زیگموند فروید: به دلیل وقوع خصومتی اولیه میان انسان ها، جامعه فرهنگ همواره در این خطر است که از هم بگسلد ( بحران فرهنگ)(انتشارات دانشگاهی فرانسه ص. 54)
"فرهنگهای" مطالعات فرهنگی
مانند بسیاری از منتقدانی که در ارتباط با "مطالعات فرهنگی" قرار دارند، از تعاریف فرهنگ که آنها را دو تن از پرنفوذترین نویسندگان در سنت مطالعات فرهنگی بریتانیا بهطور مفصل شرح دادهاند، استفاده میکنم: ریموند ویلیامز و دیک هبدیج. این تعاریف پراکنده و چندبنیانی هستند؛ بنابراین بعضی از آثار
معاصر در مطالعات فرهنگی، یا تمایل به حالت مادی دادن به انگارهی فرهنگ بهعنوان نوعی از زمینهی تفسیری چند منظوره برای رفتار انسان داشتهاند و یا متمایل به استفاده از آن بهجای هممعنی احترامآمیزتری برای "بازاریابی هدفمند جمعیتشناختی" بودهاند. گرایش پیشین از مشابهت مطالعات فرهنگی با انسانشناسی فرهنگی مشتق میشود، در نتیجه "فرهنگ" بهعنوان کلیت و انگیزشی برای تمام برهمکنشهای اجتماعی(مانند زبان، روش آشپزی و مراسم زایمان) درون یک ملت، جمعیت منطقهای یا یک گروه قومی پنداشته شده است. گرایش دوم از آنچه که معمولا مطالعات "خرده- فرهنگی" مینامیم، پس از {انتشار} کتاب هبدیج در سال 1979{با نام} خرده- فرهنگ: معنای سبک، اشتقاق مییابد که {در این مورد} گروههای اجتماعیای که در ارتباط با سلایق محفلی گوناگون در{زمینهی} موسیقی، لباس یا تفریحات عامه قرار دارند، میبایست مدعی انجام سیاستهای فرهنگی ضد هژمونیک- در معنای گرامشینی آن- باشند، یعنی سیاستهای مخالفت با نظم سیاسی و اجتماعی حاکم که بهوسیلهی "جنگ موقعیت (war of position)" صورت میگیرند.
در این قسمت اشاره میکنم بر چگونگی اینکه تعریفهای فرهنگ، بر پژوهش و آموزش در مطالعات فرهنگی و ادبیات آمریکایی معاصر تاثیر داشتهاند. {در اینجا} به بازگو کردن منازعهی میان پارادایمهای فرهنگی "فرهنگگرا" و "ساختارگرا" در مطالعات فرهنگی بریتانیا نمیپردازم( برای بحث مذکور ر.ک. Hall,1980)، با این وجود استدلال میکنم که مفهوم "فرهنگ" در مطالعات فرهنگی، در طول زمان تغییر یافته است، و اینکه تعاریف کنونی آن نیز تغییر کردهاند، {بهطور مثال} در ایالات متحده {تعاریف فرهنگ} با مباحثی در مورد چندفرهنگی و قومیت مغشوش شدهاند، مباحثی که مشابهت کمی با تاریخ مطالعات فرهنگی بریتانیا دارند.
تعریف ویلیامز از فرهنگ
مفهوم گستردهی "فرهنگ" بهعنوان {امری} "عرفی"، مانند تمامی اعمال اجتماعی روزمره و روابط متقابلشان، هر دو توسط کتاب پیشگامانهی ویلیامز- فرهنگ و جامعه: 1780-1950 ،در سال 1958 بررسی شده و بهبود یافتهاند. {در کتاب مذکور ویلیامز} بهصورت بسیار خوبی نشان میدهد که «یک فرهنگ، تنها پیکرهای از آثار ابتکاری و اندیشمندانه نیست؛ بلکه در اصل، همهی شیوه{های} زندگی است»(ص 325). {بعد از} ردیابی معانی نوبنیاد واژهی فرهنگ از قرن 18 میلادی تا کنون، ویلیامز استدلال کرد که:
پیش از این دوره، {واژهی فرهنگ} در اصل بهمعنای "مراقبت از رشد طبیعی" و سپس از روی همانندی، بهمعنای فرآیند تربیتی انسان بود. اما این کاربرد اخیر، که معمولا فرهنگِ یک چیز بوده است، در قرن نوزده میلادی بهسمت فرهنگ بهعنوان امری فینفسه، تغییر یافته است. این امر نخست "وضعیت یا خصلت فراگیر ذهن" معنی داد که دارای روابط نزدیکی با انگارهی کمال انسانی است. دوم، بهمعنای "وضعیت عمومی پیشرفت اندیشمندانه در یک جامعه بهعنوان مجموعهای کامل" بود. سوم، "پیکرهی کلی هنرها" معنی میداد. چهارم، در اواخر قرن، بهمعنی "تمام شیوههای زندگی مادی، عقلانی و معنوی" درآمد.
