتند. آنچه بعدها به نام تمدن دوران اسلامی خوانده شد روکشی بود بر تمدن ساسانی، دست کم پایه و مایهی اصلی آن تمدن ایران در زمان ساسانیان بود. فروافتادن دولت ساسانیان یکی از رخدادهای مهم تاریخ ایران (و جهان) است و میبینیم که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از این فروافتادن بحثهای فراوانی دربارهی آن میشود. از جمله این که آقای دکتر پرویز رجبی در آبان ۱۳۸۸ خ/نوامبر ۲۰۰۹ گفتوگویی با روزنامهی اعتماد کرد با عنوان مروری بر سقوط ساسانیان و ورود اسلام به ایران. برای خود من و بسیاری از ایرانیان، به ویژه در دوران معاصر - که بازخوانی تاریخ رایج شده است - داشتن تحلیل و واکاوی درست از دلیلهای این سقوط، مهم و جذاب است. درست است که در هر علمی باید نوآوری کرد و از زاویه های تازه نگاه کرد اما لزوما هر دید و زاویهای درست نیست. داشتن دید شخصی و زاویهی دید متفاوت حق هر پژوهشگری است. اما دید هر پژوهشگر باید دارای انسجام درونی و بر پایهی مدرکهای موجود باشد یا بر پایهی استدلالهای پذیرفتنی و معقول.
دکتر پرویز رجبی
نمایندگان این حکومت «کردیز» نام داشتند. نگاره این کردیز (برنده) در فارس مانده است. (ماموری که علامت قیچی روی کلاهش است) حتماً مثل قیچی میبرید و جلو میرفت. این کردیز در زمان ساسانی وزیر علوم دینی و اوضاع فقهی و دادگستری بود. کردیز پنج شاه را تعویض کرد تا توانست همه چیز را برای قدرت ساسانیان - که در حقیقت قدرت خودش بود - مذهبی کند. او هر کسی را میخواست، میآورد و میبرد. با دستورالعملهای زیادی که صادر کرد اولین حکومت دینی-سیاسی جهان را پایهگذاری کرد. به هر حال، این حکومت دینی قدرت گرفت و ما میبینیم برای اولین بار در زمان ساسانیان، مانی با یک نهضت دینی علیه کردیز برمیخیزد و کشته میشود.
کرتیر یا کردیر نام یک موبد بوده نه نام نمایندگان حکومت دینی ساسانیان. حدس زدهاند که نام کرتیر با کارد ربطی داشته باشد اما این استدلال که حتما او مثل قیچی میبرید و جلو میرفت پیشنهاد تازهای است که شاید باید به نام دکتر رجبی ثبت شود. (فرض میکنم نگارش «کردیز» اشتباه تایپی باشد.) حکومت ساسانیان را اردشیر و پسرش شاپور یکم پایهگذاری کردند و در آن زمان کرتیر کسی نبود. مانی بر علیه کرتیر قیام نکرد. ضمن آن که کرتیر هیچ گاه پنج شاه را عوض نکرد و قدرت او برابر قدرت ساسانیان نبود. در ضمن ساسانیان اولین حکومت دینی جهان را پایهگذاری نکردند. مگر این که فرض کنیم حکومت حضرت داود و حضرت سلیمان که از پیامبران و شاهان بنیاسراییل بودهاند پس از دوران ساسانیان بوده است.
یا
مغان در آنجا حکومت میکردند و اهل جادو و جنبل بودند. امروز واژه «مغ» در تمام دنیا هست. MAGIC یا همان قلم و ماژیک جادو میکند و مینویسد. ما اهل جادو و جنبل بودیم. آن مغان هم برای خود مهستان و انجمن داشتند. پنهان بودند و همه کارهای سیاسی را انجام میدادند. بعدها این مهستان به شکلهای مختلف ادامه یافت و به فراموشخانه و فراماسون و فراماسونری رسید.
این که مِهستان به معنای مجلس مِهان و بزرگان را به مُغ ربط بدهیم به نظر من توجیه و ریشهی زبانشناختی ندارد. ضمن آن که مهستان مجلسی کاملا آشکار بود نه زیرزمینی و پنهانی. مهستان نه تنها از مغان بلکه از بزرگان و اشراف و نژادگان هم تشکیل میشد. و ربطی بین مهستان و فراماسونری نیز وجود ندارد. ربط دادن قلم ماژیک به جادو و جنبل مغان هم از نکتههای تازه در زبانشناسی است.
تمام این اعمال و رفتار در کنار نظام طبقهبندی باعث شده بود که مردم از سلسله ساسانی بیزار شوند. هر روز یک شاه جدید میآمد و این رفتوآمدها به توراندخت و پوراندخت رسیده بود.
این وضع تنها در دوران پایانی فرمانروایی ۴۳۰ سالهی ساسانیان و پس از زمان خسرو دوم - پرویز - برقرار بود که هر روز یک شاه جدید بیاید. ضمن آن که شاهی به نام توراندخت در خاندان ساسانیان دیده نمیشود. تنها پوراندخت و آزرمیدخت شاه شدند که هر دو دختران خسرو دوم بودند و پس از آنان نیز دوباره شاهان دیگری آمدند. ضمن آن که جملهی آخر معنایی برای من ندارد: این که رفت و آمدها به توراندخت رسیده باشد چه ایرادی دارد؟ یعنی شاه شدن زنان ایراد دارد؟
در زمان ساسانیان بسیاری از شاهزادههایمان در میان اعراب تربیت میشدند. اعراب مردمانی بودند با فرهنگ خوب و سلیم النفس و راستگو (هنوز هم هنگام نماز مغازههای خود را باز میگذارند و میروند).
نخست این که در تاریخ از بهرام گور نام برده شده که در میان اعراب تربیت شد. شاهزادههای دیگر را نگفتهاند. دوم این که این اعرابی که «شاهزادههایمان» در میان آنان تربیت میشدند با تربیت ایرانی بزرگ میشدند نه تربیت عربی. سوم آن که این اعراب مردم حیره بودند که از زیردستان ساسانیان بودند نه این که شاهزادههای به میان مردم حجاز و شهر مکه رفته باشند! چهارم این که اگر امروز هنگام نماز مغازههای عربستان باز است چه ربطی به فرهنگ و راستگویی اعراب زمان ساسانیان دارد؟ اگر بخواهیم هر چیز را به چیز دیگر ربط بدهیم میتوان از قرآن شاهد آورد که: اِنما الاعراب اشدّ کفراً و نفاقاً.
در بخش دیگری ایشان از یک سو دربارهی وجود کتابخانه و سواد در ایران ساسانی چنین میگوید:
در مورد کتابخانهها و کتابسوزی با توجه به نظام کاستی و طبقهبندی در مورد تحصیل نباید این اتفاق را باور کرد. تازه در کنار آن با توجه به خط پهلوی شکسته 11 حرفی هیچ آثاری نداشتیم و می گویند کتابخانه و کتابسوزی که فلان کتابخانه 11 روز میسوخته.
این که کتابخانه یازده روز میسوخته شاید اغراقی باشد برای اهمیت کتابخانهها و فراوانی آنها. اگر وجود کتابخانهها و سوزاندن آنها را انکار کنیم باید ابوریحان بیرونی را نیز دروغگو بدانیم. زیرا ابوریحان میگوید: وقتی قُتَیبة بن مسلم باهلی بار سوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هرکس را که خط خوارزمی مینوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بی دریغ گذراند و موبدان و هیربدان قوم را یکسر هلاک نمود و کتابهاشان همه بسوزانید و تباه کرد تا آنکه رفته رفته مردم اُمّی ماندند و از خط و کتابت بیبهره گشتند و اخبار آنها فراموش شد و از میان رفت.
اما جالب آن که ایشان در همین گفتوگو در پاسخ پرسش دیگری چنین میگوید:
فکر ایرانی به دارالحکمه مامون راه یافت و با ترجمه کتابهای ایرانی، هندی و یونانی به عربی فرهنگ جدیدی - که در حقیقت پایهگذارش ایرانیان بودند - از راه شمال آفریقا به سیسیل در ایتالیا و جنوب اسپانیا راه یافت و در آنجا با دگرگونیهای ناشی از فرهنگ بومی به سراسر اروپا رخنه کرد و به اعتراف خود غربیها پایههای رنسانس را بنا نهاد.
خب اگر ایرانیان سواد و کتاب و کتابخانه نداشتند و الفبای پهلوی یازده حرف داشت و نمیشد با آن کتاب نوشت، این کتابهای ایرانی که ترجمهی آنها در نهایت مایه و پایهی رنسانس اروپایی شدند از کجا آمدند؟ برخی افراد کم حافظه میشوند!
دربارهی خطهای ایرانیان در زمان ساسانیان نگاه کنید به نوشتهای پیشین در همین وبلاگ.
تاریخ ما را در نخستین سدههای هجری - غیر از آثاری که داریم - بقیه را مورخان عرب نوشتند. ابن اثیر، طبری، ابن خلدون، ابن بطوطه و ابن مسکویه تماماً عرب بودند اما با نگاه و شعور ایرانی مینوشتند.
من از این جمله هم چیزی سردرنیاوردم: «تماماً عرب بودند اما با نگاه و شعور ایرانی مینوشتند.» ضمن آن که طبری و ابن مسکویه تماماً عرب نبودند! محمد جریر طبری اهل طبرستان بود و در آغاز جوانی به بغداد رفت (که هنوز شهری ایرانی بود) و بیشتر عمرش را در بغداد گذراند و در پایان عمر دوباره به طبرستان بازگشت. ابوعلی مشهور به ابن مسکویه نیز در شهر ری زاده شد و در اصفهان درگذشت. پس چه طور تماما عرب است؟؟ ضمن آن که پسوند «-ویه» در نام او نشان از ایرانی بودن او دارد. مانند سیبویه، دادویه، شاهویه، کاکویه، بابویه که برخی از این نامها به اشتباه به جای «اویه» به سبک عربی «وَیه» خوانده میشوند. اگر بخواهیم از حرفهای لاتین برای آوانویسی استفاده کنیم به جای sibooyeh میخوانند sibowayh یا به جای babooyeh میگویند babewayh. لابد ایشان مانند برخی از پانعربها هر جا نام «ابن» و «الـ» ببنند میگویند طرف به تمامی عرب است. شاید ال گور، سیاستمدار امریکایی، و ال پاچینو، هنرپیشهی امریکایی، نیز تماما عرب باشند!
سعدی در گلستان میگوید: «معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر». اگر کسی که شناخت و تخصص تاریخی نداشت این حرفها را میزد شاید میشد نادیده گرفت اما این گونه خطاها و کژنماییها از پژوهشگران و دانشوران ناخوبتر است.
بهرام روشن ضمیر نقد مفصلی بر این گفتوگو در روزنامک نوشت به نام گمشده در هزارهها؟
دکتر جلیل دوستخواه در وبلاگ خود نوشتند که با آقای رجبی تلفنی صحبت کردند و ایشان گفته که گفتوگو با روزنامهی اعتماد تلفنی بود نه نوشتاری. برخی اشتباهها به خاطر ترانویسی (transcription) روزنامهنگار بوده است. اما فکر نکنم گزارههایی که من در بالا به آنها اشاره کردم به اشتباه روزنامهنگار ربطی داشته باشد.
