فردریش نیچه: تا مدتهایی مدید، اندیشه خود آگاهانه را غالب ترین شکل از اندیشه در نظر می گرفتند: اما امروز است که ما اندک اندک متوجه حقیقت می شویم: اینکه بزرگترین بخش از فعالیت ذهنی ما، به صورتی ناخود آگاه انجام می گیرد( دانش شادمان، 1883)
کوچ ارمنیان ایران به ارمنستان
در نیمه دهه گذشته یا بیشتر، دیاسپورای هیچکجا به اندازه دیاسپورای ایران به ارمنستان نیامده و رو به افزایش نداشته است.
وقتی ارمنستان در آگوست امسال برای یک مسابقه فوتبال میزبان ایران شد یک مفسر با اشاره به وسعت حضور ایرانیها در استادیوم وازگن سرکیسیان در ایروان گفت شکل این رویداد طوری بود که گویا در
تهران برگزار شده بود. زبان ایرانی خیلی عادی در پایتخت ارمنستان به گوش میرسد، چه در دانشگاهها و چه در حیاط خانهها، که صدای شناخته شده موزیک پاپ ایرانی عصرها از پنجرههای آنها شنیده میشود.
عجیب است که نه دپارتمان مهاجرت و نه دپارتمان روابط خاور میانه در وزارت دیاسپورا، تعداد ایرانی-ارمنیهایی که در سالهای اخیر در ارمنستان مستقر شدهاند را ثبت نکرده است. با این وجود حضور آنها در وجوه بسیاری از جامعه ارمنستان حس میشود، مخصوصا در تجارت و خدمات خوراکی. علاوه بر این، در هر بهار حداقل در سه سال گذشته مخصوصا ایروان مقصد دلخواه تعطیلات سال نو ِ ایرانی برای ایرانیها شده است (و نه تنها ارمنی-ایرانیها).
در بهار گذشته، تقریبا 20000 نفر با اتوبوسهای تور، وسیلههای نقلیه خانوادگی و هواپیما از مرز عبور کردند. برای ایرانیها، این کار فراری از اجبار سنتهای اسلامیست که ایرانیهای آزاداندیش آن را محدودیت میدانند. و برای تاجرهای ارمنی، این باعث رونق خرید شده است که کسادی تجارت بعد از عید را جبران میکند. عموما، روابط ارمنستان-ایران از آنجا که مدیریت رئیسجمهور ایران، محمود احمدینژاد، معمولا در مغایرت با دولتهای غربی است و هدف تحریمهای بینالمللی قرار گرفته است، اهمیت ژئوپلتیکی شدیدی یافته است.
ارمنستان لزوما با تلاش برای راضی نگهداشتن همه جوانب، موازنه را رعایت میکند تا همسایه خوبی باشد، چون منافع خودش هم اینطور تأمین میشود. از نقطهنظر ارمنستان، دوستی هیچ همسایهای از ایران مهمتر نیست. حقیقتی که جدلبرانگیزتر هم شده است چرا که همپیمانان ثابتقدم ارمنستان یعنی ایالات متحده و روسیه، از لجبازی احمدینژاد در نپذیرفتن هنجارهای عملکرد بینالمللی خسته شدهاند.
اجتماع ایرانی-ارمنی در ارمنستان در حالی رو به افزایش است که تقریبا 70 تا 90 هزار نفر آن از ارمنیهای ایران میآید که نوادگان 500000 صنعتگر و هنرمندی هستند که در اوائل سال 1600 توسط شاه عباس به ایران آورده شدند. در اواخر 1940، وقتی ژوزف استالین با برنامه بازگشت قوم ارمنی برای ساخت موطن تازه در ارمنستان شوروی موافقت کرد، ایران (که با ارمنستان مرز مشترک داشت) مبدأ مهم خانوادههای علاقه مند به بازگشت شد. برنامه بازگشت به طور ناگهانی در 1948 متوقف شد اما به نظر میرسید برخی ایرانی-ارمنیها هنوز ارمنستان را خانه خود بدانند.
چند دهه بعد، آنچه ممکن است با نیات میهنپرستانه آغاز شده بود از نظر حفظ بقا اهمیت ویژه یافت، چرا که ایران درگیر تحولات داخلی شد که به براندازی شاه محمدرضا پهلوی و دوران حکومت اسلامی منتهی شد.