{بنا بر گفتهی} ویلیامز(1958)، در واقع از زمان یوهان گوتفرید ون هردر و انقلابهای فلسفی و سیاسی عصر روشنگری، دموکراسیهای صنعتیشدهی غربی، هم معنای محدود واژهی{فرهنگ} ( اغلب هنگامیکه به ارزیابی روشنفکرانه یا زیباییشناختی موجود در عبارتی مانند "فرهنگ برتر" یا "فرهنگ مشروع" متصل بودند) و هم معنای گستردهتر و انسانشناختی{آن} را ( اکثرا بهکار گرفته شده در عباراتی مانند "فرهنگ مشترک" و "فرهنگ متمایز" و دارای کاربرد در هر ساختار اجتماعی از مائوری{واقع در نیوزیلند} تا درهی سیلیکن{واقع در سانتاکلارا، کالیفرنیای غربی}) پروراندهاند.
بینش اصلی ویلیامز(1958) این بود که فرهنگ، معانی زیادی را دقیقا بهعلت همآمیزی با صنعتگرایی و دموکراسی، انباشته و تولید کرده بود. این همآمیزی خطوط گوناگونی از اندیشه را ایجاد کرد،{چنانکه} فرهنگ، یا مخالف جامعه و تعبیر شده بهعنوان تاوانی برای جامعه {در نظر گرفته میشد}و یا {بهمعنی} "شیوهی کلی زندگی" بود که هر مفهوم یا نظمی از جامعه را در بر داشت. ذیل نخستین قسمت، طبقات کارگر بهعنوان{طبقاتی} فاقد فرهنگ، یا حتی {دارای} فرهنگی که قالبی بهعنوان نوعی مرهم بهمنظور تقسیم کارهای اجتماعی بود، پنداشته میشدند. ذیل بخش دوم، "فرهنگ طبقهی کارگر"، بهصورت چیزی با حقوق {مشخص} خود برداشت شده بود، چیزی که ویلیامز آنرا در ارتباط با انگارهی همبستگی انسانی دانست، "انگارهی جمعی بنیادی، و سازمانها، روشها و عادات تفکر و قصدیاتی که ناشی از این امر{همبستگی انسانی} میشوند(ص 327).
در طی کار خود بر ادبیات آمریکایی و مطالعات فرهنگی، معنای محدود {واژهی} "فرهنگ" را زمانی بهشدت درک میکنم که "فرهنگ غربی" بهعنوان سند دستاوردهای مربوط به نظم روشنفکرانهی والا و/ یا ارزش زیباییشناختی( احتمالا مملو از مفاهیمی از آن دست) تلقی شده است، دستاوردهایی که آنها را بالاخص محافظهکاران روشنفکر در پوشش بهاصطلاح "جنگهای فرهنگ" در دست دارند، بدین منظور که ارزشهای سیاسی مشخص در ارتباط با ایالات متحده و متحدانش را ترویج کنند. با این وجود، ارزشهای بهاصطلاح موجود برای انتشار (تبلیغ) در تاریخ فلسفهی غربی، از زمان افلاطون یا در ادبیات غربی از زمان هومر، بهسمت ارتباط اندکی با "فرهنگ آمریکایی"، در معنایی انسانشناختی و گستردهتر تغییر جهت دادند، معنایی که در مورد آن اغلب مفسران جناح چپ یا راست و یا دیگران، سنتها و ویژگیهای ملی ایالات متحده را مانند {موسیقی} R & B، چیزبرگرها، فروشگاههای ارزانفروش 150000 فوت مربعی، SUV های بزرگ{ وسایل نقلیهای بزرگتر از اتومبیل برای عبور از مسیرهای ناهموار} و پیکنیک درکنار اتومبیلها{در هنگام برگزاری مسابقات فوتبال}، ترسیم میکنند.