سپس در تاریخ ۲۰ دی ماه ۱۳۸۸ / ۱۰ ژانویه ۲۰۱۰ دکتر رجبی گفتوگوی دیگری با روزنامهی اعتماد کرد و در آن دوباره خطاهای دیگری به گفتههای پیشین خود افزود. مانند موارد زیر:
ما هزار سال با رومیها و یونانیها جنگیدیم، ولی مذهب آنها را نگرفتیم. غیر از سلوکیه که مدت کوتاهی آمدند ولی ما آنها را قبول نکردیم، خودمان ماندیم. به رغم این واقعیتها چطور میشود که مذهبی از بیرون میآید که ظرف ١٠ سال پیروانش سر از خجند درمیآورند؟
... ایرانیها چرا هزار سال با رومیها و یونانیها جنگیدند ولی نتوانستند تمدن خودشان را به قسطنطنیه یا به روم ببرند یا به آتن ببرند؟
جنگهای ایران و روم بر سر مذهب نبود و هیچ از دو طرف هم نمیخواست مذهب دیگری را تغییر دهد. بلکه تنها جنگ بر سر زمین و قدرت سیاسی بود. برای همین نه ما مذهب رومیان را گرفتیم و نه آنان مذهب ما را چون از این جنگها گسترش مذهب نبود. آنکه پس از ۱۰ سال سر از خجند درآورد لشکریان اسلام و عربها بودند نه خود ایرانیان و این ربطی به گسترش اسلام در میان ایرانیان ندارد. (البته نباید فراموش کرد که دین ایرانی مهرپرستی یا میتراییسم سراسر اروپا و روم را گرفته بود و ردپای آن در دین مسیحیت اروپایی بسیار شناخته و آشکار است. معبدها مهر در سراسر اروپا حتا در شهر لندن نیز یافت شدهاند. ضمن آن که رومیان و یونانیان در زمینههای گوناگون به ویژه نظامی از ایرانیان بسیار تاثیر گرفتند. نمونهاش یونیفورم نظامی هخامنشیان که در یونان و روم تقلید شد یا سوارهنظام زرهپوش ایرانی که بعدها الگوی شوالیههای اروپایی شد.)
گفتم که شاهی به نام توراندخت نداشتیم اما دکتر رجبی دوباره به اشتباه نام دو شاه زن ایران در زمان ساسانیان را این طور میگوید:
از افتخارات ما این است که دو تا پادشاه زن داشتهایم، توراندخت و پوراندخت.
بعد دکتر رجبی وارد بحث زبانی میشود و با دادن نمونههای امروزی استدلالهای تاریخی میکند:
رئیس جمهور به کشور دیگری میرود، بدون مترجم نمیتواند برود. حالا مردم ساده مسلمان، که زبان قومی دیگر را نمیفهمیدند، چطور با آنها حرف میزدند؟
امروز در تهران ۱۴ میلیونی ببینید چند تا مترجم عربی پیدا میکنید، چگونه مسلمانها بدون اینکه مترجم داشته باشند ظرف ٢٠ سال یا حداکثر ۶۰ سال این همه ادعا را به توده مردم تفهیم کردند؟ مردم چگونه پذیرفتند؟
من نمیتوانم تصور کنم اسلام اولیه که وارد ایرانی شد - که خودش جامعهیی مذهبی بود - با چه زبانی و چگونه توانست عقاید و ایدههایش را در زمانی کوتاه به ایرانی تفهیم کند. الان من که ٧١ سالم است، دکترا دارم، استاد دانشگاه هستم، هنوز انگلیسیها با من حرف بزنند بعضی مسائل را نمیفهمم. شش سال در دبیرستان عربی خواندهام، نصف لغات فارسی امروز عربی است، هنوز اگر عربی با من حرف بزنند نمیفهمم. من نمیدانم اسلامی که به ایران آمد چه شکلی توانست عقاید و دستورات خود را به ایرانیان بفهماند؟ با چه زبانی؟ در حالی که ١٠ سال بعد از عُمر، مسلمانها در خجند بودند، خجند تقریباً ۱۵۰۰ کیلومتر آن طرف مشهد است.
کسی که نمیدانست قل هو الله احد... یعنی چه، چطور آن را هر روز میگفت. زبان عربی سختترین زبان دنیاست، چه شد که اینجا ظرف ١٠، ٢٠ سال مردم دینی را که به زبان عربی بود میفهمند و مسلمان میشوند؟
من در اینجا چند مشکل دارم:
- در اصطلاح آماری، باید گفت ایشان نمونههایی دادهاند که لزوما نمایندهی کل جمعیت نیست. امروزه بسیاری از رییس جمهورهای جهان به زبان انگلیسی یا فرانسه دست کم در سطح گفتوگوهای سیاسی مسلط هستند. هم چنین بسیاری از استادان دانشگاهها - هم در ایران و هم در دیگر کشورهای جهان - به زبان انگلیسی مسلط اند. اگر رییس جمهور ما زبان انگلیسی نمیداند یا دکتر رجبی در درک برخی گفتوگوها با انگلیسیزبانان مشکل دارد نمیتواند پایهی استدلال باشد.
- این که نصف لغات فارسی عربی است ادعایی است که چندان درست نیست. ضمن آن که بسیاری از واژههای دارای ریشهی عربی در زبان پارسی به معنای دیگری به کار میروند که برای عربزبانان ناآشنا هستند.
- «مردم سادهی مسلمان» با تک تک مردم ایران حرف نمیزدند تا آنان را مسلمان کنند. بلکه فرماندهانشان با سرداران ایرانی پیمان میبستند و شهر تسلیم میشد. ضمن آن که بر اساس کتاب تاریخ بخارا، نوشتهی ابوبکر نرشخی، مردم سدها سال پس از ورود اسلام به ایران نماز را به زبان پارسی میخواندند زیرا زبان عربی زبانی بیگانه بود و آن را نمیفهمیدند. همین امروز هم که ۱۴۰۰ سال از ورود اسلام به ایران میگذرد و ما نمازمان را به عربی میخوانیم بسیاری از ما هنوز معنای این سورهها را نمیدانیم و اگر کسی بگوید آن را ترجمه کن نمیتوانیم ترجمهی درستی از حمد و سوره بگوییم.
یکی از فتواهایی که امیر سامانی ۳۰۰ سال پس از ورود اسلام به ایران از فقیهان گرفت این بود که اگر کسی زبان عربی نداند مجاز است که قرآن و تفسیر آن را برای او به زبان پارسی ترجمه کنند؟ و پاسخ مثبت گرفت. ایرانیان نخستین قومی بودند که قرآن را به زبان خودشان ترجمه کردند، پانصد سال پیش از آن که مارتین لوتر آلمانی کتاب مقدس را به زبان آلمانی ترجمه کند و کلیسا با کار او مخالفت کند.
- شاید سپاه اسلام ظرف ۱۰-۲۰ سال به خجند رسید اما بر خلاف باور رایج، ایرانیان ظرف این ۱۰-۲۰ سال همگی مسلمان نشدند. حتا تا زمان فردوسی و ابوریحان یعنی نزدیک ۴۰۰ سال پس از اسلام، هنوز بسیاری از مردم ایران زرتشتی بودند. ابوریحان برای نوشتن کتاب خود با موبدان خوارزم و دیگر منطقهها گفتوگو کرده است، دقیقی توسی به زرتشتی بودن خود افتخار میکرد و ....
فقط در زمان انوشیروان - که دانشگاه جندی شاپور ساخته شد - مقداری به دانشمندان توجه کردند، آنها را هم از خارج آوردند. عدهیی از روم شرقی قسطنطنیه فرار کردند و در ایران متحصن شدند.
این گفته بدان معنا است که انوشیروان فرار دانشمندان از قسطنطنیه را پیشبینی کرده بود و برای همین دانشگاه جندیشاپور را ساخت تا وقتی آنها میآیند جایی داشته باشند وگرنه کسی در ایران دانشمند نبود تا این که دانشمند از خارج وارد کردند. این دانشمندان رومی هم در دانشگاه جندیشاپور تنها برای خودشان مینشستند و با هم صحبت میکردند. چون دانشمند دیگری در آنجا نبود.
قبل از الله، اهورامزدا آمده که خدای یکتاست. در کتیبه بیستون یا داریوش، اهورامزدا بزرگترین خدایان است. آنها میگفتند الله بزرگترین است. این تیزهوشی مسلمانان بود که خدایی که معرفی کردند اسم عجیب و غریبی ندارد و برای دیگران قابل فهم و قابل قبول بود.
این نکتهی زبانی هم جالب است: یعنی اهورامزدا برای ایرانیان نام عجیب و غریبی بود اما الله اسم ساده و قابل قبول و قابل فهمی بود! برای همین ایرانیان سریع مسلمان شدند. و این از تیزهوشی مسلمانان بود.
این که نام خدا در زبان عربی الله است چه طور به تیزهوشی مسلمانان ربط پیدا میکند؟ هر مردمی نام واژهها و مفهومها را در زبان خود برای خودشان برمیگزیند نه برای راحتی دیگران. مگر تصور کنیم که مسلمانان در ابتدا یک جلسهی بازاریابی برگزار کردند و بحث کردند که نام خدا را چه طور انتخاب کنیم که برای ایرانیان و دیگران عجیب و غریب نباشد و قابل قبول و قابل فهم باشد تا بتوانیم پیروان بیشتری پیدا کنیم؟!!
انگار بگوییم از تیرهوشی ایرانیان آن است که نام میوهای را گذشتهاند «سیب» تا صادرات آن آسان شود. نام این میوه، صرف نظر از صادرات آن، در زبان ما سیب است. نام خدا در زبان عربی الله است به خاطر این که عربها خدا را به این نام میخواندند نه به خاطر این که برای دیگران قابل فهم باشد و قابل قبول باشد.
بحث تیزهوشی مسلمانان باز هم ادامه پیدا میکند:
اما تیزهوشی مسلمانها؛ مسلمانان در گرفتن مدنیت از ملتهای دیگر خیلی راه قشنگی رفتند. هر چه آدم فهمیده و باشعور دیدند جذب کردند. آنها را در دیوانسالاریشان به کار گرفتند.
چه طور مسلمانان ایرانیان فهمیده را در «دیوانسالاری خود» جذب کردند اما تا سد سال پس از اسلام، یعنی زمان حجاج ابن یوسف ثقفی، زبان این دیوانسالاری زبان پارسی بود و حجاج با حیلههایی زبان دیوان را از پارسی به زبان عربی برگرداند و بسیاری از واژههای دیوانی، از جمله همین واژهی «دیوان»، ریشههای پارسی دارند و تنها به شکل عربی درآمدهاند؟ چه طور تا نزدیک سد سال پس از اسلام، هنوز از سکههای ساسانیان استفاده میشد و تنها بر روی آنها نوشتهای اسلامی (مانند لااله الا الله) نقش میبست؟
و آخرین نکته در این گفتوگو که ربطی به ساسانیان ندارد:
اگر ٣٠٠ سال پیش از کسی میپرسیدی کجایی هستی، میگفت همدانی هستم، خراسانی هستم، مشهدی هستم، یا مسلمان هستم. کلمه ایرانی رایج نبود.
