(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

از موزه ای ... موزه ای دیگر ، اندیشه هایی از یک مشاهده گر حین مشارکت

کریستیان برومبِرژِه ترجمه ی حسین میرزائی
musee-fabre-239724.jpg

در مسیر زندگی، با موزه های مردم نگاری متعددی آشنا شدم که گاه با بی حوصلگی، گاه با علاقه و گاهی با شور و اشتیاق از آن ها بازدید کرده ام. بی حوصلگی ام اغلب از یک نواختی آن ها ناشی می شد. در فاصله چند ده کیلومتر، همان گونه  اشیاء، ابزارها، صحنه های زندگیِ روزمره با نادر تفاوت هایی، به نمایش گذاشته شده بودند، به حدی که میل داشتم مانند ژنرال دوگُل  (Général de Gaulle)، زمانی که برای دهمین بار نمایش چپ گرایان را در جلگه آرژانتین تماشا می کرد، فریاد بزنم : « یکی دیگرم ببینیم و بریم ! » . حدود یک قرن پیش از آن، مارک تواین (Mark Twain،  نگاه کنید به : Bausinger, 1993 : 187.) با دیدن آواز خوان های کوههای آلپ که در کمین جهان گرد بودند، همین نوع واکنش را نشان داده بود : « هر ده دقیقه، ما با یک آواز خوان مواجه می شدیم، بار اول، چهل سانتیم به او دادیم، بار دوم سی سانتیم، بار سوم بیست سانتیم، بار چهارم ده سانتیم، بار ششم و هفتم هیچ و برای بقیه روز هم صد سانتیم به هر کدام از آواز خوانان، به این شرط که دیگر آواز نخوانند. در این منطقه، آواز های کوهستانی خیلی موجب ملال خاطر می شد ». اگر برخی از موزه های تکراری مردم نگاری با بی محتوایی خود، مرا - و بیشتر همسرم را که از راه نزاکت زناشویی، و نه از روی وظیفه و همبستگی حرفه ای همراهی ام می کرد – دلسرد و نا امید کرده اند،  موزه هایی دیگر با جسارت هایی که به خرج داده بودند مرا بر سر شوق می آوردند، یا با دقت در طرز ارائه اشیاء  و نیز با غنای مجموعه های خود، مرا مسخ می کردند. بی آن که بخواهم قضاوتی کرده باشم، باید اعتراف کنم که عمیقا از بازدید موزه تمدن در کِبِک شگفت زده شدم. در آن جا ما بعد از نمایش گرم و تحسین برانگیز تاریخ منطقه، با نمایش سرد درام هایی در تالارهای سیاه رنگ  مواجه شدیم که با به تصویر کشیدن برده داری ها، حبس ها، تبعید ها و ...  تاریخ آن  سرزمین را کدر می کردند. این موزه فضای باز منازل روستایی بَلانبرگ (Ballenberg) در سویس بود که تحسین مرا برانگیخت، این موزه حدود یک صد بنا را به شکل مناسبی در بستر اصلی خود، یک جا گرد آورده بود و گوناگونی معماری این سرزمین را به خوبی منعکس می کرد. همچنین موزه مردم نگاری اسلُوِنی  ( Slovénie)، که به تازگی نوسازی شده و دقت در  نمایش وجوهِ زندگیِ روزمره و نگاه با فاصله به سنت ها و مردم نگاری را با هم ترکیب کرده است، مورد علاقه من قرار گرفت. اما بهتر است این تعریف و تنبیه را همین جا متوقف کنیم.
من به بازدید موزه های مردم نگاری بسنده نکردم. از جریان سال های 1970، به عنوان کسی که شاهد تحول رشته دانشگاهی خود است، درباره دلایل ازدیاد این گونه از نهادها در فرانسه پرسش هایی را پیوسته در سر می پروراندم. در صورتی که تا آن زمان، تعداد موزه های مردم نگاری که اغلب فرهنگ کهن منطقه ای را به نمایش می گذاشتند، از مرز چهل تجاوز نمی کرد، از سال 1970 تا سال 1985، به ناگاه شاهد ایجاد یا احیای 800 موزه بودیم (که می توان اغلب آن ها را موزه های هویتی نامید) و در طول همین دوره، تعداد مجموعه های مردم نگاری با پنج برابر شد (Cuisenier et Segalen, 1986: 34.).  اگر «خُرد- موزه ها»  و گنجینه های گوناگون قابل بازدید آن ها را نیز به حساب آوریم، این ارقام افزایش می یابند. در سال1991، از 6000 تشکیلاتی که گاید سیت (Guide Seat) در فهرست خود ثبت کرده بود، نزدیک به یک سوم آن مجموعه های مردم نگاری و به طور تقریبی یک پنجم آن موزه های  تازه  تاسیس را در بر می گرفت که  موزه های هویتی یا روزمره بودند (K. Pomian, 1993: 59.). این امیال ناگهانی به ایجاد موزه ها به چه معناست ؟  در کدام بافت اجتماعی و عقیدتی ریشه دارد ؟
من به عنوان بازدیدکننده و مشاهده گر موزهای مردم نگاری، در ایجاد یا تغییر شکل این گونه تشکیلات حضور داشته ام و اکنون نیز کم و بیش به این امر می پردازم. من پژوهش هایی را در مورد خانه های روستایی در استان گیلان (ایران) انجام داده ام (Bromberger, 1989) و با مشاهده  نابودی سریع معماری اصیل آن، به ابتکار خود موزه ای در فضای باز ایجاد کردم که گوناگونی میراث ساختمانی و وجوه زندگی در سواحل شمالی ایران را منعکس می کند. به موازات، من در طرح تبدیل موزه هنرها و سنت های مردمی پاریس (Musée des arts et traditions populaires de Paris)  به موزه تمدن های اروپا و مدیترانه (Musée des civilisations de l’Europe et de la Méditerranée) که می بایست در مارسی برپا شود، مشارکت داشته ام. مشارکت در این دو طرح، یکی در شمال ایران، دیگری در جنوب فرانسه، به شکل ملموسی جنبه های دیگری از موزه داری و موزه بازی را برای من نمایان کرد. این جنبه ها همانا پشت پرده های سیاسی، مجادله های تلخِ پیشاپیشی درباره فضایی که موزه می خواهد اشغال کند، عدم رغبت مسئولان محلی برای ایجاد موزه (در تضاد با بینش آرمانی شده و اشتیاق عمومی)  و زیان های ناشی از این بی تفاوتی ها بودند.
من در مورد این سه وضعیت متفاوت، یعنی افزایش روزافزون موزه های هویتی در فرانسه، ایجاد موزه ای در فضای باز در ایران ( اولین مورد در این منطقه از جهان) و باز تعریف طرح علمی و فرهنگی یکی از بزرگ ترین موزه های ملی می خواهم به طور خلاصه مطالبی را عنوان کنم. هر کدام از این موارد، به شیوه خود، شکنندگی موزه های مردم نگاری را که نسبت به شرایط زمانی حساس تر از موزه های هنری هستند، نشان می دهد. این موزه های مردم نگاری بر عکسِ موزه های دیگر، اشیائی را به معرض نمایش می گذارند که خودنمایی، رسالت نخست آنها نیست.