این بحث که ایالات متحده دارای چنین فرهنگ(انسانشناختی) ملیای است، حتی چنانچه همیشه آنرا روشنفکران تصدیق نکرده باشند، در کتاب ملت آمریکایی بعدی(1995) اثر مایکل لیند بهصورت موثری بهمیان آمده است. با این وجود، بحث مذکور در نظمی مشخص بهوسیلهی طرفداران چندفرهنگی آمریکا پیچیده شده است، کسانیکه ناگزیر، در خلال ادعاهای جنجالی( مانند ادعاهای آرتور شلزینگر (1992) در کتاب دربارهی چندپارگی آمریکا) {که مدعیاند} ساختارهای اجتماعی یک ملت نیاز به پشتیبانی "فرهنگی مشترک" دارد، پافشاری میکنند که "فرهنگ آمریکایی" در حقیقت یک لحاف چهل تکه یا موزائیکهای باشکوه فرهنگهای مهاجر ناسره است، که از جشن سن جنرو در ایتالیای کوچک نیویورک، تا بهاصطلاح "فرهنگ پیشرفت" در میان مهاجران آمریکایی آسیایی {حضور دارد}. با این وجود، استعارههای لحاف{چهل تکه} و موزائیک، چنین رهنمون میشوند که طرفداران چندفرهنگی، فرهنگهای ناسره را بهعنوان کلیتهایی خودکفا در نظر بگیرند که توسط عوامل اتصال میاننهادهای{درست} مثل ریسمان یا ملاط سیمان در کنار یکدیگر حفظ شدهاند. انگارهی فرهنگ در این مورد، تنها {انگارهای} انسانشناختی نیست، بلکه مشخصا {انگارهای} تقلیل دهنده است که فرهنگها را بهعنوان {پدیدههایی} عمدتا تقلیلپذیر و تکرنگ، تا سر حد آشپزی کردن و پوشاک جشن تفسیر میکند. ( برای این بحث که ایالات متحده، فرهنگهای مهاجر ناسره را تنها در شکل چندملیتی شامل میشود ر.ک. کتاب کلاسن (2001) {با نام} موزائیک محو شده (Faded Mosaic): پیدایش آمریکای پسافرهنگی.)
فرهنگ آموزشی
ادبیات آمریکایی، چنانچه آنرا در پانزده سال گذشته تدریس کردهام، با حرارت و گاهی اوقات با پریشانی در نمونههای "والا"، "مردمپسند" و "چندگانه"ی فرهنگ مشارکت میکند. با احترام به آثاری مانند {رمان} موبیدیک{اثر هرمان ملویل}، فرستادهها {اثر هنری جیمز} و اشعار امیلی دیکنسون برای مثال، ادبیات آمریکایی در بسیاری موارد و بهدرستی بهعنوان سند آثار ابتکاری و روشنفکرانهی مربوط به درجهای والا از فضیلت، پذیرفته شده است. همچنین، در زمانی یکسان( در موارد مثالی) ادبیات آمریکایی بهنحوی فراگیر، تاثیری ژرف بر اعمال فرهنگی در جامعهی آمریکا داشته است، بهطوریکه توسط حضور فراگیر ماجراهای هاکلبری فین{اثر مارک تواین} در برنامهی درسی و رسانههای جمعی آمریکا نشان داده شده است. اخیرا با ظهور نویسندگانی مانند تونی مورسین، ریچارد رودریگز، ماکسین هانگ کینگستون و اسکار هِجلس، معیارهای رسمی ادبیات آمریکایی معاصر، شروع به متعهد و در نتیجه پیچیده کردن بازنمایی مربوط به هواداران گوناگون چندفرهنگی ناسره کردهاند.
