(Go: >> BACK << -|- >> HOME <<)

سرآغاز

روایتِ زندگی‌ نیما

فرّخ اميرفريار
1356341352819376.jpg

زندگی‌نامة نیمایوشیج؛ به کجای این شب تیره  مصطفی اسلامیه. تهران: نیلوفر، 1391. 259 ص. مصوّر. این کتاب احتمالاً نخستین کتاب دربارة زندگی نیمایوشیج و کتاب دلنشینی است، به دلیل شیوة روایت، قلم شیوا و نگاه معتدل نویسنده و نشان از مهر نویسنده به نیما دارد امّا عرصه مِهرورزی به نیما و قهرمان‌سازی و اسطوره‌پردازی نشده است.

     زندگی‌نامة نیما‌یوشیج عمدتاً براساس نامه‌ها و نوشته‌های نیما نوشته شده، البته نویسنده با دو سه تن نیز دربارة نیما گفت‌و‌گو کرده است. مصطفی اسلامیه نویسندة کتاب داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و مترجم هنر و ادبیات است. به دلیل همین تجربه‌ها کتاب رنگ یک اثر هنری دارد و هرچند کاری پژوهشی است امّا حالت خُشک بسیاری آثار تحقیقی را ندارد. در جاهایی از کتاب به اقتضای بحث به فضای اجتماعی و سیاسی ایران نیز در آن زمان اشاره شده است.

     نیما در سال 1276 ﻫ . ش یعنی دو سال پس از قتل ناصرالدین شاه به دنیا آمده است. امّا با توجه به ویژگی‌های این دو، گویی دست کم یک قرن میان‌شان فاصله است. صادق هدایت هم هفت سال پس از نیما به دنیا آمده است. تولّد این دو چهرة شاخص ادبیات ایران مرا به یاد این شعر نادرپور می‌اندازد: «سپیده از رَحِم تنگ تیرگی می‌زاد». نکتة عجیب دیگر این‌که نیما که دلبستة روستا و متنفّر از شهر بوده است پیشاهنگ مدرنیسم در شعر فارسی می‌شود. این روستازادة دلبستة روستا نظریات صائب و دقیقی دربارة برخی مسائل اجتماعی و سیاسی دارد که در بسیاری موارد سادگی بیانش ــ به ویژه برای خوانندگان امروزی که عادت به شنیدن حرف‌های عجیب و غریب کرده‌اند ــ باعث می‌شود خواننده متوجه بداعت حرف‌هایش نشود. حرف‌هایش کلیشه‌ای نیست و پیداست که حاصل تأمل و تعمّق است. نوشته است: «قطعاً اگر افکار و احساسات امروز من به این شدّت جنبة اجتماعی نداشت، سقوط می‌کردم و به عوالم صوفیانه و درویشی تقرب حاصل می‌کردم.» فصل «نیما و حزب توده» این کتاب خصوصیات فکری و استقلال رأی او را به‌خوبی نشان داده است.

     در کتاب به زندگی شخصی نیما و مشکلات او نیز پرداخته شده است: ازدواجش با عالیه جهانگیر، جانگرفتن او در قالب‌های بوروکراتیک و ویژگی‌های رفتاری و اخلاقی او که مشکلاتی برایش پیش آورده بوده است. نیما در توصیف زندگی‌اش می‌نویسد: «قسمتی از وقت من هم تلف می‌شود یا برای کارهای مَطبَخ یا برای جاروب‌کردن اطاق یا شستن لباس‌های بچه‌ام و کارهای دیگر، میز تحریر من، که هیچ وقت در عُمرم نداشته‌ام، پیش از این سنگ کنار رودخانه‌ها و امروز سکوی اجاق و تختة قِیمه خردکنی است ... »

     اشاره به دو مورد دربارة این کتاب ضروری است، نخست آن‌که در آن هیچ مطلبی دربارة فرزند نیما نیست. آیا نیما دربارة فرزندش در نوشته‌هایش هیچ اشاره‌ای‌ نکرده بوده؟ اگر این‌گونه بوده است لازم بود در کتاب به آن اشاره شود. نکتة دوم در مورد قتل ماژور ایمبری نایب کنسول امریکاست که عامل آن حکومت رضاخان دانسته شده است. هرچند حکومت از این واقعه به سود خود بهره بُرد ولی تاکنون سندی محکم که دال بر دست داشتن حکومت در این امر باشد ارائه نشده است.

     و سرانجام به این موضوع اشاره کنم که معمولاً در پشت جلد کتاب‌ها شرح کوتاهی دربارة آن می‌آورند تا خواننده با خواندن آن دریابد مضمون کتاب چیست. امّا در این کتاب نیز مانند بسیاری کتاب‌های دیگر قطعه‌ای از کتاب آورده شده است. این نوشته ویژگی‌های کتاب را نشان نمی‌دهد و بهتر است ناشران در پشت جلد به جای آوردن پاره‌ای از کتاب، توصیفی کوتاه از آن به دست دهند.