خواب خوش بازگشت به وطن
در آشفتگی های اواخر 1960، خانواده هاخوِردیان در تهران، زندگی تحت رژیم شوروی را با زندگی تحت قانون یک کشور اسلامی متفاوت تشخیص دادند. انتخاب این خانواده ارمنی روشن بود. پسر خانواده، ادوارد، که هجدهساله بود نزدیک به یک ماه در صف بیرون سفارت اتحاد جماهیر شوروی در تهران میایستاد به این امید که برای درخواست کوچ خانواده به ارمنستان، موافقت بگیرد.
اما از ارمنستان، نامههایی که گاهبهگاه از بستگان میآمد چندان دلگرمکننده نبود: “ازدواج ادیک را تبریک میگویم”. این پیغام از عمهای آمد که بین بازگشتکنندگان به ارمنستان در دوره کوتاه بازگشت 1940 بود. ادیک (ادوارد) در واقع نه ازدواج کرده بود و نه تصمیم آن را داشت، اما زیر نگاه سانسورگر کا.گ.ب، عمه پیغام را اینطور کدگذاری کرده بود و منظورش این بود که خانواده هاخوردیان نباید تهران را ترک کنند و ادوارد باید خانواده خود را همانجا تشکیل دهد. اما ایران به سویی میرفت که برای مسیحیان ارمنی مناسب به نظر نمیرسید، و در حالی که در ارمنستان شوروی هم آنها از اظهار مذهب خود منع میشدند اما دستکم در «وطن» خود بودند.
مانند حدود 40000 نفر دیگری که بین 1940 تا 1970 به ارمنستان رسیدند، خانواده هاخوردیان در ماه مه 1970 از مرز ایران (و نیز از مرزهای فرهنگی و سیاسی که دور آنها بود) رد و وارد ارمنستان جمهوری سوسیالیست شوروی شدند. ادوارد که حالا 58 ساله است و نویسنده و مترجم ادبیات فارسی، میگوید: “بعد از زندگی در سیستمی کاملا متفاوت، خود را در واقعیتی دیگر یافتیم، واقعیتی بیگانه و غیرقابل پذیرش”. او تنها از سازگاری با کوچیدن به یک جامعه سوسیالیست حرف نمیزند بلکه از تجربهای ناآشنا و شگفتآور نیز میگوید که در تفاوت بین جامعه ایرانی-ارمنی و ارمنی یافته است.
هاخوِردیان اینطور به یاد میآورد: “ما در ارمنستان با ارمنیها ارتباط برقرار میکردیم، اما تقریبا همهچیز متفاوت بود؛ چه از نظر ذهنی، چه شیوه زندگی یا رژیم”. مسؤولین شوروی با بدگمانی به مهاجران مغرور مینگریستند و ارمنیها تا حدودی با تحقیر. هواداران شوروی آنها را جاسوس میدانستند و در همان حال ارمنیها آنها را آخپار مینامیدند (مسخره کردن تلفظ خارجیها از کلمه ارمنی برادر، که آغبار است). هاخوِردیان و دیگران، دلسرد از کسانی که انتظار میرفت آنها را بپذیرند و پناه دهند، و ستمدیده از ساختار سیاسی کمونیستی، از رویای بازگشت به «وطن» با خشونت بیدار شدند.
وقتی خانواده به ارمنستان رسید، به گفته ادوارد: “دستکم هشتماه برای یک نامه منتظر میماندیم و برای یک تلفن زدن باید به مسکو میرفتیم. این دستور بود”. (یک افسر سابق کا.گ.ب که برای این مطلب با او گفتوگو شد میگوید در طول دوره شوروی، مهاجرینی که به جماهیر شوروی میآمدند در پنج سالِ اولِ کوچشان اجازه نداشتند به خارج تلفن بزنند مگر از مسکو. بعد از آن، میتوانستند از شعبههای محلی کا.گ.ب زنگ بزنند).
هاخوِردیان نخستین بار در 1972 وقتی با دوستانش اعلامیههایی در مورد 24 آوریل آماده کرده بود و برای سالگرد نسلکشی ارمنیان در دوره عثمانی فراخوان داده بود، با کا.گ.ب برخوردی نزدیک داشت. ساعت پنج یک روز صبح او دستگیر شد و به دپارتمان کا.گ.ب برده شد. او میگوید: “شوکه بودم و نمیفهمیدم. اگر در ایران آن روزها اجازه داشتیم در روز 24 آوریل سر کار نرویم تا برای قربانیها یادبود بگیریم، چهطور اینها ما را از انجام این کار در کشور خودمان، در وطنمان، منع میکردند؟".