البته بعضی از هواداران {چندفرهنگی ناسره}، ادبیات آمریکایی را در قسمت اعظم دو قرن گذشته تولید کردهاند، اما تنها از دههی 80 میلادی {بوده است} که برنامهی آموزشی دانشگاهی دربارهی ادبیات آمریکایی{وجود دارد}، که پیشنهادهایش را در ادبیات "اقلیت" و در پس گروه سه نفری آمریکایی- آفریقایی ریچارد رایت، رالف الیسون و جیمز بلدوین گسترش داد. معرفی آثار ادبی آمریکایی "چندفرهنگه" مفید بوده است، بدین معنی که یاری رسان اثبات این امر است که فرهنگ آمریکایی هرگز بهصورت همگنانهای انگلیسی محور نبوده و نیست. از طرف دیگر، همانطور که در طول پانزده سال گذشته بارها و همواره به بیمناکی خود پی بردهام، دانشجویان ادبیات آمریکایی چندفرهنگی، نسبت دادن فرهنگهای همگن را به هواداران نژادی و قومی( هواداران خودشان یا دیگران) بسیار آسان مییابند؛ مانند آثار نویسندگان آمریکایی- آفریقایی، لاتین، آمریکای بومی ، یا آمریکایی- آسیایی که طوری خوانده میشوند بهگونهای که {گویی} نمایشگر شفافانهای از فرهنگ همپیوستهی آمریکایی- آفریقایی، لاتین، آمریکای بومی یا آمریکایی- آسیایی هستند، و بدین طریق قابل نسبت دادن به مکان شایستهشان در {استعارهی} لحاف چهل تکه یا موزائیک {میشوند}.
هرگاه دانشجویان، فرهنگ، هویت و بازنمایی را بدینسان به یکدیگر مرتبط میکنند، خود را موافق با گلایهی اخیر مکگووانز(2002) مییابم که {میگوید} "فرهنگ تبدیل به یک واژهی مقبول شده است که بهوسیلهی آن {میتوان} به تمامی عواملی اشاره کرد که، برای ایجاد آنچه که یک فرد یا یک گروه است، ترکیب میشوند(ص 176). در پاسخ به این گرایش، که بهصورت گسترده در رسانههای جمعی و در میان دانشجویان آمریکایی رواج دارد، و اغلب میتوان آنرا توسط واژهی گل و گشاد "سیاستهای هویت" ستاند، معمولا کوشیدهام که متنهایی مانند مرد نامرئی الیسون(1952)، جنگجوی زن کینگستون(1976) یا محاصره شدهی دارسی مکنیکل(1978) را نشان دهم که صریحا "فرهنگ" کاراکترهای خود را، بیشتر از اینکه بهعنوان کالبدی استوار بهمنظور تفسیر در نظر بگیرند، بهعنوان موضوعی برای بررسی عرضه میکنند. رابطهی مرد نامرئی با سیاهی، دلالت میکند بر اعمالی که آزاردهنده و آشفته شدهاند، و مانند رابطهی راوی کینگستون با هر دو کدهای آمریکایی و چینی رفتار "زنانه" است، و {همچنین} مشابه با رابطهی آرشید لئونز با میراث بومیاش( فرهنگ سالیشی{از قبایل شمال غربی آمریکای شمالی}) و مبلغان مذهبی کانادایی-فرانسوی دوران کودکیاش است.