     همان‌گونه که اشاره شد، اسلامیه با دو سه تن دربارة نیما گفت‌و‌گو کرده است. یکی از افرادی که با او گفت‌و‌گو شده سرهنگ علی‌پاشا اسفندیاری است که خاطره‌ای از نیما نقل کرده است. با ذکر این خاطره این گفتار را به پایان می‌بریم.

     «سال 1325 بود. حزب توده میتینگ بزرگی راه انداخته بود. من آن روز توی میدان توپخانه مأموریت داشتم. از صبح جمعیت می‌دیدم که سرازیر میدان می‌شد. همین‌طور می‌آمدند. از خیابان فردوسی، ناصرخسرو، لاله‌زار، چراغ برق. تمام میدان پر بود. از هر طرف نگاه می‌کردم آدم می‌دیدم. موج موج. همچی که انگار تمام مردم تهران آمده بودند آن‌جا. توی باب همایون، خیابان سپه، همه‌جا. رهبران حزب روی بالکن شهرداری سخنرانی کردند. جمعیت پای عمارت شهرداری شعار می‌دادند. همچی که زمین و آ‌سمان می‌لرزید. من از دیدن آن همه آدم، هم به هیجان می‌آمدم، هم غصه می‌خوردم. خوب من جوان بودم، افسر بودم، از حزب توده‌ام خوشم نمی‌آمد.

     وقتی قطعنامه خوانده شد، دیدم که طاقت ندارم. از گوشة میدان راه افتادم. به طرف خیابان سپه، سه راه اطلاعات، میدان حسن‌آباد همین‌طور که بغض کرده بودم از توی پیاده‌رو رفتم. می‌خواستم از جمعیت، از آن‌جا فاصله بگیرم. می‌خواستم صدایی نشنفم. رفتم به طرف بالا. وسط راه یک مرتبه یاد آقای نیما افتادم که هم قوم و خویشم بود هم از من بزرگ‌تر. منزلش آن موقع توی کوچة پاریس بود. طرف چهارراه عزیزخان، بالای خیابان استخرِ حسن‌آباد.

     پشت در که رسیدم در زدم و منتظر شدم. خبری نشد. دوباره در زدم. بعد صدای پا شنیدم. آمد پشت در اما در را باز نکرد. می‌دانستم که عادت دارد از پشت در نگاه کند. برای هر کسی در را باز نمی‌کرد. اول از سوراخی در نگاه می‌کرد بعد در را باز می‌کرد. مرا شناخت و در را باز کرد. وقتی وارد حیاط شدم، بغضم ترکید. آقای نیما پرسید: «چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟» گفتم: «آقا امروز نمی‌دونی چی دیدم؟ به چشم خودم دیدم که مملکت داره می‌افته دست روسا.»

     آقای نیما مرا برد توی اتاقش. یک استکان چای برایم ریخت و گفت: «از کجا به این فکر افتادی؟»  من همة چیزهایی که از صبح دیده بودم تعریف کردم. آن جمعیت و شعارهایی که می‌دادند. گفتم: «تموم شد آقا، این‌جا داره کمونیستی می‌شه.»

     آقای نیما مدتی با چشم‌های درشتش به من خیره شد.

     گفتم: «آقا شما نمی‌دونی امروز چه خبر بود، چه جمعیتی آمده بود، چه شعارهایی می‌دادند؟»

     آقای نیما همین‌طور که به سیگارش پک می‌زد، رفت کنار پنجرة اتاق و بعد به من گفت: «بیا این‌جا؟»

     رفتم کنار پنجره. گفت: «اون‌جا رو ببین. وسط اون حیاط، اون درخت.»

     نگاه کردم. درختی بود. پرسید: «اون درختِ چیه؟»

     گفتم: «نمی‌دونم. درخته.»

     گفت: «درخت سیب که نیست.»

     گفتم: «نه»

     گفت: «اما من می‌تونم چند تا سیب ازش آویزون کنم؟»

     گفتم: «بله.»

     گفت: «اما اون که درخت سیب نمی‌شه؟»

     گفتم: «نه.»

     گفت: «پس خیالت راحت باشه. این‌جا کمونیستی نمی‌شه.»

     من آن روز منظورش را نفهمیدم. اما خیالم راحت شد. مثل این بود که یک سیلابی آمد و همة غم و غصه‌های مرا شست و با خودش برد.»

 

    

این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر می شود.

 

 

دوست و همکار گرامی

چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد. برای اطلاع از چگونگی کمک رسانی و اقدام در این جهت خبر زیر را بخوانید

http://anthropology.ir/node/11294

Share this
تمامی حقوق این پایگاه برای «انسان شناسی و فرهنگ» محفوظ است.