کلمهی ایرانی در زبان و ادبیات و تاریخ ایران همواره رایج و مرسوم بوده است. همین امروز هم اگر من از دوستم در تهران بپرسم کجایی هستی؟ میگوید خراسانی یا گیلانی یا کرد یا آذری. بستگی دارد چه کسی از چه کسی بپرسد. وقتی همه اهل یک ممکلت هستند مسلما نیازی نیست که بگویی ایرانی هستم. اما اگر در خارج از ایران از کسی بپرسند کجایی هستی دیگر نمیگوید مشهدی هستم یا همدانی هستم. میگوید ایرانی هستم. (balatarin.com/permlink/2010/1/27/1930116)
انتقادهایی به پرویز رجبی – ایران شهر
پرویز رجبی در گفتگو با روزنامه همشهری (۱/۱۱/۸۷: وارث هینتس در ایران) سخنانی نادرست از اینگونه به زبان آورده است:
۱. <داریوش در تاریخ ایران اولین مورخ به حساب می آید... پس از کتیبه داریوش ما تا قرنها مورخی در فرهنگ خودمان نداشته ایم و چیزی قریب به هزاروپانسد سال طول میکشد تا در دوره مغولان تاریخنویسانی پیدا +شوند که درباره تاریخ ایران کتابی بنویسند>. پاسخ: خدا را شکر که مغولها به ایران حمله کردند تا مکتب تاریخنگاری در این کشور پدید بیاید! آقای دکتر رجبی که شوربختانه کتابهایش در دانشگاه تدریس میشود، آگاهی درستی از تاریخ ایران و تاریخنویسی ندارد وگرنه جوانان کم سن و سال ما میدانند که یورشهای مقدونی و عرب، بسیاری از کتابهای تاریخی ما را نابود کرده است. همه میدانند که دفتری به نام دای نامه» و سپس کتابهایی به نام شاهنامه بوده است. اگر هم برخلاف سخن فردوسی، شاهنامه را افسانه و دروغ بدانیم، جناب رجبی درباره بخش ساسانیان چه میگوید؟ و بیفزایید در این باره، فهرست مورخان قبل از مغول، مانند طبری و بلعمی و ابوریحان بیرونی و غیره را!
۲.<مبرزترین شاه ایران که سلسله هخامنشی را بنیان مینهد داریوش است نه کورش>.
پاسخ: کینه رجبی به کورش بزرگ را در کتاب تاریکش (هزاره ها...) میتوان دید. و پاسخ به گفته بالا را بر دوش شما خوانندگان میگزارم.
۳.<ما حتا یک جزوه تالیفی درباره دوره هخامنشی نداریم. آنچه هست تنها ترجمه است که تازه وقتی سراغ آنها هم میرویم میبینیم فاجعه است>.
پاسخ: به راستی آیا ترجمه های استاد محمد مقدم (تاریخ شاهنشاهی هخامنشی) و امثال آن فاجعه است؟ آیا تالیفات و پژوهشهای ارزندهی علی سامی، شهبازی، بختورتاش و غیره در حد یک جزوه نیست؟ در یکی از نشستها، رجبی به استاد استادان: «امیرمهدی بدیع» که بزرگترین اثر را درباره هخامنشیان نگاشته (یونانیان و بربرها)، میتازد و او را یکسونگر میخواند. خوشا به آقای رجبی که مانند یک شاگرد خوب، تمامی گفتارهای فرنگیان را وحی منزل دانسته و به ایرانیان حق هیچگونه اظهار نظر درباره تاریخشان نمیدهد.
حمله اوباش کمیته نجات پاسارگاد به زنده یاد رجبی
«دکتر رجبی که صاحب تالیفات و ترجمههای با اهمیتی چون هزارههای گمشده و از زبان داریوش بود، و میتوانست در قلمرو تاریخ و فرهنگ ایران چهرهای ماندگار از خود به یادگار بگذارد، متأسفانه در سالهای پایانی عمر خود، و احتمالاً به دلیل بیماریهای سخت، رسماً با حکومت اسلامی همراه شد و به تاریخزدایی و ستیز علیه فرهنگ سرزمینمان پرداخت. مطالب او در ارتباط با تنگه بلاغی، پاسارگاد، تختجمشید و سعی در سرپوش گذاشتن بر اعمال و رفتار ویرانگرانه دولت و همچنین گفتههای او در روزنامه اعتماد، انتقاد شدید تاریخشناسان و علاقمندان به فرهنگ ایران را برانگیخت. او در این گفتهها سعی داشت که تاریخ قبل از اسلام ایران را وارونه نشان دهد و حمله اعراب به ایران را موجه و مفید جلوه دهد. دکتر رجبی همچنین سال های آخر عمر خویش را در برنامه صدا و سیمای حکومتی به عنوان کارشناس تاریخی فعال بود». در بخش دیگری از همان گفتار، تهمت دیگری به نقل از آقای علی حیدری (با نام مخفی دکتر شاهین سپنتا) نقل شده که استاد رجبی را همکار آقای پورپیرار معرفی کردهاند.
صفت «اراذل و اوباش» که برای این عده بکار بردهام، نه از باب توهین و تحقیر که اتفاقاً از روی احترام است و نخواستم صفت زشتتری را که لایقش هستند، بکار ببرم. چون حتی اوباش و چاقوکشها و چماقداران و غدارهبندان نیز این اندازه جوانمردی را دارند که رو در روی کسی بایستند و چاقویش بزنند. تا این اندازه پست و ترسو و بیمقدار و فرومایه نیستند که صبر کنند تا پس از مرگ کسی و در حالی که هنوز کفنش خشک نشده و قدرت دفاع ندارد، چاقویش بزنند. آنان اگر ذرهای شرف اوباش را داشتند، در زمان حیات آن بزرگوار چنین عبارتهایی را بکار میبردند و نه درست در روز تشییع جنازهاش. آنان اگر ذرهای شرف اوباش را داشتند، لااقل امضای خودشان را زیر نوشته میگذاشتند و نه امضای کمیته را، که مسئولیت آن به گردن همه کسانی که روزی به امیدی به آن کمیته وابستگی نشان دادند، انداخته نشود و از اسم همگان سوءاستفاده نگردد. هر چند که بعید میدانم بجز آن دو نفر کذا (یعنی خانم شکوه میرزادگی و آقای اسماعیل نوری علاء) کس دیگری در آن کمیته خیلی بینالمللی باقی مانده باشد. امید است اگر کسانی باقیماندهاند، از آنان بخواهند که اطلاعیههای با امضای کمیته را بدون اطلاع دیگران ننویسند و منتشر نکنند تا موجب بدنامی برای اشخاص ثالث نشود.
پیش از این در نوشته دیگرم به نام «ایران رجبی را از دست داد» توضیح دادم که دکاندارانی که تاریخ را ابزار عوامفریبی خود میدانند و پژوهشهای واقعگرایانه استاد رجبی را مطابق با منافع خود نمیدیدند، چگونه با روش و روندی یکسان او را آزار دادند و تهمت زدند و محاکمه و یا تهدید به محاکمه کردند. از حسن اتفاق یکی از کسانی که استاد رجبی را بارها به دادگاه کشید، همان آقای ناصر پورپیرار بود که این اوباش کمیته پاسارگاد ناجوانمردانه او را همکار استاد رجبی معرفی کردهاند.
اینان این اندازه شهامت و شرافت را نداشتند که بگویند خشم ما از استاد رجبی به این دلیل است که در فریبگریهایی که بر سر سد سیوند به راه انداختیم، آلت دست ما نشد و بارها گفت و نوشت که «آرامگاه کورش غرق نمیشود». حال پس از پنج سال که از آبگیری سد سیوند میگذرد و همه عالم و آدم دیدند و فهمیدند که آرامگاه کورش غرق نشد، و نیز دیدند و فهمیدند که کمیته نجات آلت دست پیمانکاران سازنده سد برای توجیه خسارتهای تعویق عملیات ساخت و ساز بوده است، و نیز دیدند و فهمیدند که چه کسی راست و چه کسی دروغ میگفت، بسی وقاحت و بیشرمی میخواهد که استاد را با چنان صفاتی خطاب کنند که براستی شایسته خودشان است. بسی وقاحت میخواهد کسانی که با انحراف کوششهای واقعگرایانه در زمینه سد سیوند و کاوشهای تنگه بلاغی، روند اعتراضها را به غرق شدن آرامگاه و گمراهیهای دیگر کشیدند و آرمان اصلی کوشندگان را تباه کردند، حال کاسه داغتر از آش شوند (بنگرید به «سد سیوند، نگاهی گذار به کوششها و حساسیتهای میهنگرایانه» و «پاسداشت یادمانهای باستانی»).
این روش دکانداران تاریخفروش است که تاب تحمل یک مورخ مستقل و واقعگرا و غیروابسته را ندارند. بخصوص دکاندارانی که مطاعشان فروش تاریخ و فرهنگ یک کشور است، بدون آنکه حتی ذرهای آنرا بشناسند. دلیل نشناختن همین بس که در کنار همین مطلب، مطلب دیگری با عنوان «کاخ کورش در حال ویرانی است» منتشر کردهاند و با استناد به عکسی مدعی شدهاند که آبگرفتگی کاخ کورش در پاسارگاد موجب تخریب ستونهای آن شده است. این در حالی است که آن عکسی که بدان استناد شده، کاخ خزانه تختجمشید است و نه کاخ کورش در پاسارگاد.
کسانی که حتی از تشخیص تفاوت تختجمشید و پاسارگاد عاجز هستند، کسانی که خواننده را تا این اندازه ابله فرض میکنند، کسانی که آگاهیهای تاریخی و باستانشناسیاشان کمتر از یک کودک دبستانی است، کسانی که در سایتشان تا این اندازه مطالب سخیف و مسخره و آکنده از اطلاعات غلط منتشر میکنند، کسانی که «مشاور تاریخی و باستانشناسیاشان» از تشخیص اصالت داشتن یا نداشتن آن مومیایی کذایی کردستان عاجز است و خبرش را با بوق و کرنا منتشر میکنند، چگونه میتوانند تا این اندازه وقاحت داشته باشند که در باره یک استاد برجسته ایرانشناسی قضاوت و ارزشگذاری کنند؟ آنهم به گونهای که انگاری نظر عمومی غالب جامعه و «تاریخشناسان» است. انگاری که همه جامعه چشم به زبان این کاسهبهدستان اعانه جمع کن دارند و اینان سخنگوی همگان هستند.
استاد رجبی صاحب دهها عنوان کتاب در زمینههای متنوع ایرانشناسی و تاریخ ایران، و نیز مترجم چندین اثر برجسته ایرانشناسی بود. کسی که آثارش معیار تاریخنویسی امروز ایران است. کسی که مجموع کتابهای منتشرشدهاش سر به دهها هزار جلد میزند و کمتر خانهای در ایران است که نسخهای از آثار او در آن نباشد. نمیدانم آیا آن حضرات و سرکار علیه که عادت دارند به راحتی به هر کسی که آلت دستشان نشود، هر انگی که دوست دارند را بچسبانند، آیا تاکنون چهره خودشان را در آینه اتاقشان تماشا کردهاند که ببینند اصلاً در حد و اندازه این حرفها هستند یا نه؟ بنگرید در آینه چهره خودتان را.
امروزه در عصر اینترنت و با دسترسی وسیع همگان به اطلاعات، نمیتوان چنین ادعای مسخرهای را به کسی نسبت داد و به مخاطبان بباوراند که رجبی سعی میکرد «حمله اعراب به ایران را موجه و مفید جلوه دهد». چرا که هیچکس در هیچ کتاب و مقاله رجبی چنین چیزی را ندیده و نخوانده است. جوان امروز را نمیتوان به این سادگی و با خدعههای کهنه فریب داد و فقط این خودتان هستید که مضحکه مردم میشوید و خواهند دانست که با چه موجودات نیرنگبازی طرف هستند. یا بیاورید سند این حرف رجبی را از دل کتابها و مقالات و وبلاگش، و یا خجالت بکشید از مرده بیدفاعی که در روز تشییع جنازهاش چنین تهمتی نثارش کردید.
نکند دچار این توهم شدهاید که رجبی مرده و قدرت دفاع از خود را ندارد و اکنون وقت تاختوتاز و لگدپرانی شماست؟ چه توهم ابلهانهای! امان از این مدعیان کاسبکار سکولاریسم که بسا خطرناکتر و دروغپردازتر و سرکوبگرتر از هر مکتبیِ ایدئولوژی زدهای هستند. آنان که ایران را دکان امروز و سکولاریسم را دکان ذخیره فردا کردهاند.