عطش ناگهانی برای ایجاد موزه ها
در فرانسه، به دلیل تاریخ سیاسیِ خاص و برداشت اصیل از مفهوم ملت، جز در دوره بحران، کمتر به فرهنگ مردمی و هویت منطقه ها توجه نشان داده شده است. همان گونه که د. اشناپر (D. Schnapper, 1991 : 71.) بعد از ا. رُنان (E. Renan 1947, rééd.  ) و ف. سیِبورگ (F. Sieburg, 1930.) با قلمی ممتاز می نویسد : « ملت فرانسه مفهومی سیاسی بوده که بر تفاوت های بین مردمانش سخت تکیه داشته است ، خواه این تفاوت ها از جنس اصالت اجتماعی و مذهبی یا منطقه ای باشد، خواه ملی. این تفاوت ها در کلیت سازمان یافته ای حول یک طرح سیاسی مشترک بر هم منطبق شده اند». پس این مفهوم یک برداشت قراردادی ( و نه برداشتی قومی و فرهنگی) از ملت است، ملتی که فرانسه را ساخته، در حالی که چنین مفهومی همیشه در بحبوحه ذهنیت قرن روشن گری و انقلاب فرانسه وجود داشته است. در چنین بستری، آن چه ما امروزه میراث مردم نگاری می نامیم، دیگر ذهن نخبگان روشنفکر را به خود مشغول نمی دارد (رجوع کنید به : Bromberger, 1996). موزه هایی چون وِرسای (Versailles)، لوور (Louvre)، پانتِئون (Panthéon)، برج ایفل (Tour Eiffel)، بُبورگ (Beaubourg)، ویلِّت (Villette  )، موزه اُرسِی (Orsay) یا موزۀ کِه بِرانلی (Quai Branly) نسبت به موزه های زندگی روزمره ترجیح داده شدند. در حالی که موزه های فضای بازِ اِسکان سِن (Skansen) در نزدیکی استکهلم، یا موزه روستا در بخارست، به عنوان عناصر چشمگیر میراث ملی ملاحظه می شوند، در فرانسه، از زمان های قدیم (موزه اسکان سِن در 1891 و موزه روستا در 1936 تاسیس شده اند.)، اولین تشکیلات از این نوع (Ecomusée de la Grande Lande à Marquèze ) در سال1970 شکل گرفته و فقط در 1984 است که حقیقتا موزه ای قابل مقایسه با موزه هایی که از ده ها سال پیش در اروپای شرقی و شمالی تاسیس شده اند، در اُنگرشایم آلزاس درب های خود را می گشاید. اغلب گفته می شود که این تاخیر به همان ماهیت خانه های روستایی در فرانسه بر می گردد ؛ این سکونت گاه های 400 یا 500 تنی با مواد سنگی  به سختی قابل پیاده شدن و نقل مکان هستند. من فقط تا حدودی به این نوع از استدلال اعتقاد دارم : در چندین منطقه از فرانسه، ساختمان دارای چارچوب گیاهی است و رسم جابه جا کردن خانه ها در گذشته وجود داشته است (Calame, 1987.). اما موزه های فضای باز به این سبک و سیاق در نُرماندی (Normandie) و پیکاردی (Picardie) ایجاد نشده است. این ایستایی، به نظر، به یک میزان به برداشتی خاص از میراث ملی و نبود امکانات فنی بستگی دارد. در اسکاندیناوی، مانند اروپای مرکزی، ایجاد یک فرهنگ ملی با واسطه اصلی فُولکلرُ و سنت های مردمی صورت گرفته است. برای مثال، تقارن ایجاد اولین موزه فضای باز در نروژ، در 1905 با دستیابی این کشور به سلطنت (Maure, 1993.)، و در نظر گرفتن موزه روستا در بخارست به عنوان پیوند اجتماعی یک ملت، معنادار است. در فرانسه، موزه ملی هنرها و سنت های مردمی هرگز چنین نقش نشان داری را بازی نکرده است. این موزه که در 1937 در فضای جوش و خروش آفرینشیِ جبهه مردمی (Front Populaire) تاسیس شده بود، هرگز تا 1972 درب های خود را  باز نکرد. این نهاد، که غنای مجموعه های آن می رفت تا جایگاه برتری برای حافظه جمعی شود، هرگز چنین جایگاه نمادینی را در میان مردم پیدا نکرد.
 در سال های 1960- 1970، تحول مهمی رخ داد، ولی این تحول بر خلاف جریان فکری موزه ملی هنرها و سنت های مردمی بود.
آنچه ه. مندراس آن را « انقلاب دوم فرانسه» نامیده است، چشم انداز جدید عقیدتی و اجتماعی ای از صورت های نوین حساسیت را مطرح می کند : پیروزی گرایی وحدت ملی که دیگر در عمل پایان یافته بود، جای خود را به تقدس زدایی از نهادهای کلان می دهد ؛ بافت اجتماعی متنوع تر، پیچیده و به شکل ظریفی بهم بافته، جایگزین ساختاری مرکب از طبقات هرمی می گردد (H. Mendras 1988: 21) ؛ مرکز گرایی که سازمان سرزمینی را سامان می داد، به مرکز زدایی و «بازگشت به محل» تغییر می یابد (طبق قانون 1982) ؛ شهر سازی توده ای رخت بر می بندد و " روستا سازی " (Rurbanisation) که پیش بینی های هشدار دهنده متخصصان عمران را رد می کند، جای آن را می گیرد ( بین سال های 1975و 1982 منحنی بر عکس می شود، نرخ رشد جمعیتی جماعت های روستایی بیشتر از نرخ شهری می شود یعنی 7 درصد در مقابل 1 درصد). این چرخش با رواج گفتمان های کم و بیش آتشین همراه بود که خواهان خود مختاری سرزمینی بودند و حق متفاوت بودن را برای خود طلب می کردند. این گفتمان ها استعمار گری داخلی را محکوم می کردند، و به شکل های کم و بیش آشکاری «استثنای فرانسوی» را که دقیقا در مقابله با حقوق و ارجاعات اشتراکی بنا شده بود، به چالش می کشاندند. به طور اصولی تر، این « انقلاب دوم» افکار جدیدی را با خود می آورد : صلح خواهی و آشتی جویی، احساس شهروندی با اطراف نزدیک شهر (در سال های 1950، چندین هزار انجمن در هر سال ایجاد می شد، 30000 انجمن در سال 1977 و 40000  در سال 1982 ، اعداد و ارقام از  :‌ H. Mendras 1988: 175.) و همچنین کشف مجدد زندگی در سرزمین و « جهانی که ما آن را از دست داده ایم»، از آن جمله اند. اولین شماره از مجله اُترُمان (Autrement  نوعی دیگر) که در بحبوحه رویدادهای ماه می 1968 به چاپ رسید، « ما بر می گردیم » نام داشت.
این افکار گوناگون، این پاره پاره شدن اجتماعی، این دغدغه ویژه بودن و « تاثیر گذاری در محل»، همه به صورت جوششی از ابتکارات مردم نگارانه فوران کردند. برای این که فقط یک مثال منطقه ای از این افزایش روز افزون آورده باشیم، لحظه ای در استان آلپ دُو آوت- پرُوانس (Les Alpes-de-Hautes-Provence) درنگ می کنیم :  تا سال های 1970، در این جا سه موزه وجود داشت که در پایان قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم تاسیس و در آن اشیایی در معرض نمایش گذاشته شده بودند که از هنرها و سنت های مردمی حکایت داشتند. از سال 1972 تا 1993، چهارده تشکیلات جدید به آن ها افزوده شد، در حالی که  بیست و یک انجمن که بانی آن ها  اغلب «ساکنان جدید» بودند، به طور مستقیم به میراث مردم نگاری مربوط می شدند (Guyonnet, 1998.).