با وجود سختیهایی که هاخوِردیان در ارمنستان با آنها مواجه شده، در 1987 شانس مهاجرت به امریکا را پس میزند. پدر و مادر، برادرها و خواهرانش رفتند اما ادوارد و همسرش (چه خوب چه بد) در ارمنستان ماندند، جایی که او برای نوشتن نزاع میکرد و اغلب نادیده گرفته میشد. روزنامهها و مجلات کارش را نمیپذیرفتند. او در حالی که آن دوره از زندگیاش را به عنوان «دوران تجربی» به یاد میآورد میگوید: “نمیگفتند کارت بد است، بیشتر میگفتند خیلی غمانگیز است”.
سردبیرهایی که تحت اختیار دولت کار میکردند میخواستند بدانند چرا نوشتههای او در چنین کشور سوسیالیست پر رونقی که مردم آن از زندگی لذت میبرند این قدر بدبینانه است. هاخوِردیان با این که هیچ امیدی نداشت کارهایش چاپ شود، به نوشتن و ترجمه بهترین آثار ادبیات فارسی ادامه داد. در 1988 سالهای سکوت شکسته شد، یعنی زمانی که برای اولین بار مجله ادبی گارون (بهار) ترجمه هاخوردیان از آثار نویسنده ایرانی، فروغ فرخزاد، را چاپ کرد. مطلبی که واکنشهای وسیعی داشت.
هاخوردیان در اجمیادزین مستقر بود و به عنوان یک مترجم ادبی در گمنامی زندگی میکرد و در تنهایی و انزوا به گذشته مینگریست. او میگوید نه از ترک ایران پشیمان است و نه از رد کردن شانس مهاجرت به امریکا. “تمام زندگیام در اینجا طوری بوده که نشان میدهد من به اینجا تعلق داشتهام”. او این را در حالی میگوید که آگاه است برای به دست آوردن حق تعلق به اینجا چالشی غیرمنتظره داشته است. استقلال ارمنستان فرصتهای زیادی برای هاخوردیان فراهم کرد که بسیار به انتظار آن نشسته بود، در خلال حمایت سفارت ایران در ارمنستان، کتابهای زیادی از نویسندههای ایرانی توسط هاخوِردیان به ارمنی ترجمه میشد. بهترین کارش در 2006 بیرون آمد که ترجمه قرآن به ارمنی بود. او میگوید: “شاید باور نکنید، اما من از هر روزِ بودنم در ارمنستان لذت میبرم. این شوقی وصفناپذیر و متفاوت است و من مطمئنم هرکسی یک روز آن را حس میکند”.
کوه آرارات و دو درخت سپیدار
نایری مِلکُمیانِ سیساله با شوقی کودکانه روزی را به یاد میآورد که پاسپورت سیتیزنی جمهوری ارمنستان را دریافت کرد. روزی که معمولا برای اغلب ارمنیهای بومی به عنوان یک کار اداری عادی فرض میشود، برای نایری بهیادماندنیترین روز زندگیاش شده است. نایری میگوید بعد از تأخیرهایی که در سال 2009 یک ماه طول کشید، یک کارگر دپارتمان پاسپورت و ویزا بعد از این که کاغذها را پر کرد و نوشت که نایری شهروند ایران و بریتانیا بوده با تمسخر پرسید: "شما سیتیزنیِ جمهوری ارمنستان را برای چه میخواهید؟". نایری که از این سوال عصبانی شده بود جواب داد: "اگر هنوز این را نفهمیدهای هیچوقت هم نمیفهمی". نایری میگوید: "من دو پاسپورت داشتم ولی هیچکدام نشان نمیداد یک ارمنی هستم. یکی من را ایرانی معرفی میکند و دیگری بریتانیایی. ارمنی بودنم کجا بود؟ 17سال بود در ارمنستان زندگی میکردم و به زبان ارمنی حرف میزدم اما قانونا ارمنی نبودم. وقتی پاسپورت را برای امضا به من دادند برای چند دقیقه نتوانستم با احساساتم مقابله کنم و دستم میلرزید. کارمند میخندید و نمیتوانست بفهمد این زن چرا اینقدر احساساتی شده".