و اما این فقط استاد رجبی نبود که آلت دست شمایان نشد. این را همه میدانند که هیچ مورخ و باستانشناس صاحبنام و حتی گمنامی آلت دست شما نشد. حتی من نیز وقتی که با قضیه روز قلابی جهانی کورش که اولین بار آقای کیهانیزاده در آبان سال ۱۳۸۳ در روزنامه شرق مطرح کرد و بعدها دکان شمایان شد، همراهی نکردم، ابتدا ایمیلهای قلابی مبنی بر حمایت من از چنین روزی برای دیگران فرستادید و سپس که به چنین زشتکاریای اعتراض کردم، همین گونه تهمتها را که براستی لیاقت خودتان بود، نثار من کردید. نمیدانم شمایی که به دیگران به این راحتی چنین و چنان انگهایی میزنید، از چه روی وقتی آقای ابراهیم نبوی با اسناد متقن و مکتوبی که در دسترس همگان است، در باره همین همکاریهای شما با برخی حاکمان مطالبی نوشت، چنان برآشفتید؟ آیا اتهام زدن آن هم بدون سند و مدرک کاری پسندیده است و اتهام زدن با سند و مدرک ناپسند؟
همه این رفتارها نشاندهنده شکست شماست. نشاندهنده اینکه دکان تاریخفروشی و میهنفروشی کمیته نجات پاسارگاد و بنیاد میراث پاسارگاد رو به تعطیلی و تخته شدن است و یارانی که امیدی بدان بسته بودند، به مرور با واقعیتها آشنا شدهاند و آنها را ترک کردهاند. از کاسههای دورهگردی و جمعآوری اعانه نیز ظاهراً مانند گذشته استقبالی نمیشود.
همین را میگویم و ادامه نمیدهم تا فرصتی دیگر: شایسته بود و شرف انسانی حکم میکرد تا این اتهامهای زشت و ناجوانمردانه را در زمان حیات استاد و به وقتی که قدرت دفاع از خود را داشت، مینوشتید تا او با آن قلم متواضعانه و محبتآمیز و دوستانهاش که مطلقاً شبیه نثر و لحن من نبود، جوابتان را میداد (برای نمونه: «نامه به خانم شکوه میرزادگی»، «باز هم در باره سد سیوند»، «اشارهای کوتاه به سد سیوند»، «پیام کورش بزرگ هخامنشی به من!». حال که چنین نکردید و همین اندازه انسانیت نداشتید، کاش لااقل به اندازه همان اراذل و اوباش شهامت و شرف داشتید و با مخفی کردن خود پشت اسم کمیته نجات پاسارگاد به مردهای که کفنش خشک نشده و روز تدفینش بود، چاقو نمیزدید. خجالت بکشید از تاریخ و فرهنگ کشوری که هیچ در باره آن نمیدانید و نمیفهمید که چنین اعمالی تا چه اندازه در فرهنگ ایران و آموزههای نیاکانی اهریمنی و پلید است. دور باد فرهنگ ستمدیده ایران از گزند شما ناجوانمردان کمین کرده در کمیته نجات پاسارگاد و بنیاد میراث پاسارگاد.
استاد رجبی زنده میماند و قدر میبیند، چون زندگیاش را «خرج» ایران کرد و به پای ایران ریخت. و شمایان از بین میروید و بیقدر میشوید، چون ایران را «خرج» دکان خود کردید و به پای خود ریختید. این را دیر یا زود همه خواهند دانست، چنانکه تاکنون نیز بسیاری دانستهاند.
پیوست ۱:
پس از انتشار متن بالا و پس از اینکه این متن به لطف عدهای از دوستان و بزرگواران و از جمله استاد دوستخواه به اطلاع دیگر دوستان رسانده شد و با اعتراضهای مکمل دیگری نیز همراه شد، اوباش پناه گرفته زیر نام کمیته نجات پاسارگاد، باز هم با امضای کمیته (که مسئولیت آنرا به عهده همه اعضا میاندازد) حمله دیگری را ترتیب دادند و در مطلبی با عنوان «چرا دکتر رجبی قدر خویش ندانست» همان هتاکیها را برای بنده نیز بکار بستند و حتی مرا جزو «قشون سایبری حکومت» دانستند (تو را به خدا برای انگزنی یک کمی سلیقه و خلاقیت به خرج بدهید و بازار را خراب نکنید!). بدیهی است چنین واکنشی به این دلیل بوده که عاجز شدهاند از آوردن سندی از کتابها یا مقالات یا وبلاگ استاد رجبی که نشان دهد آن بزرگوار «حمله اعراب به ایران را موجه و مفید دانسته است». خوشحالم که اینان نیز همچون همه اوباشان و سرکوبگران و شعبان بیمخهای تاریخ فقط چماقداری و سرکوب را بلدند و جز نیروی مشت و بازو، نیرویی در مغز و اندیشه و خرد ندارند. جالب است که روش آنان هیچ تفاوتی با روش همان «قشون» ندارد و فقط نامها و ظاهرسازیها و نقابهای متفاوتی دارند. هر دوی آنان در مواجهه با هر مخالف و دگراندیشی، از چماق شکسته و پوسیده و نخنمای انگزنی بهره میجویند و هر مخالف و معترض و منتقدی را به دشمنی میچسبانند که خودشان از هر کس دیگر بدو نزدیکترند. چه شباهتهایی و چه دُمخروسهایی!
بخاطر همین ناتوانی است که آن اوباش، با لینک دادن و سوءاستفاده از نقدهای پژوهشگران، خواستهاند تا آن نقدها را جوازی برای کارهای شرمآور خود کنند و ناجوانمردی خود را پشت نام آنان مخفی کنند و در سپر آنان سنگر بگیرند. اگر یکبار اعضای کمیته را خرج مقاصد خود کردند، این بار خواستهاند تا پای پژوهشگران را به میان حلقه تنهایی خود بکشند و سعی کنند تا آنانرا قربانی زشتکاریهای خود کنند. خواستهاند تا با تمسک به آنان، عمل خود را توجیه سازند و ابروی عروس را درست کنند، غافل از آنکه آنرا بدتر کرده و چشمش را هم کور کردهاند.
براستی که این «قشون چماقدارِ سنگر گرفته پشت نام ایران و کورش» قادر به درک این نیستند که حریم نقد و پژوهش از هتاکی و پروندهسازی به دور است. هیچیک از آن پژوهشگرانی که نقدی بر آثار استاد رجبی نوشته بودند، هرگز دست و قلمشان را به چنان زشتکاریها نیالودهاند و جز به طریق انصاف و بیان نظرات، به راه دیگری نرفتهاند. چنانکه این نگارنده نیز بارها و از جمله در گفتار «قتلعام مردم اکد، به فرمان کورش یا نبونید؟» دیدگاه استاد رجبی را نقد و رد کرده بود و این گفتار و گفتارهای منتقدانه دیگران (چه درست باشند و چه نادرست، چه به نرمی باشند و چه به تندی) به هیچ عنوان جوازی برای حمله شخصی و تخریب شخصیت و کارهای فرومایه نیست. از نقدهای پژوهشگران، هرگز نمیتوان جواز و سپر و پنجهبکسی ساخت برای مطامع دکانداران و ایرانفروشان و تخریبگران فرهنگ ایران که زیر نام کمیته نجات پاسارگاد و بنیاد میراث پاسارگاد، پناه گرفتهاند و معدود اعضای باقیمانده کمیته را سپر بلای خود میسازند.
دور باد فرهنگ ستمدیده ایران از یورش گرگهایی که به پوست میش خزیدهاند و پرچم سکولاریسم و حقوق بشر به دست گرفتهاند. آیا این است آن حقوق بشری که شما خود را مدعی و مدافع آن میدانید؟ اگر قرار به تداوم چنین روشهایی باشد، پس حقوق بشر «شما» چه تفاوتی با حقوق بشر «اینها» دارد؟
پیوست ۲ (پاسخ استاد جلیل دوستخواه به نارواگوییهای کمیته نجات پاسارگاد و شعری در گرامیداشت آن زندهیاد):
دکتر پرویز رجبی، تاریخنگار آگاه و روشنگری بود که ارزشهای والای فرهنگ ایرانی را نیک میشناخت و در شناساندن آنها به هممیهنانش و به جهانیان، سنگ تمام گذاشت و در سختترین و رنجبارترین سالهای زندگانیی خود نیز دست از تلاش سازندهاش برنداشت.
ایرانیان قدردان و حقشناس نیز ارج او و والاییی کارش را به خوبی شناختند و او را بر سکوی افتخار ماندگاران تاریخ و فرهنگ ایران، جای دادند!
همو بود کو گشت ایرانشناس / بر او باد از ایرانیان صد سپاس!
اگر چه نبودش جهان خودْ به کام / نه از راه ماند و نه شد سُستگام
در این راه دشوار پوینده شد / ز نَستوهیاش چرخْ شرمنده شد!
به کفْ شمع دانش، به دلْ شور کار / نه آرام بودش به جان، نه قرار
«پژوهندهی روزگار نُخُست / گذشتهْ سَخُنها همی بازْجُست»
پژوهید و کوشید و کاوید بس / که یابَد به گنج نیا دسترس
ز دیرینِگان بازْجوید نشان / هم از تلخْکامان، هم از سرْخوشان
«که گیتی به آغاز چون داشتند / که ایدون به ما خوار بگذاشتند»
پس از پویش اندر نِشیب و فَراز/ پس از کوشش و کار و رنج دراز
بیاراست گنجی نو از باستان / که گوید به ما از نیا داستان
پژوهیم و یابیم ازیشان خبر / ز روز بزرگی، ز شام خطر
به ما گفت: ایران نه امروزی است / سزاوار ما دانشْاندوزی است
بکوشیم و ایرانشناسی کنیم / نه چون خیرگان ناسپاسی کنیم
یکایک به گنج نیا رو کنیم / نه افسون کنیم و نه جادو کنیم
کلید رهاییی ما دانش است / جُزْ آن، هرچه باشد، همه کاهش است
«توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد / ز دانش دل پیر، بُرنا بُودَ»
«به دانش، ز دانندگان راهْ جوی / به گیتی بپوی و به هرکس بگوی»
«ز هر دانشی چون سَخُن بشنوی / ز آموختن یک زمان نَغْنَوی»
«چو دیدار یابی به شاخ سَخُن / بدانی که دانش نیاید به بُن»
نگهداریی میهنْ آیین ماست / پرستیدن آن، نه ما را سزاست
نه ما برتریم از کسان دگر / نه دیگرْ کسان، هم ز ما خوارتر
آنچه در پی میآید (منظور مطلب ناروای کمیته نجات پاسارگاد در باره استاد رجبی)، خُرده فرمایشی دیرهنگام است و در زمانی نشر مییابد که دکتر رجبی دیگر نمیتواند نارواگوییها را پاسخ گوید و نقش مار را از واژهی “مار”، بازشناساند و نگارنده ی آن، به خیال خام خود، انگاشته است که اکنون دیگر، میدان از رجبی خالی است و میتواند به هرگونهای که خواست، بر او بتازد و گرد و خاک بر پا کند و سپید را سیاه و حق را ناحق وانماید و خاک در چشم یک ملّت حقشناس، بپاشد! “زهی تصوّر باطل! زهی خیال ِ مُحال!”
در فرهنگ دیرینه بنیاد ایرانی، سنّتی سزاوار و ستودنی هست که در این سخن گوهرین و کوتاه، بیان شده است: “از درگذشتگان خود، به نیکی یادکنید!” عربی گردانیدهی همین گفته را در هزارهی اخیر، به گونهی: “اُذکُروا مَوتیکم بالخیر!” نیز به ثبت رسیده و هنوز هم بر زبان کسانی، جاری است.