این فراوانی و عطش، دست کم در ابتدا، با رشد زیاد مردم شناسی غیر حرفه ای، که اغلب نسبت به چارچوب های نهادی دانش ناسازگاری نشان می داد، همراه بودند و تصاحب مجدد رشته توسط خود کنش گران را مطالبه می کردند و بیشتر به دنبال شواهد خام، به زیان تحلیل، بودند.
این ابتکارات معاصر، بر عکسِ اقدامات منطقه ای در ابتدای قرن، که جمع آوری اشیا و صحنه آرایی سرزمینِ یکی از شهرستان های قدیمی را هدف خود قرار داده بودند، به راحتی افق شان را به نزدیک ترین فضای زندگی یا محله یا «روستا» محدود می کردند. موزه ها با نمادین سازی هویتی شهرستانی یا «قومی» (موزه آلزاسی، موزه دُفینی، موزه باسک ...)، در سال های 1970 ، جای خود را به اکو موزه ها، این نهادهای اصیل شکوفا می دهند، اکو موزه هایی که در اندیشه سرزمینی محدود، حافظه، و همچنین طرح های جمعی هستند که در آن جا وجود دارند. (سرزمین فوژه رُل در دامنه کوههای وُسژ (Fougerollais, au pied des Vosges)، منطقه فورمی-ترِلُن (Fourmies-Trélon) در ایالت شمالی، جزیره گروا (l'île de Groix) در امتداد کناره جنوبی برُتانی، مَرژُرید (Margeride)، در سرزمین های بلند لُزِر (Lozère) ... ). در ذهن کارگزارانِ این طرح ها، «تجمع گاه» (Forum) باید جایگزین «معبد» شود (Mairon, 1992 : 31.). سه ابداع موزه نگارانه کلان با این ابعاد بندی مجدد – چه سرزمینی و چه مفهومی- مطابقت دارد. از این پس موضوع بر سر «وارد کردن» اشیا گردآوری شده از این جا و آن جا و جدا از بستر خودشان نیست، بلکه بر پا نمودن موزه در جایی است که اشیا متعلق به آن جا هستند  ( برای مثال یک باغ میوه در ترِپو در فرانش- کُنتِه (Trépot, en Franche-Comté) یا کلاس درسی در کرُزو (Creusot) ). میراثِ محلی به عنوان مفهومی بسیار گسترده، دیگر به بناها، به یک قطعه کلکسیونی یا به یک شی علمی قابل توجه محدود نمی شود بلکه تمامی شواهد و آثار یک محوطه یا یک فعالیت را شامل می شود. سرانجام، مردم باید به مشارکت در تعیین برنامه ها و گردش کار موزه فرا خوانده شوند. این « بلاغت مشارکتی (Rhétorique participative )» که در ذات فکر اکو موزه  نهفته و تابع شرایط زمان است، تا حدود زیاد توهمی از آب در آمد و اغلب به «هیئت نمایندگی زیر نظارت» مسئولان موزه ها شباهت پیدا کرده است (Poulard, 2007).    
در جریان سال های 1980، این ابتکارات محلی و پر شور به طور محسوسی تغییر مسیر دادند : از یک سو، در بستر اراده گرای اعتلای فرهنگ علمی و فنی و در پاسخ به تعطیل شدن معادن و کارخانه ها، محوطه های صنعتی به اندازۀ مناطق روستایی به مرکز توجه مردم شناختی تبدیل شدند و از سوی دیگر، تب میراث خواهی با نشانه هایی حاکی از بیداری، از آن پس ندای حرفه گرایی و نتیجه خواهی سر داد. وقتی 20 یا30 سال بعد، ترازنامه ای از این اقدامات تهیه شد، ملاحظه گردید موزه هایی که کارشان رونق گرفته یا حتی فقط دوام آورده اند، آن هایی بودند که گاهی در حاشیه طرح اصلی کار خود الزاماتی را پذیرفته اند، به این معنا که شدیدا به حرفه ای گرایی روی آورده اند، حفظ دستاوردها را با پژوهش در هم آمیخته اند، توان نوسازی نمایشگاه ها و موزه نگاری ها را پیدا کرده اند، سیاست منسجمی  برای آموزش و ایجاد تحرک اندیشیده اند، در ایجاد قلمرو یا نشانه پردازی برای آن شرکت جسته و هم زمان با رعایت انتظارات مردمی یا بخش هایی از ساکنان، در پی جلب حمایت سیاسی برآمدند و به نیازهای قافله های جهان گردی پاسخ دادند و در نهایت محصولات سنتی را از نو بنا کردند. این معجونی از اقدامات، نتیجه توافقی بین الگوهای اصیل و تقاضاهای کنونی بازار است (Bromberger et Chevallier, 2004.).
اگر ما بر افزایش روز افزون موزه های هویتی از 30 سال پیش تاکید کردیم، بر عکس درباره علل ناکامی ها و تعطیل شدن کم و بیش سریع آن ها، به دلیل یک نواختی، تحول سلیقه ها، مرگ رهبران محبوب و جذاب آن ها یا حذف حمایت سیاسی، کمتر تامل کرده ایم. مشکل موزه های هویتی چندان در ایجاد آن ها نیست بلکه در تداوم شان است. موزه کشتی در دوآرنُنِز (Douarnenez) (در برتانی)، اکوموزه کرُزو (در بورگُنی (Bourgogne))، نمادی قوی و بنیانگذار (Debary, 2002) موزه آلزاس، کِرسی- رُشِرش (Quercy-recherche) (در لو لوت ( Le Lot))، موزه خراطی اِگین (Aiguine) (در پرُوانس (Provence) ) که هر یک در حد خود شاهکاری بودند و در سال های 1970 با استقبال فراوان روبه رو بودند، اخیرا فعالیت های خود را متوقف یا محدود کرده اند.
تنش ها و خطراتی که در به روز نگه داشتن موزه های هویتی وجود دارند آشکارند. نمایشی کردن، زیباسازی برای زیباسازی، ملاطفت و انعطاف در برابر متنوع ترین انتظارات ( از توقعات مسئولان شهرداری که به اعتلای سرزمین  می اندیشند تا انتظارات گردش گران کنجکاو ) به سرعت می توانند نسبت به کارکرد بایگانی، علمی، آموزشی (شامل انتقال مهارت ها) حتی انتقادی موزه پیشی بگیرند. به تازگی، اقتصاد دانی از دستآوردهای این تصنع کاری، بی چون و چرا دفاع می کرد : « میراث گذشته، به طور حتم از ارزش های نا برابری برخوردارند اما مسئله بر سر ابداع یا باز ابداع آن است تا تداوم گذشته. یک میراث ابداعی بهتر از ارثی است که بدون استفاده بماند. در برخی از مناطق، با مهارت و ابتکار چشمگیر، پدیده هایی را که سی تا چهل سال بیشتر عمر ندارند، به عنوان سنت های اجدادی جا زده اند». بدون این که بخواهیم در دام این کژ راهه ها بیفتیم باید بگوییم، خطری که موزه های سنتی یا احیا شده را تهدید می کند همانا بزرگ نمایی هویت های محلی و عَلَم کردن تفاوت های خُرد به وسیله مهم شمردن ویژگی هاست. تنها مقایسه این موزه های نزدیک یا دور با هم، کاری که معمولا صورت نمی گیرد، می تواند اندیشه را به جای خود شیفتگی بنشاند. این مقایسه امکان می دهد بفهمیم که باید برخورد تفاوت ها را جایگزین مواجهه هویت ها کنیم . به همین ترتیب، توجه خود ما و جلب توجه دیگران به تاریخ مجموعه ها به این فاصله گیری ضروری با اشیایی کمک می کنند که گویی  به تازگی و  به طور مستقیم از زیر خاک بیرون آمده اند.
در پایان بهتر است گفته باشیم که ایجاد هماهنگی میان تنگناهای اقتصادی، صحنه نگاری جاذب و رعایت چارچوب های علمی و انتقادی یی که منافع واقعی موزه را تامین می کنند، آسان نیست.