نایری و خانواده بزرگش حس میکنند با تحمل کردن تمام سختیهای یک دولت تازه به استقلال رسیده، سالهای کمبودهای شدید برق و گرما در زمستانهای سرد، و صفهای نان و سوخت، حق سیتیزنی ارمنستان را به دست آوردهاند.
خانواده ملکمیان از ارمنیهای نادر دیاسپورا هستند که بلافاصله بعد از اعلام استقلال ارمنستان در 1991 به اینجا آمدند. "همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. حتی جای بحث هم نداشت. اگر ارمنستان قرار بود مستقل باشد ما دیگر در یک کشور دیگر کاری نداشتیم". پدر نایری، نورایر ملکمیان، زاده ایران و درسخوانده در بریتانیا، و مادر نایری، نانیک تِرهاروتیونیان، زاده سوریه و بزرگ شده در بریتانیا، حتی پیش از آن که ازدواج کنند تصمیم گرفته بودند وقتی ارمنستان مستقل شد آنجا زندگی کنند. نایری میگوید: "من اصلا نمیفهمیدم، اما پدر و مادرم کاملا آگاه بودند که به چهجور جایی میروند. آنها می دانستند آسان نخواهد بود، اما رفتن تنها چیزی بود که به آن مطمئن بودند، و انتخاب دیگری وجود نداشت".
این تصمیم، بستگان و دوستان آنها در تهران را متعجب و عصبانی کرد. نایری میگوید: "مادربزرگم گریه میکرد که: کجا میرین؟ اونجا جنگه. همه میخوان فرار کنن فقط شما میخوان برین اونجا. اینها چیزاهایی بود که تمام روز میشنیدیم اما پدر و مادرم بسیار قاطع بودند". نانیک تِرهاروتیونیان با چهار دخترش که یکی از آنها نایری یازده ساله بود و جوانترین آنها گایانه سهساله، در اکتبر 1991 از ایران کوچ کردند.
بعد از سفری چندروزه با اتوبوس، به ترکیه رسیدند و از آنجا با راهآهن کارس-گیومری به ارمنستان آمدند. نایری با یادآوری این که دردناکترین حقیقت برایش این بود که به عنوان ارمنی پذیرفته نمیشدند میگوید: "همهچیز برایم عجیب بود. زبان یکسان به نظر میرسید، اما عجیب بود چون کلمات روسی زیادی در مکالمه ترکیب شده بود. همکلاسیهایم خیلی متعجب بودند که من روسی حرف نمیزنم و حتی میپرسیدند که آیا واقعا یک ارمنی هستم یا مسلمان. آنها میپرسیدند: اگر ارمنی هستی پس چرا در ایران زندگی میکردی؟ خلاصه سیلی از سؤالها وجود داشت که جواب بیشتر آنها را خودم هم نمیدانستم".
آنها مانند غریبهها رفتار میکردند اما چون ارمنی بودند میخواستند حق ادعا بر آن مکان را داشته باشند. او میگوید: “وقتی در ایران در میان خارجیها زندگی میکردیم، پدر و مادرم همیشه میگفتند که ما ارمنی هستیم و مثل ایرانیها نیستیم. و بعد وقتی به وطنمان برگشتیم ناگهان ایرانی نامیده شدیم. این ضربه بزرگی بود”.
یک دهه بعد، آنها توانستند با حمایت دوستان و همکاران یک کارخانه تولید محصولات بهداشتی خانمها راه بیندازند، که 30 نفر در آن کار میکنند. نایری میگوید: “در کار ما پدرم با جنبههای بد ذهنیت جامعه روبهرو شد؛ که جنس خارجی بخرید حتی اگر تولید داخل به همان خوبی یا حتی بهتر باشد. این عجیب نیست، اما دلسردت میکند. اگر اقتصاد کشورت آنقدر توسعه یافته که نیازی به حمایت ندارد مشکلی نیست، اما وقتی بودجه ترکیه را با خرید آن تولیدات «خارجی» تأمین میکنی این غیر قابل قبول است”.