جان کلام در این اندرز والا، این است که تا هنگام زنده بودن هرکس، با پاسداشت ارج وی، با او سخن بگویید و کارنامهاش را در حضور خود وی و در فضای اشرافش، به بررسی و نقد بگذارید تا او زمان و توان پاسخگویی و بازشناساندن گفتهها و کردههایش را داشته باشد و سرانجام حق به حقدار برسد. امّا پس از خاموشیاش، از وی به نیکی یاد کنید و سویههای سودبخش و ستودنیی کارش را بررسید و بازگویید و بازشناخت سره از ناسره را با ایراد نیشغولی و لجنپراکنی، یکسان مینگارید و داوریی واپسین را به خِرد گروهیی انبوه مردمان (پذیرندگان و نگاهبانان راستین فرهنگ)، واگذارید.
از سوی دیگر- با دریغ- در همین جامعه، از دیرباز، یک فرارَوَند دُژگفتاری و دُژکرداریی تباهکارانه بوده است و هنوز هم هست که نامش “ولنگاری” است و بیشترین آسیب و زیان را به فرهنگ و فرهیختگیی راستین ما، رسانده است.
نوشتهی مورد اشاره، در مقولهی اخیر، جای میگیرد و هیچ نسبتی با نقد فرهیخته و آگاهاننده و سازنده ندارد و زمان نشر آن (هنگامی که تاریخنگار آگاه و سرآمد روزگارمان، پس از برتافتن عمری رنج و شکنج، سر بر خاک میهنی که خدمتگزار شایستهاش بود، نهاده است) نیز گویای همین امرست و جز دل آزرده کردن ملّتی حقشناس، هیچ ثمری نخواهد داشت و راهی به دهی نیست!
وارد آوردن اتّهام بیپشتوانهی وابستگیی شخص به این یا آن فرد یا نهاد، که نمونهاش را درین تهمتنامه میبینیم، سکّهی رایج بازار اینگونه نقدنماهاست که در چشم صرّافان راستین، به پشیزی نمیارزد! تأکید ورزیدن بر “میهنپرستی”ی هیجانزده و فریبنده و نشاندن آن بر جای “میهندوستی”ی راستین و هوشیارانه، نیز از شگردهای شناخته شده و نخنمای اینگونه به اصطلاح بررسیهاست که جز عوامبازی و شبههانگیزی، نامی نمیتوان بدان داد!
برای نمونه دکتر رجبی، به دادگاه تسلیم داشت!
در برابر این شتابزدگی در حذف صورت مسألهای به نام دکتر پرویز رجبی و مردهریگ والا و ماندگارش، چه میتوان گفت جز سخن یادمانیی نیما یوشیج: “آن که غربال به دست دارد، از عقب کاروان میآید!”
دکتر رجبی، “مورّخالمُلک” یا “مورّخالسّلطنه” نبود تا در “مهملالتّواریخ” یا ناقصالتّواریخ” خود، برای ارضای عقدهی خودبرتربینی و جنون عظمتطلبیی “خاقان مغفور” یا “سلطان صاحبقران”، آسمان و ریسمان را به هم ببافد و از کاهی، کوهی بسازد! او تاریخنگار و پژوهشگر تراز نوینی با سنجههای دانشگاهیی امروزین بود که جز به دانش و پژوهش، به چیزی باور و وابستگی نداشت. او به تمام معنی، نماد و نمونهی ایرانی ماندن و
جهانی شدن بود. جای خالیی او، به این زودیها پُرشدنی نیست. یادش گرامی و راهش پُررهرو باد! (iranshahr.org/?p=3551)
دیدگاه دکتر رجبی در مورد فریدون آدمیت- دنیای اقتصاد
فریدون آدمیت روز 10 فروردین ماه درگذشت، درحالی که بسیاری از دوستداران او درگیرودار برنامههای نوروزی خود خبر مرگ او را نشنیدند. لابد اکنون باید انتظار داشت که در وصف او یاد نامهها منتشر شود. هرچند که انتظار زیادی هم نیست، اما پرویز رجبی، مورخ از زاویهای دیگر به این قضیه نگاه میکند. میگوید: “من خود جیرهخوار پژوهشهای مرحوم فریدون آدمیت بودهام. اما چنین نبود که او را “اسطوره روزگار” بخوانم. استاد رجبی معتقد است که ما ایرانیان دنبال بهانهای میگردیم تا آدمها را بزرگ کنیم و این بهانه ممکن است حتی مرگ آدمها باشد. این گفتوگو به همین منظور عملی شد که آن را میخوانید.
کیفیت فعالیتهای علمی مرحوم آدمیت را به نسبت دیگر مورخان از جمله احمد کسروی، عباس اقبال و پیرنیا چگونه ارزیابی میکنید؟
میخواهید با پاسخی که میدهم به چه چیزی دست پیدا کنید. من بر این باورم که این گونه گفت و گوهای کوتاه معمولا ابتر و سوءتفاهم برانگیز از آب درمیآیند. چرا صبر نمیکنیم بیست سال پس از درگذشت دانشمندی ایرانی مردم درباره او قضاوت کنند؟ تازه در این هنگام است که واقعیت آشکار میشود و بزرگی یا کوچکی او روشن میشود. با این همه، من با تمام احترامی که برای آدمیت قایلم ایشان را در حد و اندازه پیرنیا و عباس اقبال آشتیانی نمیدانم. اینان هرکدام در جایگاهی ویژه قرار دارند. ضمن اینکه هیچ اعتقاد ندارم که به محض فوت اندیشمندی، ناگهان همه به یاد آن بزرگوار بیفتند.
تصور میکنید که اساسا نفس این بزرگداشتها مذموم است؟
نه، اتفاقا خیلی هم خوب است و باید هم باشد. اما گاهی اوقات آدم احساس میکند که نفس واقعه شاید چیزی دیگر است. خیال میکنید که در دنیا از اندیشمندان چگونه تجلیل میکنند؟ زمانی که من در غرب مشغول تحصیل بودم، در شهری درس میخواندم که مردان پرشماری نوبل را از آن خود کرده بود؛ صرفنظر از استادهای بزرگی که حی و حاضر و در سطح جهانی مطرح بودند. اما آیا به نظر شما، مردم شهر و کشور درباره مرگ و زندگی فرهیختگان خود این همه به تکاپو میافتادند؟ قطعا چنین نبود.
توجه به یک دانشمند در واقع توجه به دستاورد های اوست. معمولا مردمی که در عرصه به خصوصی به دانشمندی تمایل دارند، برای او بزرگداشتی بر پا میکنند و میکوشند، ضمن حقشناسی، با متبلور کردن کار او مخاطبان بیشتری را متوجه کارهای او کنند. ولی بدون جنجال و رفتاری عصبی. توجه به بزرگان در کشور ما بیشایبه و یکدست نیست. به عنوان مثال، فردی مانند “بزرگ علوی” پس از سال ها به اعتبار میرسد و در جریانی از چشم مردم میافتد و بعد دوباره در دل مردم جای میگیرد و در نهایت مشخص نمیشود که این فرد بالاخره آدم بزرگی بود، یا کوچک. خوب بود، یا بد. نظرها بیش از حد متفاوت و متباین هستند.
به نظر من بزرگترین خائن به تاریخ ایران، آن دسته شیفتگان تاریخ هستند که اطلاعی از تاریخ ایران ندارند و از روی شیفتگی به جریانی نظر میدهند و اطمینان دارم افرادی که از مرحوم آدمیت حرف میزنند، خیلی از آنها حتی یک اثر او را تا آخر مطالعه نکردهاند. جامعه ما یک موقعی احساس میکند که باید یک نفر را به اوج برساند و پس از مدتی او را به زمین بزند. به این دلیل ما در ایران شهروند یا دانشمند متوسط نداریم. شهروندان ما یا خائن هستند یا بزرگند. این در حالی است که همه دانشمندان ما آدمهای متوسطی هستند. ما خیلی بیمحابا علامه میتراشیم. ما چارهای جز این نداریم که دیر یا زود با این هنجارهای ناکام خداحافظی کنیم.
با این کار چه گشایشی در کار ایجاد میکنیم؟
حقیقتگرایی. من ذرهای مقام علمی شادروان آدمیت را زیر سوال نمیبرم. من خود جیرهخوار پژوهشهای مرحوم فریدون آدمیت بودهام. زمانی که من تاریخ کاشان را مینوشتم، به هنگام پرداختن به امیرکبیر از کار آدمیت لذتها و بهرهها بردم. اما چنین نبود که او را “اسطوره روزگار” بخوانم. علامهسازی را اساسا صحیح نمیدانم.
در تمام کشورهای دنیا وقتی فرهیخته یا اندیشمندی از دنیا میرود مطبوعات و رسانههای گروهی در مدح و وصف او سخن میگویند. روزنامههای آن شهر درباره آن فرد مینویسند و یا رسانهها آثار او را مورد مطالعه قرار میدهند. آیا به نظر شما این امر نادرستی است؟
این کار درستی است اما دوالی سه مقاله در معرفی مدح یک اندیشمند کافی است. نه اینکه هر کسی که از راه میرسد درباره او بدون هیچ اطلاع درستی بنویسد و اظهارنظر کند، بدون اینکه آثار او را بشناسد. مثلا پس از فوت مرحوم آدمیت همه روزنامهها و سایتها نوشتند که آدمیت مظلوم رفت. به مرحوم فریدون آدمیت ظلم شد. من از شما میپرسم، چه ظلمی به او شد که به دیگران نشد؟ در ایران کافی است که شما مؤلف و نویسنده باشید. خواه ناخواه به شما ظلم میشود. متاسفانه در ایران فئودالیسم ادبی و علمی یک مرتبه نویسنده، هنرپیشه یا خوانندهای را به سر زبانها میاندازد و از او یک فئودال هنری میتراشد و همه آنهایی را که همسنگ او هستند از چشم میاندازند و در نهایت همین فئودال هنری نیز در روزگاری به زمین میخورد. افراد بزرگی همانند مرحوم آدمیت بسیارند که در طول تاریخ نام چندانی از آنها برده نشده است.
چه کسی است که در سطح او بوده باشد اما سخنی از او گفته نشده است؟
از بردن نام چه حاصل؟ مثلا، از عبدا... مستوفی، یا خانملک ساسانی که در تاریخ قاجار فعالیتهای ارزندهای انجام دادهاند و یا استاد اسماعیل رضوانی. اعتقادم این است که این نوع بزرگداشتها بیشتر جنبه سیاسی پیدا کردهاند. ما نمیتوانیم با بزرگان تاریخی خود سیاسی برخورد کنیم. چرا از رضوانی این همه سخن گفته نمیشود؟
البته در زمان فوت ایشان خیلی از او تقدیر به عمل آمد و روزنامهها از او یاد کردند. من آقای رضوانی را از طریق همین یادنامهها شناختم. آقای آدمیت در مجموع 80 واندی سالی که عمر کرد و در مجموع 20درصد حاشیه سیاسی داشت. به جهت همین حاشیهها بود که ایشان از وزارت امور خارجه بیرون آمد. در مجموع آقای آدمیت را بیشتر به عنوان یک محقق علمی میشناسند؛ وقتی که به آثارش نگاه میکنیم خواهیم دید که یک الی دو واکنش سیاسی داشته است و آن هم عدهای معتقدند چون پدر ایشان آقای عباسعلی آدمیت با مشیرالدوله در ارتباط بود وی این چنین واکنش سیاسیای از خود نشان میداد، چون آگاه به زمانه بود. اما در حقیقت او را به عنوان یک مورخ میشناسند تا اینکه واکنش درباره مسئله بحرین داشته باشد و مجموع رفتارهایی که از او در وزارت خارجه به یاد دارند.