در شمال ایران
اگر  فرانسه و اروپا در دهه های اخیر گرفتار تب میراث طلبی و موزه نگاری شده اند (رشد سالانه 5 درصدی تعداد موزه ها در قاره اروپا ادامه دارد)، در ایران هنوز از این علایم بیمارگون خبری نیست. اکثریت مردم که در مشکلات پر فراز و نشیب زندگی روزمره دست و پا می زنند، بیشتر دغدغه دسترسی به تجهیزات و ساختمان های مدرن را دارند تا نگهداری رد پا هایی از گذشته که از کار دشوار و پر زحمت پیشینیانشان خبر می دهد. دلسوزان معصوم بوم شناسی و مردم شناسی که بر فراز اروپای رو به پیری پرواز می کنند، هنوز به ایران توجه نکرده اند. در مورد مسئولان میراث فرهنگی باید اظهار داشت که اولویت و علاقه آنان بیشتر حفظ و نگهداری و ارزش گذاری بناهای تاریخی و به خصوص، باستانی شواهدِ تمدنی چند هزار ساله است که از یک ملی گرایی مبالغه آمیز ناشی می شود، چیزی که در جهان نمونه آن را کم تر شاهد هستیم. در چنین بستری، فکر ایجاد موزه مردم نگاری در فضای باز، نوعی که در ایران ناشناخته بود، کمی مضحک به نظر می رسید. من این فکر را در جریان سال های 1980، زمانی که مطالعه ای درباره معماری روستایی گیلان (Bromberger, 1986, 1989) انجام داده بودم، در سر می پروراندم.
در واقع، خانه های جلگه ای این منطقه، ویژگی های چشمگیری را به نمایش می گذارند و سهم بدیعی در هنر های ساختمانی را نشان می دهند. استخوان بندی آن ها (پی ریزی ها، سازه دیوار ها، چارچوب بندی سقف ها) از چوب است ؛ عناصر بیشتر معدنی (به ویژه کاه گل) تنها نقشی فرعی در ساختمان دارند. به کارگیری قطعه های چوبی موجب می شود مجموعه بسیار پیچیده ای به ویژه برای ساخت استخوان بندی سقف شکل بگیرد. این عناصر یکی روی دیگری با پیوندهای بافته شده از ساقه های برنج محکم می شوند و در موارد نادر و استثنایی از میخ کمک گرفته می شود. از نظر ریخت شناسی، چندین ویژگی، سکونت گاه در این جلگه مرطوب را منحصر به فرد می کند (گیلان انبار برنج در ایران است) : ساختمان ها به منظور  عایق بندی، با ارتفاع از سطح زمین بنا می شوند (گاهی تا بیش از یک متر) ؛ چهار شیب بام بسیار تند است ؛ یک یا چندین ایوان، نمای خانه را چون کمر بندی در بر می گیرند ؛ بنای ساختمان طرحی عمودی دارد (ارتفاع یک ساختمان می تواند به حدود بیست متر برسد)، چیزی که با طرح غالب در سکونت گاه های مرکزی ایران در تضاد است، در آن مناطق اتاق ها به صورت افقی در اطراف یک حیاط مرکزی سازمان می یابند. شیوه های اشغال فضا خانگی نیز اصالت بسیار دارد. اغلب اتاق ها کارکرد دائمی ندارند و بر حسب فصول به صورت های مختلف مورد استفاده قرار می گیرند : با فرارسیدن روزهای آفتابی و گرم، ما شاهد جابجایی ساکنان خانه از اتاق های پایین به اتاق های بالا و از درون به بیرون هستیم، یعنی ایوان ها و همان فضا هایی که در حیاط و باغ تعبیه شده اند. نسل های جوان تر، به خصوص،  اتاق های بالاتر را اشغال می کنند. از سویی دیگر، تقسیم جنسیتیِ فضاها به نسبت ساکنان فلات ایران کمتر مشهود است. بنابراین، این شواهد معماری ارزش تامل و تفکر و شایستگی حفظ و نگهداری را دارند، در حالی که این سکونت گاه ها، با جایگزین شدن ساختمان هایی با بلوک های سیمانی و سقف های فلزی، رها یا تخریب شده اند. این فرایند ناپدید شدگی به سرعت در جریان است، چه دو عامل یعنی عامل ساختاری و عامل امروزی در کارند. از یک سو، اگر آیین حفظ منزل آبا و اجدادی، بین ما اروپائی ها به شدت رایج است، این امر در ایران رایج نیست مگر در بین اشراف. این ویژگی از همان قرون هفده و هجده سیاحان را حیرت زده کرده بود : « همان گونه که مَسه (Massé)پس از شاردَن و ژُبر می نویسد (1938, II : 369) این کاملا معلوم است که پارسیان خانه های خود را تعمیر نمی کنند و ترجیح می دهند بر حسب نیاز خانه ای نو بسازند». سکونت گاه این جا موقتی است و  برای یک یا دو نسل ساخته می شود. از سوی دیگر، زمین لرزه قوی در سال 1990 منطقه را لرزاند و تعدادی زیادی از خانه ها را خراب یا سست کرد. این دلایل گوناگون وقتی با هم در آمیخت، چهره معماری منطقه را به طور کامل تغییر داده است.
زمانی که من برای همکاران و مسئولان ایرانی میراث فرهنگی فکر ایجاد موزه ای در فضای باز را تشریح کردم، واکنش آن ها خوشایند اما تعجب زده بود. در بستر سال هایی که جنگ ایران و عراق (1980-1988) جریان داشت، ارجحیت ها چیزهای دیگری بودند. بیشتر پیش بینی بر این بود که در استان موزه جنگی دایر شود. طرح تا سال 2000 مسکوت ماند و در یک وضعیت داخلی و بین المللی آرام تر، یعنی از دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی اصلاح طلب، طرح آغاز شد. با بهره گیری از پشتیبانی گروهی در وزارت فرهنگ فرانسه (دفتر وزیر چنین علاقه ای را نشان نمی داد ! ) و حمایت رئیس وقت سازمان میراث فرهنگی ایران که خود به طور غیر مترقبه زمینه تاسیس سینمای بدیعی را هم تسهیل کرد، این طرح به سرعت شکل گرفت. برخی از مسئولین ایرانی برای آشنایی با آنچه موزه فضای باز خوانده می شد و برای