فرهنگ نوشتاری
مطالعات فرهنگی آمریکایی مجموعهی گوناگونی از مسائل را ارائه میکند که تا اینجا در نوشتارم بیشتر از تدریس با آنها مواجه شدهام. ایدهی من در این زمینه بدین ترتیب است: در طول دههی 90 میلادی، هنگامیکه سنت روشنفکرانهی مطالعات فرهنگی بریتانیایی درون دپارتمانهای ادبیات و ارتباطات دانشگاههای ایالات متحده ملحق شد، بسیاری از متخصصان مطالعات فرهنگی آمریکایی بهطور قطعی از سنت {کتاب} "فرهنگ و جامعه"ی ویلیامز بهسمت برداشتی از تحلیل "خردهفرهنگی" حرکت کردند که نیروی حیاتی نشانهشناختی و سیاسی مربوط به فرهنگ پانک (Punk) بریتانیایی ( در برداشت هبدیجی آن) را به تمامی اشکال کنشهای مصرفکنندهی آمریکایی نسبت میدهد. با این وجود، برای این محور از بررسی {جنبهی} مرکزی دارد که کنشهای مصرف کننده نباید تنها بهعنوان نگرگاههایی از مصرف تفسیر شوند. {دربارهی} "مخاطب کنشور"، که کنش او را شکلی از تحلیل مردمنگارانهی مشابه با انسانشناسی فرهنگی تفسیر و آشکار میکند، {چنین} پنداشته میشود که در ساخت معنا و تاثیر در رابطه با پدیدههای فرهنگی انبوه، مانند سریالهای خانوادگی{آبکی} (Soap Operas) و درامهای علمی-تخیلی مشارکت دارد. با این وجود، در برخی از اشکال آن، مطالعات فرهنگی آمریکایی بهسرعت از تجلیلها (celebrations) ی صنعت تفریحی آمریکایی خودش غیرقابل تشخیص شد. در آثار منتقدانی مانند جان فیسک، کانستنس پنلی و هنری جنکینز، فرد درمییابد که مصرفکنندگان قدرتیافته و بینندگان تلویزیونی تحریکشده (energized) بیشتر هدایت میشوند و زندگیهای راضیتری بهدلیل واکنشهای فعال خود به {فیلمهایی مانند} جان سخت (Die Hard) و مسافرت فضایی (Star Trek) دارند.
بخشی از این تغییر در تاکید و دیدگاه در مورد قسمتی از مطالعات فرهنگی، ممکن است بهطور مناسبی قابل اسناد به تفاوتها در فرهنگ ملی باشد. در حالیکه متخصصان مطالعات فرهنگی در بریتانیا میبایست به مخالفت در برابر دهههای {استیلای} کلیسای والا (high-church) {بخشی از کلیسای انگلستان که در باورهایش به کلیسای کاتولیک نزدیکتر است} بپردازند، تعاریف آرنولد، الیوت و لویس از فرهنگ بهمنظور مشروعیتیابی برای نظریههای مربوط به فرهنگ طبقهی کارگر (ر.ک. ویلیامز (1958) "فرهنگ و جامعه" یا ریچارد هوگارت (1957) "کاربردهای ادبیات")، متخصصان ادبیات و ارتباطات در ایالات متحده، تعاریف محدودکنندهی کمتری دربارهی فرهنگ داشتند که با آنها از ابتدا استدلال میکردند. وضعیتهای {جریان} چپ نو در بریتانیای 1956 و چپ آکادمیک آمریکایی در سال 1992 ( زمانیکه "مطالعات فرهنگی وقایع مهم" اثر گراسبرگ، نلسون و ترچلر (1992) را انتشارات راتلج منتشر کرد) نمیتواند از این جهت متفاوت باشد. با وجود ابتکارات پیشگامانه و دیر هنگام گروههای آکادمیک محافظهکار مانند انجمن محققان ملی (National Association of Scholars)، مطالعات فرهنگی آمریکایی از گروههای داخلی محافظهکاران فرهنگی که سعی میکنند برنامهی درسی دانشگاهی را به میلتون و اسپنسر محدود کنند، پشتیبانی نکرده است، درست همانطور که ستیزی در برابر میراث مارکسیسم عوامانه (vulgar) نداشته است، که در آن روساخت بهعنوان اصطلاحی مربوط به زیرساخت درک شده است. از اینرو، سردرگمی ویراستار کتاب "گیجکننده" (Baffler) و منتقد فرهنگی چپگرا تام فرانک (2000) در آنچه که او، در نقد طعنهآمیز اما تقلیلگرایانهی خود از مطالعات فرهنگی،"توهم بیگانهی محاصره شدن مطالعات فرهنگی بهوسیلهی مارکسیستها بهصورت خام و مغرورانهای"(ص: 304) مینامد، {چنین نمایان میشود که}: مطالعات فرهنگی آمریکایی غالبا مخالفتهای چپ نو بریتانیایی مربوط به اواخر دههی 50 میلادی را پذیرفته است، اما متأسفانه در {زمان} فقدان مخالفان فعال چپ نو بریتانیایی قصد انجام کارهای مذکور را داشته است.