ببینید، خواننده جوان ناآگاه امروزی فکر خواهد کرد که ادبیات را دارند به صلابه میکشند. بدون اینکه به هنر مقاومت توجه چندانی بکند. من یک چیزی را شجاعانه ابراز کنم که اگر جوانان عادت کنند که هر دانشمندی را و یا هر فرهیختهای را به صلابه بکشند، قبح داستان خواهد ریخت. آن وقت حکومتها به راحتی نخبگان ما را به صلابه میکشند و این یک امر عادی در جامعه میشود. یک “ناظم حکمت” در ترکیه به صلابه کشیده شد و از او قهرمان ساخته شد اما حاضر نشدند هزاران دانشمند را به صلابه بکشند و این فرد در ترکیه نام خوبی از خود به جای نهاد. در حالی که در ایران اگر شخصی فوت کند به انواع و اقسام درباره او سخن میگویند. گویا که اینجا جهنمی بوده و او در این جهنم میلولیده است. ما گاهی از اوقات بیدلیل نسبت به پارهای از مسایل واکنش نشان میدهیم. مثلا در ششم فروردین یک مرتبه کامپیوترها و سایتها راه افتادند و نوشتند سالروز زرتشت مبارک باد. من این اخبار را دنبال کردم. یکی از کسانی که به این مساله زرتشت دامن میزد من او را میشناسم. ایشان تولد پدربزرگش را به یاد ندارد، اما این مساله را دنبال میکند. فوری هم مانند بیماری ساری تولد زرتشت سر زبانها میافتد. تا به حال این همه دانشمندان تلاش کردند که بدانند تولد زرتشت به تخمین در چه تاریخی رخ داده است. اما تا به امروز اطلاع حاصل نکردند. یک مرتبه ما در ایمیلها و سایتها میبینیم که تولد زرتشت را تبریک میگویند. یعنی این دانشمندان که سالها در تحقیق هستند که تولد زرتشت در چه هزارهای بوده وقت خود را بیهوده صرف کردهاند، تا دستکم هزارهای را بیابند که زرتشت در آن زیسته است. ناگهان یک نفر بدون هیچ اطلاعاتی تولد زرتشت را تبریک میگوید و وقتی که از او میپرسیم که چرا تولد زرتشت برای شما مهم بوده است؟ میگوید: “استاد! منظور یک تولد نمادین است.” من تا به امروز تولد نمادین نشنیده بودم. اصلا این واژه علیالبدل یا المثنی در این کشور بیشتر از هر کشور دیگری مصرف میشود. این بازی با علم است. این لوث کردن مفاهیم است.
این بزرگداشتها و یادبودها بیشتر به کار این میآید آنان که به تاریخ ایران علاقهمند هستند و آثار آقای آدمیت را خواندهاند اما او را نمیشناسند و کیفیت زندگی او را نمیدانند، بشناسند. چون ایشان در طول این سه دهه اخیر هم چیزی ننوشته و گوشه اتاق را برگزیده و زندگی درونی خود را سپری کرده است. در این 80 سالی که ایشان به فعالیت تاریخنگاری مشغول بوده چه طور آدمی بود، چه شخصیتی داشت و کتابهایی که منتشر کرده اساسا با چه نوع نگاهی و چه نوع تجربهای به تاریخ ایران پرداخته است؟
آدمیت کارهای زیبایی کرده است، نه بیشتر از معاصران خودش و نه کمتر از آنان. ولی میدانم که او چرا در این 30 سال اخیر سکوت کرده است و این یک نوع رندی است.
چرا رندی؟ آدمی در مقطعی از زمان حیاتش به این نتیجه میرسد که سخنی دیگر نگوید. یا در تاثیر سخن خود دچار تردیدهای جدی میشود.
به نظرم ایشان ترسیدهاند و احتیاط کردهاند و در واقع سر بیدرد خود را دستمال نبستهاند. اتفاقا آدمیت میتوانست بنویسد و رسالت خود را ایفا کند.
شاید هیچ موضوعی پیدا نشده تا در آن رابطه اظهارنظر کند؟
یعنی در این 30 سال گذشته کسی درباره ایران ننوشته که ایشان نظر خود را ابراز کنند؟ هیچ مساله مهمی رخ نداده تا ایشان برانگیخته شوند و مقالهای یا اثری داشته باشند؟ این معیار چیست؟ این قدر استانداردها را جابه جا نکنیم. باید بالاخره خط قرمزها مشخص باشند. یک روز باید یک خط معینی را تعیین کنیم که نخبگان حدود و ثغور خود را با آن خطاندازه بگیرند. قضاوتها هم براساس آن باشد.
استانداردها را جابهجا نکنیم یعنی چه؟
یعنی تکلیفمان را با بزرگی و کوچکی و متوسط امروزی روشن کنیم و مدتی هم پای حرفمان بایستیم. در این کشور آدمهایی بزرگی بودهاند که به وقت و زمانش سخن گفتهاند و مبارزه کردهاند. مبارزه فقط شمشیر کشیدن نیست. اتفاقا این حرکت مذمومی است. آدمی در حد و اندازه آدمیت نباید با زمانه خود قهر میکرد.
شما خود به عنوان یک مورخ انتظار داشتید که آدمیت در این 30 سال چه میگفت؟
اگر حرفی داشت میزد، چون حرفی نداشته، چیزی هم نگفته است. حالا ما ناگفتههای او را ظلمی در حق او میدانیم. آدمیت 30 سال پیش تمام شده بود چون اگر حرفی داشت قطعا بر زبان میآورد. ما نباید آدم ها را بی جهت بزرگ کنیم. بزرگی قدر و منزلتی دارد. دوستی به شوخی میگفت در این مملکت مثل اینکه باید همه چیز بزرگ باشد. دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، نمایشگاه بزرگ پایتخت، مغازه بزرگ ابزارآلات ساختمانی، بورس ابزارآلات ساختمانی که تنها یک مغازه دو در سه است.
آقای رجبی، پارهای میگویند کتابهایی که مرحوم فریدون آدمیت نوشته بیشتر متأثر از پدر خود بوده و از طرفی هم فردی مانند شما معتقد است که آدمیت 30 سال پیش مرده بود، پس اهمیت آدمیت در چیست؟
من میگویم که آدمیت، مورخ بزرگی بود در حد خودش و چند کار خوبش. وجود و حضور او به تولیدات فرهنگی او است. این چه فایدهای دارد که من باشم اما تولیدی نداشته باشم؟ اهمیت آدمیت در صداقت و کوشش ستودنی او بود؛ همین و بس. روانش شاد.( www.donya-e-eqtesad.com/Default_view.asp?@...)
ایران رجبی را از دست داد – قیاس آبادی
الآن دیــریــســت کــه بــا آغــوش بــاز
آن پــایـیـن رو بـه آسـمـان ایـسـتـادهام،
پرویز رجبی رفت. شب 21 بهمن 1390 "که آمد او را هم با خود برد." و حالا دیگر کوچه پس کوجه های متروک و غبار آلود تاریخ این جستجو گر نا آرام و سر به زیر را به خود نخواهد دید. جستجوگری که 11 سالی بود با بدنی نیمه فلج تاریخ را می پیمود. از "خستگی تاریخ" نترسیده بود. و چه گرد و خاکی به پا کرده بود! با هزاره های گمشده اش، ایران و ایرانی را از بدو پیدایش آن – از هرکجا که نشانی از ایران در تاریخ یافت می شد، از اهورا مزدا، زرتشت، اوستا، جشن سده، مهرگان و غیره- دنبال کرده بود و چه زیبا به ما نشان می داد: " خدای بزرگ است اهورا مزدا، که این زمین را آفرید، که آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی مردم را آفرید...."
او فرزند تاریخ بود و دین خود را به تاریخ ادا می کرد. حتی نسب و تاریخ واژه ها را نیز نشان می داد: " در اوستا واژه "آتر" و "آتره" به فراوانی به کار رفته است، اما ریشه آن هنوز معلوم نیست. بدون تردید در لهجه های فارسی میانه و فارسی، واژه "آتش" از واژه قدیم تر "آتر" (آذر) گرفته شده است. در پهلوی کتابی "آتر" و "آتخش" (آتش) در کنار هم، اما با کاربرد های متفاوت به کار می روند." او الهه های ایرانی را نیز فراموش نمی کرد:" آناهیتا ایزدبانوی آب در ایران باستان، یکی از بزرگ ترین و محبوب ترین ایزدان آیین زرتشت است، که در یونانی: آنائیتیس، ارمنی: آناهیت، فارسی: ناهید نامیده می شود. اناهیتا که از ترکیب حرف نفی ا (برابر قاعده ان) و آهیته به معنی چرک، پلید و ناپاک درست شده است. پس اناهیتا یعنی نیاالوده، پاک و بی آلایش. جدا کردن اناهیتا از بدنه آیین زرتشت ناشدنی است، اما خود او همواره به صورت ایزدی انتزاعی متجلی می شود و هرگز به مثابه عنصری از پیکر آیین مزدیسنا در نمی آید."
میهن پرستی رجبی در جای جای واژگانش نمایان بود. مهری داشت که با ذره ذره وجودش به سرزمینش می بخشید. وگرنه با بدنی نیمه فلج و ضعف جسمانی که عارضش بود از او انتظاری نبود. البته این میهن دوستی هیچگاه به صورت تعصبی کورکورانه در نوشته هایش بروز نکرد. هم پای نوشته های تاریخی اش – که با نثری روان و بی همتا ارائه می شد- نقد های اجتماعی او نیز بی پروا بود و هیچگاه حقیقتی تاریخی را برای خوش آیند ما تلطیف نمی کرد وقصد تاریخ سازی نداشت. انتقاد هایش به خود ما ایرانی ها، سر و صدای بعضی ها که از مورخ میهن پرست، انتظار به به و چه چه به نیاکان را دارند در آورده بود:" بسیاری از مورخان ایرانی خواسته اند به هر وسیله ای که شده است، عرب ها را مسئول نابودی کتاب های ایرانی بدانند. این مورخان اغلب به مکاتبه ای میان سعد بن ابی وقاص و عمر نیز اشاره می کنند که باید گفته باشد که همه ی حقایق در قرآن موجود است، بنابراین نیازی به کتابی دیگر نیست. معمولا بیش از حد درباره ازمیان رفتن نوشته های پیش از اسلام مرثیه خوانده شده است. در صورتی که به نظر من پیش از اسلام به سبب رونق ادب شفاهی، به ادب مکتوب توجه چندانی نمی شده است و نبود کتاب های کوناگون را باید نتیجه این مسأله و تنبلی و کندی ایرانیان در نوشتن دانست. البته گناه این تنبلی و کندی را می توان پای ناهنجار بودن خط پهلوی نوشت. از همین روی است که در همه متن هایی که از زمان ساسانیان بر جای مانده اند نوعی شلختگی و عدم تمایل به درک زیبایی های نثر به چشم می خورد."