آن ها در هاله ای از ابهان قرار داشت، به فرانسه آمدند. با همکاری سفرای دو کشور در یونسکو و با نامه ای از مدیر کل که بسیار موثر افتاد، این طرح مورد موافقت این نهاد معتبر بین المللی قرار گرفت و هزینه انجام این کار تامین شد، نه فقط مزایای مادی بلکه از جهت پیچیدگی شیوه های لازم برای دریافت بودجه. این فراز و نشیب ها، هر کدام به شیوه خود، نقش بیشتر ابتکارات فردی و روابط پررنگ میان اشخاص تا روابط کم رنگ بین دولت ها در راه اندازی این نوع از طرح را نشان می دهد. این موضوع در نهایت موضوع «توافقی» میان ایران و فرانسه شد که این امکان را در بین سایر امکانات فراهم آورد تا تربیت معماران و مردم شناسان ایرانی در این گونه از موزه نگاری ها صورت پذیرد که برای آن ها جدید بود. از آن پس، آغاز طرح در محل دیری نپایید. به محض آن که اولین خانه تخریب و دوباره در محل موزه بنا شد، موزه در بهار 2006 افتتاخ گردید و به سرعت با جا به جایی ساختمان های روستایی با ضمائم دیگر آن ها همراه شد. احیای تولیدات سنتی (سبد بافی، نساجی و ... ) نمایش ها (لافن بازی، نمایش خاص این منطقه)، کنسرت های موسیقی محلی به سرزندگی تشکیلات کمک کردند. پس چیز غیر متعارفی در این اقدام – که قبل از همه به منظور حفظ شواهد و  مهارت ها در زمینه معماری اصیل انجام گرفته است – وجود نداشت.
ساخت و ساز موزه  و سپس افتتاح آن  شگفتی هایی را به همراه داشت که انتظار برخی از آن ها را داشتیم و انتظار برخی دیگر را کمتر. در سرزمینی که حفظ و نگهداری «میراث خُرد» محلی، امر نو و بدیعی به شمار می رود و اکثریت مردم نسبت به آن توجه زیادی ندارند، فکر اهدای خانه ای حتی متروکه و مخروبه، غیر قابل تصور است (در حالی که این کار در اروپای غربی رایج است ، برای مثال در سوئیس، ساختمان هایی به موزه بَلانبرگ (Ballenberg) اهدا می شوند). در این جا، بحث چانه زنی برای فروش خانه ها به بهترین قیمت مطرح می گردد. اما دغدغه بهره برداری از موزه، نشان دادن بی تفاوتی ظاهری و حتی ناباوری تصنعی در برابر این کار فرهنگی، رفته رفته به افزایش علاقه به موزه منجر می گردد. حال چگونه می توان این معامله را محاسبه کرد ؟
موزه در این جا حاصل آمال و آرزوهای مردم یا نخبگان محلی، حتی احساس غم غربت هم نبوده است. اما همین موزه به طور فعالانه ای این احساس را ایجاد می کند ؛ موزه گویای حافظه زنده ای که در پی شکوفایی باشد، نیست اما حافظه نزدیک را که در سایه خفته بود بیدار و آن را از نو بنا می کند. این حرکت به طرز مبهمی از خیزش اخیر احساس منطقه ای و قومی در ایران نیز استفاده می کند، احساسی که در گیلان به صورت  شکوفایی انجمن ها و نشریه های فرهنگی جلوگر می شود. این خیزش منطقه گرا نتیجه چندین عامل است : تنزل اقتصادی و نمادین استان بعد از انقلاب اسلامی، احساس قوی هویت و به حاشیه رفتگی فرهنگی، و بسته شدن فضاهای سیاسی معمول. چنان چه موزه به سبک خود، مردمان منطقه را که دغدغه به رسمیت شناخته شدن دارند، گرد بیاورد، به موازات آتش رقابت های کهنه سرزمینی را از زیر خاکستر بیرون می آورد. استقرار موزه در غرب رودخانه سفید رود که استان را به دو مجموعه تقریبا متقارن تقسیم می کند، برای ساکنان شرق تلخی به بار می آورد و ...
بنابراین موزه به ناچار نشانه هویت منطقه ای می شود و همچنین به خصوص برای بسیاری، نقش شهربازی را دارد که به دلیل موقعیت جنگلی دور از شهری که دارد، کمتر از باغ های ملی یا پلاژ ساحلی زیر نظر است. دولت که خواهان جلب جهان گرد به کشوری است که تصویر آن چندان جذاب نیست، حمایت خود را از این کار فرهنگی، در منطقه ای تقریبا خالی از آثار تاریخی، دریغ نمی دارد. اما می توان از پیش، خطراتی را که انتظارات مردم و دلسوزی دولتی در پی دارد، حس نمود :  شهر بازی کردن فرهنگی به سبک و سیاق ایرانی، تاسیس مجتمع های مهمان خانه ای پیش بینی شده در آینده در نزدیکی موزه. انتخاب ها در بازسازی سکونت گاه ها آهسته آهسته نشانی از این انحراف دارد : ساختمان ها زیباتر از آنچه بودند بازسازی شدند در حالی که پیشه وران به اصل الگو به راحتی بی توجهی می کردند. جذابیت های فُلکلُریک (بازآفرینی ازدواج های « سنتی »، فروش لباس هایی که به ظاهر محلی اند و ... ) بر قرار گرفتن خانه ها  در فضای سنتی خود پیشی می گیرند.
 پس مردم شناس در این میان چه کاره است ؟ از این پس نقش او به کار محدود و معین مردم شناختی خود منحصر خواهد شد، در یک دولت ملی گرا و محتاط نسبت به بیگانه، آیا مشروع و قابل تحمل است که طرحی به این عظمت از خارج بیاید ؟ وقتی که فکر نشست و مهارت های لازم به دست آمد، کار می بایست به هر قیمت جنبه ملی به خود می گرفت، آن هم طبق فرایندی که صدها بار در زمینه های بسیار گوناگون مانند صنعت، پژوهش علمی یا ورزش، امتحان خود را پس داده است. مزیت اصلی نمونه گیلان این است که به ما نشان می دهد چگونه و با کدام عواملِ دست به دست هم داده ای میل به ایجاد موزه در جایی که هیچ چیز نیازی به آن حس نمی شد، شکل می گیرد.