نایری اضافه میکند که خیلی از اهالی دیاسپورا ارمنستان را به چشم «هدیهای در حباب شیشه ای» میبینند، که یعنی چیزی که ایدهآل و تک و محافظت شده است. اما بعد وقتی واقعیت را درمییابند، افسرده میشوند. “وطن شما فقط کوه آرارات و دو درخت سپیدار نیست”. او این حرف را با اشاره به تصویر ارمنستانِ ایدهآلیزه شده در نقاشیها میگوید که کوه دو سرِ مقدس را در پسزمینه و خیابانی با درختهای سپیدار را در پیشزمینه نشان میدهند.
امنترین مکان
برای بسیاری از ارمنیهای پایتخت ارمنستان، جستوجو برای غذای قابل اعتماد ایرانی، به رستوران هنریک ناواساردیان ختم میشود؛ رستوران آریا. هر وقت ایرانی-ارمنیها هوس طعمی از گذشته را داشته باشند به آریا میروند. و وقتی توریستهای ایرانی بسیاری که به ایروان میآیند هوس طعم خانه میکنند، به آنها گفته میشود که آریا جاییست که باید بروند. ناواساردیان، کاسب 44ساله که در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده، اولین بار در 1993 ارمنستان را دیده است.
خانواده او در سال 2000 تصمیم گرفت از تهران به ایروان کوچ کند. بیشتر به خاطر این که پسرش اِروین که حالا پانزدهساله است و بعد از او ادیتای ششساله، بتوانند در ارمنستان به مدرسه بروند. اوائل سخت بود. همسر 43 ساله ناواساردیان، آرمینه دَرسبیدیان، به یاد میآورد که اولین تجربه تلخش در ارمنستان را زمانی داشته که در یک جلسه اولیا در مدرسه شرکت کرده و یکی از والدین گفته است: "از این ایرانی پول بگیرید، او از مملکت شاه آمده، پولدار است". درسبیدیان میگوید: "خیلی توهینآمیز بود. با گریه به خانه رفتم چون فکر کرده بودم ما به اینجا آمدهایم که با ارمنیها زندگی کنیم، ولی غریبه خوانده میشدیم. مردم به دیدن ما بازگشتکنندهها عادت نمیکردند".
در 1990 ناواساردیان وارد تجارت ایران-ارمنستان شد، اما بعد از تغییر مکان زندگی، تصمیم گرفت کسبوکاری مطمئنتر راه بیندازد. اولین رستورانش را در 2004 باز کرد که نزدیک کاسکاد در مرکز شهر ایروان بود. از خیلی پیش، به یک نام برای رستوران فکر میکرد؛ آریا، که از نام قوم آریایی گرفته شده. در سال 2009 دومین رستوران خود را که شیکتر و بهروزتر بود نزدیک میدان اپرا باز کرد، کنار یک کلوپ شبانه معروف به نام آسترال. او میگوید: "در کار رستوران سعی کردم بفهمم چه کارهایی را در ایران نمیتوانستم انجام دهم. من همیشه صدای خوبی برای آواز خواندن داشتم اما اگر در رستورانی در ایران میخواندم ممکن بود شلاق بخورم. اینجا برای مهمانانم میخوانم، آنها لذت میبرند و من هم همینطور.
برای ناواساردیان که در آپارتمانی معمولی در منطقه شمالی پایتخت، آرابکیر، زندگی میکند کارش بیشتر وسیلهایست برای نشان دادن میهماننوازی ارمنیها به خارجیها. او میگوید: "هر کاری بتوانم میکنم تا مردم با نارضایتی از ارمنستان نروند، مخصوصا وقتی ایرانیها در آوریل برای جشن نوروز میآیند و خیلی از آنها در رستوران من میهمانی میگیرند". ناواساردیان حتی گوشتی که بر اساس قانون اسلام تهیه شده را میخرد تا به سنتهای مذهبی مهمانانش احترام بگذارد. او میگوید: "اگر آنها از من و دیگران راضی باشند باز هم به اینجا خواهند آمد و این به نفع ما خواهد بود. و همینطور به نفع دولت و جامعه ما. و اگر دولت کمی به فکر شهروندانش باشد هیچکس این کشور را ترک نخواهد کرد، اینجا امنترین مکان برای ما ارمنیهاست".
ترجمه: نسیم نجفی
منبع: www.armenianow.com
دوهفته نامه "هویس" شماره 91
6 بهمن 1389