البته رجبی هر جا که نکات مثبتی نیز در گذشته ایرانیان می یابد بروز می دهد. در حقیقت او رسالت خود را "روایت" تاریخ می دانست. واقع گرایی بود که می خواست به دور از حب و بغض های به ارث رسیده از گذشتگان، تاریخ را آن گونه که هست بیان کند نه آن گونه که دلش می خواست. به همین دلیل، همواره از منابع دست اول سود می جست و اگر هم ترجمه ای از منبعی دست اول را روایت می کرد، آن را با منبع مورد نظر تطبیق می داد و می کوشید بهترین و نزدیک ترین ترجمه به منبع اصلی را روایت کند. به نظر من رجبی، هدف از مراجعه به تاریخ را یافتن نقاط ضعف تاریخی و ریشه های ناهنجاری های اجتماعی ما می دانست. از همین رو است که هر گاه نقطه مثبتی را نیز نشان می داد می کوشید ما را از اغراق و افتخار دروغین نسبت به آن پرهیز دهد:" هر قدر هم شناخت یک مورخ از تاریخ جهان اندک باشد، نقش برجسته زن در تاریخ ایران، در مقایسه با سرگذشت زن در دیگر نقاط جهان، نمی تواند نظر او را به خود جلب نکرده باشد. برای نمونه، در دوره ساسانی ایران دخت و آذرمی دخت - اگر هم بازیچه بلندپایگان و سرداران ساسانی بودند_ نخستین شاهان زن یکی از بزرگ ترین امپراطوری های جهان هستند.خانم پروفسور کخ که بیشتر بر روی تاریخ اجتماعی ایران کار می کند، می نویسد:"در امپراطوری بزرگ عصر داریوش با تساوی حقوق زن و مرد سر و کار داریم. حقی که هنوز در اروپای قرن بیستم برای به دست آوردنش مبارزه می شود." البته از میل به حراست از زنان مردان ایرانی و تاحدی وجود حس حسادت، که خود بیشتر ناشی از علاقه به زن است نباید غافل بود." و یا " تورات بیش از عرف یک کتاب آسمانی، بر منجی بودن کورش پا می فشارد و آن را متبلور می کند و روی هم رفته جوی فراهم می آید که حدود 130 سال بعد، گزنفن (یونانی) برای آفریدن فرمانروایی والا، اندیشمند، شجاع و در عین حال منصف، کورش را الگوی کار خود قرار می دهد. امروز نیز رفتار کورش کتاب گزنفن، در بسیاری از موارد می تواند الگوی فرمانروایان جهان باشد."
یکی دیگر از بارزترین ویزگی های سبک تاریخ نگاری رجبی، حاشیه های او بر تاریخ است. او زیر عنوان" حاشیه های تاریخ" به اصطلاح مچ ما را در تاریخ را می گیرد و می کوشد با برجسته کردن رویدادی تاریخی، مسئله ای اجتماعی و امروزی را ریشه یابی کند و یا با زدودن حب و بغض ها و گرد و غبار هزاره ها و سده های گمشده، شخصیت ها و مفاخر تاریخی را به ما بیشتر بشناساند:
"چرا سلطان طغرل احساس شاعرانه خود را به زبان ترکی به قالب نزده است؟ مگر هم میهنان ترک ما بر این باور نیستند که فارس ها زبان خود را بر ترک ها تحمیل کرده اند و همواره به زبان آنها نگاهی غیر دوستانه داشته اند؟ در زمان سلجوقیان که نامی از ایران و ایرانی در میان نیست چه کسی می توانسته است شاهی سلجوقی را که همواره شمشیر را از رو بسته بوده است، از سرودن شعر به زبان مادری خود باز دارد؟
نمونه ای از سروده های طغرل را باهم می خوانیم:
دیروز چنان وصال جان افروزی
امروز چنین فراق عالم سوزی
افسوس که بر دفتر عمرم، ایام
این را روزی نویسد، آن را روزی
واقعیت این است که بیابان گرد های آسیای مرکزی خود نیاز خود را به زبان فارسی و فرهنگ و مدنیت ایرانی تشخیص داده بودند و خود بر آن شده بودند، به سبب فقدان تجربه در شهریاری و دیوان سالاری و هنجارهای مدنی، نیاز های فرهنگی خود را در دامن ایرانیان پرورش دهند. فراموش نشود که از غزنویان که معروف به شیفته بودن به شعر فارسی هستند تا روزگار نزدیک ما که حدود یک هزاره فرمانروایی دست، سلجوقیان، اتابکان، ایلخانان، صفویان و قاجارها بود هم کسی از سلطان های ترک به فکر رونق ادب مکتوب به زبان ترکی نیفتاد. بنابراین انصاف نیست که فارسی زبانان ایرانی را برای همه طول تاریخ دوره اسلامی مقصر رکود ادب ترکی بدانیم."
جای خالی استاد رجبی را هر کسی نمیتواند پر کند. او از معدود مورخانی در طول تاریخ ایران بود که تاریخ را به خواست این و آن و برای پسند دیگران (و حتی برای پسند خودش) ننوشت. او سنت کهن تاریخنویسی برای حاکمان، برای قدرتمندان، برای سیاسیون، و برای همه صاحبان قدرت و ثروت و نیرنگ را به کناری نهاد. او از تاریخ برای خود دکانی نساخت و کیسهای ندوخت. او به دامان گروهها و احزاب و گرایشها و هر شخص دیگری که تاریخ و دستکاریهای تاریخی را برای منافع خود نیاز دارند، در نغلطید. او هرگز آلت دست آنان نشد.
آشکار است که در جوامع مطلقگرایانه و پهلوانپنبهساز که هر پدیدهای را یا سیاه کامل و یا سفید کامل میبینند، چنین روشی در تاریخنگاری تا چه اندازه دشوار است و تا چه اندازه با واکنشهای مخاطبان سطحینگر روبرو میشود. اشخاصی که بنا به سنت دیرین، عادت به این دارند که بخشی از وقایع و شخصیتهای تاریخی را برای خود تبدیل به قهرمان و بخشی دیگر را تبدیل به دیو کنند، اکنون شمشیرهای سرکوب را تیز میکنند. در جامعهای که سوءاستفاده از تاریخ برای مقاصد و کسبوکارهای ایدئولوژیکی، حزبی و جناحی، رویهای دیرین بوده و هر مورخی را به عنوان ابزاری در دست خود و در اختیار خود نگریستهاند، یک مورخ مستقل را نمیتوانند تحمل کنند. استقلال استاد رجبی و دوری او از صاحبان پست و مقام به اندازهای بود که در ابتدای یکی از کتابهای خود نوشته است: «بلندپایگانی که به مقام خود عشق میورزند، از خواندن این کتاب پرهیز کنند».
روش آقای دکتر رجبی در تاریخنگاری منصفانه و بدون حب و بغض و بدون در نظر داشتن منافع این و آن- چنانکه انتظار میرفت- موجب خشم گروهها و اشخاصی شد که هر چند در ظاهر با یکدیگر متفاوت و حتی متضاد بودند، اما در عمل وجه اشتراکهای زیادی با یکدیگر داشتند. او را چه در آن زمان و چه در این زمان از دانشگاه اخراج کردند. عدهای در درون حاکمیت او را بگونهای نسنجیده و عجولانه «برانداز نظام» قلمداد کردند. ترکانگاران او را «آریاپرست» و «شوونیست فارس» نامیدند که به هویت و اصالت ترک بودن خود پشت کرده است. آریاانگاران و کورشپرستان او را «دشمن ایران و نژاد پاک آریایی» خطاب کردند که آلت دست پانترکان شده و به هویت و اصالت آریایی خود پشت کرده است. آنان که کوشش میکنند تا کل هویت تاریخی ایران را از آن بگیرند و هر دستاوردی در ایران باستان را منکر شوند، به بهانهای او را به پای میز محاکمه کشیدند و رنج و آزارش دادند. از سوی دیگر و درست از لبه مقابل این قیچی، برخی از زرتشتیان (که عادت به جعل اسناد و بیان دروغهای تاریخی به نفع خود دارند) زشتترین حملات را ترتیب دادند و در نهایت ایشان را تهدید به شکایت و کشیدن به پای میز محاکمه کردند.
همه این حملات به این دلیل بود که استاد رجبی فقط میخواست راست بگوید و راست بنویسد. میخواست مقید به منابع و اسناد تاریخی باشد. این بهایی بود که میبایست همچون هر مورخ منصف و واقعگرای دیگری در مواجه با پیروان کژی و ناراستی پرداخت کند. جامعهای که تاریخ را به چشم ابزاری برای مقاصد دیگر- و نه برای آموختن و تجربهاندوزی- مینگرد، مورخان را به راحتی تبدیل به قربانیان تاریخ میکند.
با همه اینها، استاد رجبی همواره خوشنود بود که جامعه امروز ایران، جامعهای است که رو به فرهیختگی دارد و نمیتوان همچون گذشته عموم مردم را با دروغها و جعلهای تاریخی مصلحتی فریب داد. خشم مخالفان استاد رجبی نیز دقیقاً به همین خاطر بود که از سویی توان علمی پاسخگویی به او را نداشتند و از سوی دیگر قدرت و نفوذ او را در میان مردم بسیار بیش از خود میدانستند. در نتیجه به روش کهنه و نخنمای «تخریب شخصیت» روی آورده بودند و به این نکته توجه نداشتند که این روشها برای جامعه امروز ایران، روشهایی بسیار آشنا و آشکار است و نتیجه عکس ببار میآورد.
رجبی از نژادپرستی، قومگرایی و هرگونه برتریطلبی بیزار بود. او انسان و جوامع انسانی را بطور عموم و در طول تاریخ قربانی جهانگشایان و مهاجمان میدانست. خواه آن جهانگشا اسکندر و چنگیز و تیمور باشد، و خواه کورش و محمود و نادر. او از نفس سلطهگری به هر اسمی و به هر شکلی بیزار بود. او دلخواههای خود را با تاریخ آمیخته نکرد و اگر هم در مواردی خاص نتوانسته باشد همه گزارشهای تاریخی را به صراحت بگوید و بنویسد، اما چیزی بر آنها اضافه نکرد. او در هیچ کجا از ابراز شک و تردید به صحت منابع تاریخی و دخل و تصرفهای حاکمان خودداری نکرد و هر آنچه به نظرش باید گفته میشد را بیمحابا میگفت. او چیزی را داشت که دانشگاههای ما معمولاً قادر به تعلیم آن نیستند: «بینش تاریخی». بینش تاریخی آن نیرو و توان ذهنی برای تشخیص راست و دروغها و تناقضات و جعلیات متون تاریخی است.
چنانکه میدانیم استاد رجبی بجز اینکه مورخی توانا و صاحبسبک بود، منتقد اجتماعی و مترجم و شاعر نیز بود. او در میان همه کتابها و آثارش، بیش از همه به کتاب «سیمرغ» علاقه و دلبستگی داشت. این کتاب کوچک به اندازهای برایش عزیز بود که آنرا بهترین و دوستداشتنیترین نوشته خود میدانست. او در سیمرغ از چشماندازهای سراسر برف و یخ میگوید، و از سپیدی فرشتههای برفی و جادهها و بیدها و پرندگان یخی.
استاد وبلاگی نیز به نام «روزنوشتهای پرویز رجبی» داشت که مرتباً مطالب و نکتههای تاریخی را در آن مینوشت. اما در حدود دو سال گذشته و پس از اندوهی که از هجمههای گوناگون و بخصوص تهدیدهای ناروای آریاپرستان و زرتشتیزدگان تا اندازهای به ایشان دست داد، بیشتر به نوشتن شعر و ایجاز روی آورد. از همان زمان نیز بود که آن بیماری مهلک اندکاندک در جان ایشان بیشتر ریشه دواند. آن اشعار تا مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه از حدود یکسال پیش، چیز دیگری در وبلاگ ننوشت و فقط گاهی مطالب و نکتهها و شعرهای خود را از طریق ایمیل برای دوستان میفرستاد.
نوشتن در باره مردی که در طول ۴۵ سال دهها کتاب و صدها مقاله در باره ایران نوشته است، کاری نیست که از عهده همچو منی ساخته باشد. تا اندازهای جای خوشنودی است که آقای محسن رمضانزاده- کارگردان فیلم مستند «سیر اختران در فرهنگ ایران»- پیشنهاد این نگارنده را پذیرفت و گفتگوی مفصلی با استاد رجبی را ضبط کرد. این گفتگو یادگاری مهم و بیهمتا از تصویر و صدا و نظرات استاد رجبی در واپسین دمهای زندگی است.