در جنوب فرانسه
« با موزه ملی هنرها و سنت های مردمی چه باید کرد ؟ » این پرسشی بود که از اواسط سال های 1980، مصراً در پاریس و شهرهای دیگر مطرح شد ( در مورد تاریخ این موزه نگاه کنید به : Segalen (2005). ). مدیران، خسته از درگیری همیشگی میان موزه داران و پژوهش گران و بدون چشم انداز روشنی نسبت به هر گونه تغییر، از پی هم می آمدند و می رفتند. درحالی که موزه به طور جدی رو به افول می رفت و تعداد بازدید کنندگان به طور مرتب کاهش می یافت، چه می شد کرد ؟ آیا ساختار درون موزه را باید تغییر داد ؟  تاکنون چندین تغییر در آن صورت گرفته بود اما بیهوده. آیا هدف را باید تغییر داد ؟ آیا باید مکان را جابه جا کرد ؟ در سال 2000، میشل کُلَردِل (Michel Colardelle) راه حل را در تغییر هدف و مکان موزه می دید. در  سال 1999، او طرحی را که در سر می پرورانید با من در میان گذاشت. این طرح حاکی از جابه جایی موزه به کاخ توکیو [در پاریس] و تبدیل آن به موزه اروپا بود که در برابر موزه ساحل برونلی قرار می گرفت. از یک طرف رودخانه سِن (Seine)، «این جا »، از طرف دیگر،« آن جا» . من به سهم خود مایل به تاسیس موزه مدیترانه در مارسی بودم. بعد از یک سال،  میشل کُلَردِل با موافقت زمام داران موزه، آن را به مارسی انتقال داد و در پایان مذاکراتی که در شورای علمی موزه انجام گرفت، تصمیم براین شد که موزه، اروپا و کشورهای مدیترانه را« در بر بگیرد». هفت سال بعد، به رغم چند پیشرفت قابل توجه، طرح هنوز در جا می زند. از جمله این پیشرفت ها  نمایشگاه های موقتی نوید بخش، کارِ پژوهشی ارزشمندی روی مجموعه ها، پیش پژوهش هایی در مورد پنج موضوع کلان برنامه علمی (مذکر/ مونث، شهر، جابه جایی ها، آب، صور بهشت) بودند. من قصد ندارم درباره فراز و نشیب هایی که پیش آمدند و این مسیر پر هیاهو را تخریب کردند، چیزی بگویم. فقط می خواهم چند درس کلی را از این عهد شکنی های مایوس کننده بیرون بکشم.
آیا لازم به ذکر است که طرح های کلان فرهنگی موفق، آن هایی هستند که زیر حمایت یک مقام سیاسی قوی قرار بگیرند ؟ برای مثال موزه کِه برانلی که در ابتدا موزه «هنرهای ابتدایی» نامیده می شد حاصل اراده رئیس جمهور ژآک شیراک بود که با دقت کامل مراحل مختلف تشکیل آن را تعقیب می کرد. هم چنین شهرک ملی تاریخ مهاجرت که به زودی درهای آن به روی عموم باز خواهد شد، ماموریت مقدمه چینی آن به یکی از نزدیکان همین رئیس جمهور سپرده شده بود. طرح نخست با سلیقه شخصی رئیس جمهور مطابقت داشت. دومی بیشتر نتیجه مستقیم تر یک دغدغه سیاسی بود : « تقویت انسجام اجتماعی و جمهوری ملت». موزه تمدن های اروپا و مدیترانه (Musée des Civilisations de l'Europe et de la Méditerranée (MUCEM))، به دلایل مختلف حامی قدرتمندی پیدا نکرد.
شهرداری مارسی در مورد رسالت خود تردید دارد ؛ این شهر که در گذشته « دروازه شرق» نامیده می شد و امروز دروازه بیش از پیش بسته غرب شده است، طرح کلان نوسازی در ساخت و ساز  را به نام « مدیترانه اروپایی» به اجرا گذاشته است. موزه ای فرو افتاده از آسمان که روحی تازه به برنامه می بخشد، در مجموع وصله نا هم رنگی نیست. اما اراده برای تبدیل کلان شهری مانند مارسی به یک شهر کاملا فرهنگی هنوز پا نگرفته است. این موضوع در سال 2003، هنگامی که مارسی خود را برای مسابقات جام آمریکای 2007  نامزد کرد، کاملا مشهود بود ؛ دفتر محاسبات پیش بینی می کرد که تاسیسات پایداری را در همان محل موزه (روی موج شکن بندر) مستقر کند. ساحل جذاب دریا به یک پایتخت فرهنگی نامطمئن ترجیح داده می شد. در نهایت، برای برگزاری جام آمریکا  شهر وَلانس (Valence) به مارسی ترجیح داده شد، اما این جریان، فقط تاسیس موزه را به تعویق انداخت و به اعتبار طرح زیان رسانید.
اما پشتیبانی ضعیفی که شهرداری و مسئولان آن، دولت و وزرای آن به عمل آوردند فقط به این تردید های مربوط به آینده مارسی یا تنگناهای بودجه ای مربوط نمی شد، بلکه به خود ماهیت طرح هم بر می گشت. یک موزه بزرگ، به طور کلی، یک سرزمین خواه ملی، خواه منطقه ای یا محلی را می طلبد. بنابراین موزه تمدن های اروپا و مدیترانه مرزها را به هم می ریزد و با هیچ کلیت سیاسی مقرر مطابقت ندارد. نه مارسی نه پرُوانس و نه فرانسه – همان طور که جلوتر در مورد موزه هنرها و سنت های مردمی دیدیم -  و نه اروپا هیچ کدام آن کلیت سیاسی لازم را ندارند. طرح در بهترین وضعیت خود، ادعای ارائه متناوب فضاهای فرهنگی را ندارد اما می تواند شرایط مقایسه میان فعالیت ها و عادات متداول را در قلمرو وسیع موزه فراهم آورد. به عبارت دیگر، به جای این که موزه هویت ها را به روشنی بکشد، با ایجاد شرایط تفکر در مورد تفاهمات، خویشاوندی ها و تفاوت ها، هویت ها را بهم می ریزد. تشکیلاتی که در آن نه از خویشتن اثری باشد و نه از دیگران بلکه هم از خود و هم از دیگران، نزدیکی ها و کشمکش هایشان، نمی تواند جوابگوی ابعاد معمولی یک موزه باشد و این موجب نگرانی می شود، به خصوص اگر موزه در بافت پیچیده روابط « بین جماعتی» قرار داشته باشد.