نتیجهی {نهایی} برای متخصصان ادبیات و فرهنگ آمریکایی معاصر این است که "فرهنگ" هم به {وضعیت} گسترش یافتگی بهعنوان ابزاری برای تثبیت فعل و انفعالات اجتماعی ( مخصوصا در ارتباط با آثار ادبی چندفرهنگگرایی ایالات متحده) منتج میشود و هم بهصورت متناقضنمایی بهعنوان واژهای از لحاظ نشانهشناختی بیثبات، خبر از هر چیزی میدهد که از ساختارهای اجتماعی گسترده، مهمترین اعتقادات، گرایشات یا تغییرات سیاسی تا قلمروهای بستهی هواداران {سیاسی}، ترجیحا اشکال فرهنگی زیرزمینی {وجود دارد}. وسعت واژهی {فرهنگ} مسلما آنرا {پدیدهای} گریزناپذیر برای آثار معاصر علوم انسانی میگرداند که تقریبا تمامی آنها را اصطلاحا "دگرگونی فرهنگی" در {طول} 30 سال گذشته تحت تاثیر قرار داده است. از سوی دیگر با نشانههایی یکسان، همانطور که ویلیامز بیشتر از چهل سال پیش عنوان کرد، واژهی {فرهنگ} همانقدر نامعین است که گریزناپذیر است. بنابراین یکی از مبرمترین وظایف مطالعات فرهنگی معاصر، احیا کردن بهتر پروژهی ویلیامز در کتاب فرهنگ و جامعه (1958) و واژگان کلیدی (1983)، بهمنظور فهم تاریخ مسائل، تردیدها و کشمکشهای قرار گرفته در استفادهی بیشمار هر روزهی ما از واژهی "فرهنگ" است.
• دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا
REFERENCES
Bérubé, M. (2004). The aesthetics of cultural studies. London: Blackwell.
Bérubé, M. (2001). Idolatries of the marketplace. The Common Review, 1.1, 51–57.
Bérubé, M. (1994). Public access: Literacy theory and American cultural politics. London:
Verso.
Bérubé,M. (1992). Pop goes the academy: Cult studs fight the power. Village Voice Literary
Supplement, 104, 10–14.
Clausen, C. (2001). Faded mosaic: The emergence of postcultural America. Chicago: Ivan
R. Dee.
Ellison, R. (1952). Invisible man. New York: Vintage.
Frank, T. (2000). One market under God: Extreme capitalism, market populism, and the end
of economic democracy. New York: Doubleday.
Grossberg, L., Nelson, C., & Treichler, P. (Eds.). (1992). Cultural studies. New York:
Routledge.
Hall, S. (1980). Cultural studies:Two paradigms. Media, Culture and Society, 2, 57–72.
Hebdige, D. (1979). Subculture: The meaning of style. London: Methuen.
Hoggart, R. (1957). The uses of literacy: Aspects of working class life with special reference to
publications and entertainments. London: Chatto &Windus.
Kingston, M. H. (1976). The woman warrior: Memoirs of a girlhood among ghosts. New
York: Vintage.
Lind,M. (1995). The next American nation: The new nationalism and the fourth American
revolution. New York: Free Press.
McGowan, J. (2002). Democracy’s children: Intellectuals and the rise of cultural politics.
Ithaca: Cornell University.
McNickle, D. (1978). The surrounded. Albuquerque: University of New Mexico.
Schlesinger,A.M., Jr. (1992). The disuniting of America: Reflections on amulticultural society.
New York: W. W. Norton.
Williams, R. (1958). Culture and society 1780–1950. New York: Columbia University.
Williams, R. (1983). Keywords: A vocabulary of culture and society (rev. ed.). New York:
Oxford University.
منبع مقاله:
Baldwin, John R, Faulkner, Sandra L, Hecht, Michael L, Lindsley, Sheryl L, (2006), Redefining Culture, Mahwah, New Jersey: Lawrence Erlbaum Associates Publishers, part 2, p. 77-82