افسوس که تألیف مجموعه چند جلدی «سدههای گمشده» که در اواخر راه بود، ناتمام ماند. افسوس آن یک دست استاد که هرگز نمیتوانست ننویسد، دیگر نمینویسد. افسوس که دیگر بر «دیوار سفید روبرویی» چیزی نوشته نمیشود. افسوس که چراغ راه ما به خاک غلطید، در خاک آرمید، در آغوش زمین میهنی که تا آن اندازه دوستش میداشت، آرام گرفت. افسوس که جان استاد، آن جانی که مدتها بود «رو به آسمان ایستاده بود»، چونان «سیمرغی» از «دنیای یخزده» به آسمان درخشان پر کشید.( ghiasabadi.com/rajabi4.html)
یادداشتی به مناسبت درگذشت پرویز رجبی/او دیگر در این «خانه» نیست –انتخاب. آی آر
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
اعتماد نوشت: شاهروخ تویسر کانی روز شنبه هفته قبل بود که طبق معمول با دوستان روزهای شنبه گرد آمده بودیم. آن روز برحسب تصادف میهمان تازه یی داشتیم: «پژمان موسوی» از روزنامه نگاران نسل جدید. از هر دری سخن می گفتیم و از دردهای بی شمار این روزها، از دردهای دوستان مان در بستر بیماری و از دردهای همیشگی و درمان ناشدنی اهل قلم و اندیشه.آن روز از طریق پژمان موسوی باخبر شدیم که پروفسور پرویز رجبی دستش شکسته و سخت بیمار است و در منزل خواهرش بستری است.
او قبلاسکته کرده بود و یک طرف بدنش در اختیارش نبود. برای جویا شدن حالش به او تلفن زدم تا حالش را بپرسم. با صدایی ناتوان و لرزان برعکس همیشه که پر از انرژی و احساس بود، گفت: از حالم نپرس، خوب نیست! در حال مرگم. در چند ماه گذشته هر بار که با او صحبت می کردم، انگار داشت دست و پایش را جمع می کرد برای رفتن ولی این بار صدایش چنین می نمود که تصمیمش را گرفته است.
با جدیت تکرار کرد: «راست می گویم، در حال مرگم، در حال مرگم.» من هم طبق معمول به رسم عادت، سلامتی و طول عمرش را آرزو کردم.نمی دانم چه شد که از بین بیست سی جلد کتابی که از او چاپ شده و خوانده ام، کتاب هایی چون تخت جمشید بارگاه تاریخ، تاریخ جشن های ایرانیان، ترازوی هزارکفه، سیمرغ، کتاب چندجلدی هزاره های گم شده و کتاب های دیگر که عنوان شان در خاطرم نیست، عنوان کتاب خواندنی «شما در این خانه حقی ندارید» بیش از همه در جلوی چشم و ذهنم جای گرفت.به راستی او دیگر در این خانه حقی ندارد؟ نه، این انصاف نیست. او حق بزرگی بر همه اهالی این خانه دارد.
سال ها رنج و مشقت کشیده است، سال ها درد و غربت دوری از وطن را تجربه کرده و در وطن درد بیکاری و دردی که با داشتن دکترای ایران شناسی، رانندگی سرویس مهد کودکش را برای امرار معاش پیشه خود کرده بود. در زندگی حسرت ها همیشه مثل علف می رویند ولی حسرت های واقعی مثل بادبادکی چرخان در آسمان و چشم انسان به دنبال آن، روح را به گردش وامی دارد.و امروز از آن مکالمه تلفنی دقیقا یک هفته گذشته است که باز از طریق یکی از همان یاران شنبه ها «عرفان قانعی فرد» باخبر شدم که پرویز رجبی درگذشت. با شنیدن این خبر فهمیدم حسم درست گفته بود که دیگر او را نمی بینیم و صدایش را نمی شنویم چرا که اصرار زیاد داشتم همان روز سیدعلی صالحی با او حداقل صحبت کند و جویای حالش شود چون می دانستم که رجبی بر گردن سید، حق پدری داشت.
سید گفت من فردا پس فردا باید به عیادت و دیدارش بروم که با این اتفاق این دیدار گویا به قیامت افتاد! بگذریم. این رسم روزگار است به هر صورت. پروفسور رجبی از میان ما رفت. او روایتگری بی همتا در نگارش تاریخ دیروز و امروز این مرز و بوم بود.
او آن زمان که عاشقانه می نوشت، چنان روایت می کرد که گاه از حسرت نوع نوشتنش هنگام خواندن، می خواستی سرت را به دیوار بکوبی. رجبی در بهار سال 1318 در یکی از روستاهای قوچان به دنیا آمد.مادرش اهل قوچان و پدرش اهل روستایی در آذربایجان بود. پدرش سیاسی بود و از فعالان فرقه دموکرات و بعد از سقوط پیشه وری به شوروی گریخت و او به ناچار با مادرش به زادگاهش پناه برد و زندگی را با بی پدری و دردسری در قوچان سپری کرد. مثل اینکه بعد از مشقت های فراوان و گرفتن دیپلم مدتی را به شغل معلمی و زمانی را به کارمندی بانک صادرات گذراند تا اینکه در جست وجوی پدر به خارج از کشور رفت ولی ظاهرا از این تلاش طرفی نبست. به همین دلیل راهی کشور آلمان شد تا در آنجا به تحصیل و تحقیق درباره تاریخ چندهزار ساله پدرانش بپردازد. او سرانجام در این رشته موفق شد از دانشگاه «گوتینگن» دکترای ایران شناسی و اسلام شناسی دریافت کند. او در سال 1353 به ایران بازگشت و اولین مرکز تحقیقات ایران شناسی را تاسیس کرد که بعدها این مرکز منحل شد.
دکتر رجبی در سال های اخیر بیشترین وقت خود را صرف تالیف و تحقیق کرد که حاصل آن کتاب های ارزشمندی است که از او به جای مانده است. نوشته های او و نثرش به خصوص خاطره نویسی و گزارش نویسی از سفرهایش آنچنان زیبا و رسا و گویاست که گویی بیهقی زمانه ما است. زنده یاد گذشته از کارهای علمی و تحقیقی، ذوقی و عشقی به شعر داشت. حسرت و دریغ که دیگر نیست که این شعرش را دوباره برای ما بخواند: شعری که گویا با طنز و طعن خودش را در آن توصیف کرده است.
عنوان شعرش چنین است:چند بار بگویم که خوبم؟!/ از حالم پرسیدی گفتم خوبم دروغ گفتم/ حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می نشستم/ و گمان می کردم که ماهی ها مرا می شناسند/ و گنجشک ها آب خوردن شان را نشانم می دهند/ باران یار دبستانی ام بود و هر قطره اش را بالش سرم می کرد/ تا تنهایی ام را تبعید کنم/ وقتی خوب بودم/که عطر نان /تازه نوازشم می کرد/ و نان بیات را به مرغ هایمان می دادیم/ و اندازه ای که چوب الک دولک می گرفت قانع ام می کرد/ دنیا به بزرگی محله مان بود/ و بادبادکم فاتح آسمان دنیا/ از حالم می پرسی؟/ چرا می خواهی به دروغ گفتن عادتم دهی/ یادش به خیر مادرم می گفت/ که من در سحری بارانی به دنیا آمدم/ وقتی که هنوز گنجشک های محله سرشان را از زیر بال شان بیرون نکشیده بودند/ امروز نپرس!/ سینه ام ابری است،/ همه ی کوچه ها کوچ کرده اند/ از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است/ حالم را می پرسی؟/ مرتکب زندگی هستم/ و خریدار خنده ی کوچه های گریزان به سوی برهوتی نامنتهی/ برهوت ها هم با تک درخت های تنها/ ..../ و کوه هایی که دیگر نشانه های رهگذرها نیستند/ از سکه افتاده اند/ سکه های رایج این روزها، بی نگاهی هاست/ و گناه های ناموسوم/ فکر نمی کنی حالم را نپرسی بهتر است/ چند بار بگویم که خوبم!
سبحانی: از رجبی آموختیم که تاریخ به درد تصفیه جان میخورد
فیق سبحانی در مراسم بزرگداشت زنده یاد پرویز رجبی گفت: رجبی مورخ هم بود. از او آموختهایم که تاریخ به درد تصفیه و تهویه جانی میخورد
خبرنگار مهر، مراسم بزرگداشت زندهیاد پرویز رجبی، ظهر امروز پنجشنبه 27 بهمن با حضور سید محمدکاظم بجنوردی مدیر مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، توفیق سبحانی، روزبه زرینکوب، نویسندگان و شاعرانی چون محمود حدادی و سهیل محمودی و اعضای خانواده رجبی و دوستان وی در سالن امیرالمومنین(ع) مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی برگزار شد.
توفیق سبحانی در این مراسم گفت: همه آشنایان رجبی میدانند که او همیشه زنده است چون هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. اما در این سالهای اخبر اتفاقات عجیبی رخ داد. در 19 بهمن سال 89 مدیر انتشارات ایرانشناسی نامهای برایم فرستاد که همراه آن کتاب «ناتنیها»ی رجبی هم بود و از من خواسته شد که درباره این کتاب یک سخنرانی آماده و ارائه کنم. امروز 27 بهمن 90 است و ما جمع شدهایم تا به علاقهمندان رجبی تسلیت بگوییم. تسلیت میگوییم و سر شما سلامت.
وی افزود: من «ناتنیها» را خواندم؛ 110 ناتنی که یکی از آنها برای قبلیهای کافی است. این کتاب 199 صفحه دارد. شاید کتابهای دیگرش را خوانده باشید. زمانی که میخواستم برای کتاب کویرهای ایران مقدمه بنویسم، اصلا فکر نمیکردم این کتاب را ترجمه کرده باشد. وقتی هم که اطلاعات موجود در مقدمه را دید از من پرسید این مطالب را از کجا آوردهای؟ که من به شوخی به او گفتم به شما مربوط نیست.
تاریخ ادبیات ایران» در ادامه گفت: رجبی مورخ هم بود. او در نانتیها مورخان را آب کشیده و پرسیده است که اصلا تاریخ به چه دردی میخورد؟ طرح این سوال کار قدیمیان است که او آن را انجام داده تا مرد عاقل، بی عناد با تجارب، مجرب شود. از پرویز رجبی آموختهایم که تاریخ به درد تصفیه و تهویه جانی میخورد. پارسال که نانتیها را میخواندم، نکات و حاشیههایی را گوشه کتاب یادداشت میکردم که برخی را هم تلفنی به او میگفتم و او بلند بلند میخندید. هنوز هم میخندد.
سبحانی گفت: رجبی میگفت من خیلی برای اصلاح اشتباهات در کتابها تلاش کردم ولی فهمیدم که عمرم را تباه کردهام چون آنهایی هم که به من تلفن میزدند و به خاطر این کار از من تشکر میکردند، بسیار اشتباه داشتند و خودشان، آثار مختلف را به غلط ویرایش میکردند. او میگفت ای کاش هزار دختر داشتم و هزار داماد تلفنچی. من هم به شوخی میگفتم آرزو میکنم این آرزو براورده شود تا ما دیگر ناتنی نباشیم و تنی بشویم و وقتی تلفنچی ات تلفن را برمیدارند بگوییم: سلام قربان! من توفیق سبحانی هستم، ارادتمند رجبی.
این محقق افزود: پیشنهاد میکنم همه «ناتنیها» را بخوانید. اگر نمیتوانید همه آن را بخوانید، حتما صفحه 40 سطر 19 را بخوانید. سخنم را با کلامی از گاندی به پایان میرسانم. گاندی میگوید: کسی که در دنیا متولد میشود، گریزی از مرگ ندارد. مرگ برای همه دوست بزرگی است چون ما را از همه آلام و غمها رها میکند.
( www.entekhab.ir/.../یادداشتی-به-مناسبت-درگذش...) پایان
zarispfj@yahoo.com
آغاز گردآوری پرونده: 11/9/91
پایان کار:22/9/91
دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید
http://anthropology.ir/node/11294
دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید
http://anthropology.ir/node/11294