با وجود این، تردیدها و تاخیرها را نمی توان فقط به مسئولان نسبت داد. طرح میدان را برای مجادلات و مباحثات تلخ و شیرین باز کرد و در مرحله کنونی، این اطمینان وجود ندارد که پیکر بندی انتخابی بهترین و متقاعد کننده ترین شکل باشد. آیا لازم می آمد تغییر محل و تغییر شکل موزه ملی هنرها و سنت های مردمی را از نظر تداوم یا انقطاع مد نظر قرار داد ؟ آیا قلمرو موزه می بایست همین قدر گسترده می بود و از اسکاندیناوی تا صحرا ، از پرتغال تا ایران و روسیه را شامل می شد ؟
چنان چه حفظ و نگهداری مجموعه های موزه ملی هنرها و سنت های مردمی اولویت ملی تلقی شود، آیا این مجموعه ها باید جای ممتازی را در موزه آینده که بر حال متمرکز است، اشغال می کردند، بی آن که به عقبه تاریخی آن آسیبی برسد ؟ و یا متمرکز بر فضایی می بودند که از مرزهای روستایی فرانسه بسیار فرا تر می رفتند ؟ بی شک لازم می آمد دو محوطه در ابعاد دو طرح متمایز، هر کدام مطابق با زمان خود در نظر گرفته می شد. اما دغدغه نسلی و نَسَبی خیانت نکردن به میراث و تنگناهای مالی بر انتخاب تداومی سنگینی می کند که به درستی ناشی از باز گردآوری اشیاء، چه بر اساس موضوعات و چه بر اساس مناطق است. این برنامه همان « ابداع مجدد» موزه است.
آیا طرح « مدیترانه اروپایی» چارچوب مناسب را برای  مقایسه ای مدلل فراهم می آورد ؟ این که دو مجموعۀ اروپا و مدیترانه، امروز مانند دیروز، روابط تنگاتنگی را با هم داشته باشند، امری مسلم است و موزه ای که به کلیت اول یا کلیت دوم بپردازد نمی تواند این مصالحات و این منازعات را ندیده بگیرد. اما آیا به نظر نمی آید اروپای شمالی در این میان، در چنین طرحی همگانی از قافله عقب افتاده باشد ؟ آیا جهان مدیترانه ای برای یک کار تطبیقی با فاصله مناسب، بهتر نیست ؟  آیا نه خیلی نزدیک بودن و نه خیلی دور بودن، به طور مستقیم تر تجربه روزمره اشخاص را منعکس نمی کند ؟ در واقع، در این جا شاید بهتر از هر جای دیگر، هر کسی در بازی آیینه ها با همسایگان از نظر رفتاری، روابط دوستانه، باورها خود را بهتر تعریف می کند. اگر این فضا این همه انسان ها را دعوت به مقایسه می کند به این دلیل است که از یک سو، گروه هایی که این فضا را پر می کنند و در کنار هم زندگی می کنند، با بازی بی وقفه مقایسه گران خستگی ناپذیر در مورد مبادلات، مهاجرت ها، اختلافات، همراه است و از سوی دیگر، فعالیت هایی مانند خوراک و پوشاک و غیرۀ این دسته ها جز با مقایسه فعالیت های دسته های دیگر به روشنی کشیده نمی شود، به طوری که  این جهان مجبور شده است به نظام تفاوت های مکمل بپردازد (- من نظر خود را در مورد این برداشت از جهان مدیترانه ای به مثابه نظام تفاوت های مکمل، در یک سلسله مقاله انتشار داده ام (به ویژه نگاه کنید به : Bromberger, 2005 ). بازخوردی از مجادلات ما را بر سر فضایی که می بایست بر موزه سایه بیفکند در مقالات هشتمین کنفرانس انجمن بین المللی مردم شناسی و فرهنگ عامه (به عنوان مثال، سازش ها و درگیری ها در اروپا و مدیترانه)، 26 -30 آوریل در شهر مارسی درموزه تمدن های اروپا و مدیترانه، می توان یافت).
 این پرسش های مشروع در مورد اشیاء و فضاها، وقتی با خلف وعده های مسئولان سیاسی پیوند خورد، شک و تردید هایی را در مورد مناسب بودن طرح و به تاخیر افتادن عملی کردن آن برانگیخت.
این مختصر گشت و گذار در پشت پرده های موزه های مردم نگاری، شکنندگی این نهادهایی را ثابت می کند که سرنوشت آن ها در گرو حال و هوای روز، امیال اراده های سیاسی از پیش موجود و یا برانگیخته ای که اغلب زود گذر هستند، و انتخاب های علمی نو به نو است. از آن جا که اغلب این تشکیلات به یک سرزمین اختصاص دارند، انتظار می رود که از آن جا تصویری مثبت ارائه دهند، و از آن جایی که این تشکیلات، به جز استثنائاتی، «گنجیه هایی» را در دل خود ندارند، سئوال در مورد علت وجودی آن ها مطرح می شود. اما آیا بهتر نیست به جای آن که برای سرنوشت این زودگذری ها، گیسو پریشان کنیم و گریبان بدریم، به این سو برویم که موزه مردم نگاری، در حالی که ضامن حفظ و نگهداری آرشیوهای زمان های کهن است، باید شاهد دور نگر تمایلات و دغدغه های زمان خود باشد ؟

کتاب شناسی :
Bausinger Hermann, 1993 (éd. originale 1971), Volkskunde ou l’ethnologie allemande, Paris, Éditions de la maison des sciences de l’homme.
Bromberger Christian, 1986, Habitat, architecture et société rurale dans la plaine du Gilân (Iran septentrional), Paris, UNESCO.Version anglaise: Habitat, architecture and rural society in the Gilân plain (Northern Iran), Bonn, Ferd Dümmlers Verlag (Bonner Geographische Abhandlungen, Heft 80), 1989.
Bromberger Christian, 1996, « Ethnologie, patrimoine, identité. Y a-t-il une spécificité de la situation française ? » in L’Europe entre cultures et nations (Daniel Fabre éd.), Paris, Éditions de la maison des sciences de l’homme : 9-23.
Bromberger Christian et Denis Chevallier, 2004, « De la métamorphose de la châtaigne à la renaissance du Carnaval. Relances de traditions dans l’Europe contemporaine» in De la métamorphose de la châtaigne à la renaissance du Carnaval. Relances de traditions dans l’Europe contemporaine (C. Bromberger, D. Chevallier et D. Dossetto eds.), Die, À Die: 11-18.
Calame François, 1987, « Peau de bois, peau de pierre. Permanence et fragilité de l’habitat », Terrain, 9 : 82-91.
Cuisenier Jean et Martine Segalen, 1986, Ethnologie de la France, Paris, PUF.
Debary Octave, 2002, La fin du Creusot ou l’art d’accommoder les restes, Paris, CTHS.
Guyonnet Marie-Hélène, 1998, « Chercheurs de patrimoine en Haute-Provence : une passion et ses enjeux » in Passions ordinaires. Du match de football au concours de dictée, Paris, Bayard.
Mairot Philippe, 1992, "L'objet de l'écomusée" in Territoires de la mémoire (M. Augé éd.), Thonon-les-Bains, L'Albaron : 23-34.
Massé Henri, 1938, Croyances et coutumes persanes, Paris, A. Maisonneuve (2 vol.).
Maure Marc, 1993. "Nation, paysan et musée. La naissance des musées d'ethnographie dans les pays scandinaves (1870-1904)", Terrain, 20, mars: 147-157.
Mendras Henri, 1988, La seconde Révolution française 1965-1984, Paris, Gallimard.
Pomian Krzysztof, 1993, "Les musées de société, de la nostalgie à l'anticipation" in Musées et sociétés , Paris, Ministère de la Culture, Direction des Musées de France : 57-62.
Poulard Frédéric, 2007, « Les écomusées. Participation des habitants et prise en compte des publics », Ethnologie française, XXXVII, 3 : 551-557.
Renan Ernest, 1947. "Qu'est-ce qu'une nation?" in Œuvres complètes, Paris, Calmann-Lévy, t. I, p. 887-906 (texte d'une conférence prononcée en 1882).
Schnapper Dominique, 1991, La France de l'intégration. Sociologie de la nation en 1990 , Paris, Gallimard.
Segalen Martine, 2005, Vie d’un musée 1937-2005, Paris, Stock
Sieburg Friedrich, 1930, Dieu est-il français ? Paris, Grasset.

D’UN MUSEE… L’AUTRE
 Réflexions d’un observateur participant

این مقاله برای نخستین بار در مجله Etnografica در شهر  لیسبون پرتغال در شماره 11 (2) به سال 2007، در صفحات 407- 420 به  چاپ رسیده است.

نویسنده مقاله کریستیان برومبِرژِه (استاد انسان شناسی دانشگاه پرُوانس فرانسهمتخصص فرهنگ گیلان  و مشاور ارشد علمی انسان شناسی و فرهنگ) و مترجم، حسین میرزائی (مدیر گروه فرهنگ افغان، دانشجوی دکتری انسان شناسی دانشگاه پرُوانس فرانسه ) است.
 

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید

http://anthropology.ir/node/11294

 

 

 

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.